هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🏦فروشگاه روسری حوا😍
🥳عرضه کننده انواع روسری باقیمت های مناسب وباورنکردنی😳
👀برای دیدن محصولات ما بیاید اینجا👇
https://eitaa.com/Hjabhava
❤️منتظر حضور سبز وباخیر وبرکت شما بزرگواران هستیم☺️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فروشگاه حوا تنوع روسری خیلی بالایی داره تشریف بیارید کانالش
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/Hjabhava
این همه رنگ وزیبایی،نیایی تو این کانال🤔🤔🤔بعیده
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ماییم و هوایِ بغض آلود فقط
دلواپسی و غصّۂ مشهود فقط
والله که آسان شود این سختی ها
با آمدنِ حضرتِ موعود(عج) فقط!
🔸شاعر: مرضیه عاطفی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستنوزدهم 🌺
با دهنی نیمه باز به صحنه پیش روم نگاه میکردم باورم نمیشد آنام همچبن کاری کرده باشه، عمو که تا اون لحظه نظاره گر ماجرا بود نزدیک شد و دستی روی شونه آیاز گذاشت و با خونسردی تمام گفت:-به دل نگیر پسر از قدیم میگن چوب مادر گله،اینا همش تقصیر اون مردک بی شرفه تو تقصیری نداری،فقط بازیچه اون شدی،خوب کردی راستش رو گفتی و نذاشتی که بیشتر از این این زن با آبروی آقات بازی کنه!
از سرخی چهره آیاز مشخص بود که غرورش حسابی جریحه دار شده اما از کاری که کرده بود راضی به نظر میرسید،هنوزم مات بودم،گیج تر از همیشه تا الان خیال میکردم آیاز فقط ماهرخ رو راضی کرده تا براش نقش جاسوس رو بازی کنه اما الان متوجه شدم آوردنش به عمارت همکار اون بوده،یعنی اون دو تا مردی که توی باغ میخواستن خفتم کنن رو برادر خودم فرستاده بوده سراغم؟
حتما اگه آقام بفهمه خیلی عصبانی میشه،اما واقعا حق با عمو بود درسته آیاز مرتکب گناه های بزرگی شده اما همه اینا تقصیر اون مردی بود که گوشه طویله افتاده بود،حتی خود آیاز هم قربانی شده بود،تموم کودکی و جوونیش رو با کینه ای بزرگ شده بود که حقیقت نداشت،حتی به جای خانزادگی رعیتی کرده بود،برای اولین بار دلم براش به رحم اومد اونقدری که اشک به چشمام دوید اما برای اینکه بیشتر شرمنده اش نکنم ازش رو گرفتم!
عمو ضربه ای به کمر آیاز زد و گفت:
-برو پسر برو کمی استراحت کن تموم این حرفا بین خودمون میمونه نیازی نیست کسی ازشون خبردار بشه و رو کرد سمت رباب خانوم و ادامه داد:-زود دخترت رو جمع و جور کن تا چند ساعت دیگه از اینجا گورتون رو گم میکنین،اگه اورهان حالش خوب بود و میدید که تموم مدت سرش رو کلاه گذاشتی مطمئن باش اولین زنی میشدی که با دستای خودش به قتل میرسونه!
یالا تا یک ساعت دیگه وقت دارین برگردم وسایلاتونو جمع نکرده باشین مطمئن باشین به هیچ کدومتون رحم نمیکنم،امیدوارم این چند وقتی که اینجا بودی شناخته باشی که حرف الکی نمیزنم!
رباب خانوم با حالت درموندگی گفت:
-آقا درسته دخترم اشتباه بزرگی کرده اما خدا رو خوش نمیاد اینطوری دست خالی بیرونش کنین حالا چطوری باید زندگی کنیم؟
-اونش رو بذار وقتی دخترت به هوش اومد ازش بپرس حتما باید فکر اینجاهاش رو کرده باشه،حواستون باشه از آیاز حرفی پیش کسی به زبون نیارین و الا به پسرت میگم دخترت چطوری با نقشه برادرمو کشونده توی دام خودش اونوقت مجبوری شاهد مردن دخترت به دست پسرت باشی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستم 🌺
رباب خانوم تند تند سری تکون داد:-باشه چشم آقا الان وسایلمونو جمع کنیم،شما رو به خدا به پسرم چیزی نگین وگرنه خون به پا میشه،خودم بهش میگم که مقصر خواهرش بوده!
عمو جدی سری تکون داد و رباب خانوم و با کمک رعنا ماهرخ رو کشون کشون داخل اتاق برد!
و عمو بعد از گذاشتن نگهبانی جلو در اتاقشون رفت پیش آقام،آیاز هم خواست به دنبالش بره که آرات با گذاشتن دست روی شونه اش مانعش شد:
-الان صلاح نیست،تا همینجا هم زیاده روی کردی،برای این کارا خیلی زوده!
-خودت که خوب میدونی نمیشه دست دست کرد.
-اتفاقا من هم برای همین میگم،گفتن حقیقت توی اون مورد همه چیز رو بدتر میکنه،یه راه بیشتر نداریم،درسته خطرناکه اما باید انجامش بدیم،غیر از اون هر کار دیگه ای کنی جون لیلا رو به خطر میندازی.
آیاز عصبی نشست کنار اتاق و سرش رو گرفت توی دستاش،با این همه ظلمی که در حقمون کرده بود این عذاب کشیدن براش مجازات خوبی بود،آهی کشیدمو خواستم برم سمت اتاقم که با شنیدن صدای هق هق و دیدن شونه های لرزونش قلبم به درد اومد،آرات کنارش نشست و در حالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:-پاشو مرد،تو که خبر نداشتی چی به چیه،همش تقصیر اون مردیکه حرومزادس،اون باعث شده همچین حالی داشته باشی.
با این حرف آیاز دستی به صورت سرخ شده اش کشید و سرش رو بالا گرفت:-هنوزم اون توئه؟
-آره تا خوب شدن خان عمو همونجا میمونه.
-خوبه!
اینو گفت و عصبی از جا بلند شد و رفت سمت طویله،آرات نیم نگاهی به صورت نگرانم انداخت و پشت سرش راهی شد...
***
-دختره خیره سر کجا میبریم بهت که گفتم من نمیخوام جایی برم ولم کن!
سرمو به گوش بی بی نزدیک کردمو با صدای بلندی داد کشیدم:-بی بی مگه نگفتی میخوای بری دست به آب؟
-چرا داد میزنی دختر؟مگه من کرم؟تو برو به شوهرت برس خودم میتونم برم دست به آب هنوز محتاج این و اون نشدم.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:-بی بی من آیسن نیستم،دخترشم.
اخمی کرد و با غرور گفت:-میدونم کی هستی هنوز اینقدرام کم هوش وحواس نشدم،حالا که تا اینجا اومدی مواظب این باش تا برگردم!
عصاشو داد به دستمو داخل مستراح شد،پوفی از سر کلافگی کشیدمو منتظرش لب باغچه نشستم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐💫سلاام دوستان عزیز🤚😊
🍃❣🕊روزتون شاد و سرشار از مهر و عشق و ایمان
🍃❣🕊براتون یه دنیا موفقیت و سلامتی و سربلندی ؛ دعا و آرزو داریم.
🍃❣🕊الهی🤲 در کنار عزیزاتون لحظاتی ناب و خاطره انگیز داشته باشین
🍃❣🕊عیدتون مبارک ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Shahram Shokoohi - Bimar.mp3
8.11M
🎧🎼آوای زیبای : بیمار توام...
🎤شهرام شکوهی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_6019487933399041827.mp3
7.53M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
اومدم دردمو درمون کنم
خودمو با عشق تو مجنون کنم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#ولادت_حضرت_معصومه_س
#روز_دختر_مبارک_باد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#روز_دختر_مبارک
کمی بیشتر به دخترانی که امسال از سایه پدر و یا مادر محروم شدند و از تبریک پدرانه و مادرانه محروم شده اند.
#بخصوص_دختران_شهدای_مدافع_حرم
#دختران_مدافعین_امنیت
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
روز جهانی دختر
عرضی ندارم بانو
فقط یادت باشد امروز که دختری
در آینده مادر دختر دیگری هستی
و روزی میآید که مادر بزرگ میشوی
پس جدا از همه ناپاکیها، تو پاک بمان!
روز دختر مبارک
@hedye110
🌸الهی به خواب
💫دوستـانم آرامـش،
🌸به بیداریشان آسایش،
💫به زندگیشان عافیت،
🌸به ایمانشـان ثبـات،
💫به عمـرشـان عـزت،
🌸به رزقشـان برکـت،
💫وبه وجودشان سلامتی،
🌸عطا بفرما
💫شبتـون آروم
🌙✨🌟⭐️💫
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم❤️
ای انتقام پهلوی پشت درِ خانه
غیر از ظهور تو مگر مادر چه میخواهد
علی اکبر لطیفیان
تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستیکم 🌺
از شب عروسی لیلا اینطوری شده بود، هوش و حواسش دیگه مثل سابق نبود و همه چیز رو فراموش میکرد،بیشتر اوقات منو عروس صدا میکرد انگار به خاطر شباهتم با آنام منو با گذشته های اون اشتباه میگرفت،درسته حال و روز خوبی نداشت اما بهش حسودیم میشد،اینجوری شرایط عمارت و حال و هوای غمبارش دیگه تاثیری روش نداشت،درست متوجه خبرهای اطرافش نمیشد یا اگرم میشد خیلی زود فراموش میکرد!
امروز قرار بود دایی ساواش همراه خودش ببرتش به شهر تا دوا درمونش کنه،البته زودتر از اینا قصد رفتن داشت و اگه تا الانم صبر کرده بود فقط به خاطر حضور ماهرخ بود،میخواست اول تکلیف آنامو با آقام مشخص کنه که با اون اتفاقای پیش اومده و بیرون کردن ماهرخ و طلاق دادنش توسط آقام دیگه احتیاجی به این چیزا نبود و حالا میتونست روی سلامت بی بی تمرکز کنه!
چند دقیقه ای همونجا منتظر نشستم و وقتی خبری ازش نشد با دست ضربه ای به در کوبیدم:-بی بی خوبی؟
جوابی نداد با ترس سرم رو گذاشتم روی در تا ببینم صدایی میشنوم یا نه که در باز شد و عصبی نگاهی بهم انداخت:-خجالت نمیکشی دختر پشت در مستراح گوش وایستادی که چی؟
شرمنده سرمو زیر انداختم و لبمو به دندون گزیدم تا متوجه خندیدنمنشه!
دستشو جلو آورد و عصا رو از توی دستم گرفت:
-بدش به من ببینم چند دفعه گفتم به وسایل من دست نزنی به جای فضولی کردن برو آب بیار بگیر روی دستم!
لبخند دندون نمایی به حرفش زدمو کاری که گفته بود رو انجام دادم و دوباره راهی اتاقش شدیم،امروز دلشوره عجیبی داشتم قرار بود بعد از رفتن دایی ساواش و بی بی ،جمیله پنهونی بیاد و برای لیلا کاری کنه و قرار بود آرات و ملک شرایط رو برای اومدنش مهیا کنن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستدوم 🌺
آرات به زور تونسته بود آیاز رو وادار کنه تا رضایت بده،بیچاره حال خوبی نداشت،نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی میدونست بچه اش توی شکم لیلا داره جون میگیره و راضی به از بین بردنش نبود و از طرف دیگه قبول کردن اینکه لیلا خواهرشه و به خاطر اون به این حال و روز افتاده و حتی ممکنه جونش رو به خطر بندازه و حسی که نسبت به لیلا داشت حسابی گیجش کرده بود حقم داشت من که نمیتونستم حتی برای لحظه ای هم که شده خودم رو به جاش بذارم حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام میکرد،اما به قول آرات مثل دندون خرابی بود که باید میکشیدیش و مینداختیش دور وگرنه دردسر بدی راه می افتاد!
حال و روز لیلا هم اصلا خوب نبود،هنوز توی اتاق محبوس بود و گریه میکرد شانس آورده بود توی این مدت آقام و بی بی حال خوشی نداشتن و الا حتما به زورم که شده به خاطر قوانین عمارت مجبور بود حداقل سر سفره حاضر بشه و حتما با دیدن رنگ و روی پریده و بهم خوردن حالش به یه چیزایی شک میکردن!
با صدای آرات رو از صورت بی بی گرفتم:-اینجایی؟همه عمارت رو دنبالت گشتم!
با دیدن حال و روزش ترس برم داشت سر جام ایستادمو پرسیدم:-چی شده؟
نگاهی به بی بی که اخمو نگاهش میکرد انداخت و گفت:-خان داییت داره حرکت میکنه پی بی بی میگرده باید حواست جمع باشه جمیله که رسید میبریش پیش سهیلا،من باید حواسم به آقام باشه!
با این حرف بی بی عصاشو بالا آورد و گرفت رو به روی آرات:-چی میگی پسر؟
با این عصبانیت بی بی هر دومون رنگ از رومون پرید،ترسیدیم که شاید چیزی فهمیده باشه،اما با حرفی که زد نفس راحتی کشیدیم:-برو پی کارت،این دختر دیگه زن داداشته،عیب اینجوری باهاش حرف بزنی!
آرات دستی به موهاش فرو برد گفت:-چشم بی بی،هر چی شما امر کنی!
بی بی که تحت تاثیر قرار گرفته بود اخماشو باز کرد و گفت:-برای خودت میگم پسر،دیدی که چه بلایی سر اون اردشیر مادر مرده اومد،بیچاره بچه ش،اون تاوان کارشو پس داد،معلوم نیست الان زیر دست کی داره بزرگ میشه!
با این حرف رنگ نگاه آرات تغییر کرد تای ابروشو بالا داد و پرسید:-مگه اون بچه زندس بی بی؟
بی بی اخمی کرد و گفت:-آره که زندس هر چی به این حوریه در به در گفتم بندازش توی چاه نحسی میاره گوش نکرد برو ببینش حالا چه نکبتی برامون به بار آورده،پسره نحس اسمشم گذاشته آوان،واقعا هم که برازندشه،آوان...هه!
آرات که از حرفای بی بی چیزی دستگیرش نشده بود کلافه سر بلند کرد و گفت:-خب دیگه سفارش نکنم جمیله چند دقیقه دیگه میرسه،گوش به زنگ باش!
اینو گفت و سریع رفت،حرفای بی بی هنوز توی گوشم بود،گمون میکردم بچه اردشیر خان مرده...یعنی واقعا زنده بود یا بی بی باز همه چیز رو با هم قاطی کرده بود؟
لبی تر کردمو همونجور که بی بی رو سمت اتاقش میبردم پرسیدم:-بی بی چه بلایی سر بچه اردشیرخان اومد؟هنوز زنده هست؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
ما انبوهی از دلهایِ شکستهایم،
توسط آنانی که دوستشان داریم 💔
🌹🌹🌹🌹🌹
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠