#دلانه
گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب و آرامشی دیگر
💫خداوند در کنار توست
🌸و آماده برای
💫شنیدنِ حرف هایت
🌸پس آرزوهایت را
💫با عشق برایش تعریف کن
🌸و دل به دل مهرِ الهی بسپار
شبتون غرق در آرامش 💫🌸
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتیکم 🌺
آنام نزدیک شد و ننه رو از روی پای مرد بلند کرد:-چی داری میگی ننه بلند شو،اتفاقی برای آرات نمیفته،اجازه نمیدیم!
با این حرفا ننه رو از پای مرد بلند شد و بلافاصله به سمت عمه دوید و با التماس گفت:
-فرحناز نکن،با پسرت این کار رو نکن،آرات پسر خودته،پسر تو و اردشیر همون که گفتن مرده،به علی قسم دارم راستشو میگم!
عمه با اخمای در هم داخل کلبه شد و داد زد:-ببرینش برای این ننه من غریبم بازیا و داستان سرایی خیلی دیر شده!
ننه این بار با صدای بلندتری گفت:-به روح اردشیرم قسم دارم راستشو میگم،اصلا حرف منو قبول نداری از آیسن بپرس میدونی که دروغگو نیست!
با این حرف آرات داد کشید:-ننه بس کن!
-چرا بس کنم پسر؟میخوای خودتو دستی دستی به کشتن بدی؟هان؟
آتاش خان تو رو به روح بالی قسم بهش بگو پسرشه عمه با دیدن سکوت عمو رو کرد سمت آقامو با چشمای گشاد شده پرسید:-این زن چی میگه؟هان؟
آقامو عمو نگاهی به هم انداختن و تا آقام خواست چیزی بگه آرات گفت:-مگه نمیبینی داره هذیون میگه حالش خوش نیست،بهتره سریع تر راه بیفتیم!
عمه هنوز مات برده به صورت آرات نگاه میکرد که عمو با فک منقبض شده گفت:-راست میگه...
با همین یه جمله انگار که تیری به سمت سینه اش شلیک شده باشه،دستش رو روی سینه اش گذاشت و آروم آروم دم در کلبه روی زمین نشست:-دارین دروغ میگین،بازی جدیدتونه،حتما میخوای جون پسرت رو نجات بدی نه؟اگه دروغ گفته باشی از خون هیچکدومتون نمیگذرم!
-دروغ نمیگه فرحناز آرات پسر خودته آقام بعد تولدش خواست بسپارتش دست رعیتی تا از ده بره اما آتاش اجازه نداد،گفت پسر خواهرم نباید زیر دست غریبه بزرگ بشه!
با این حرف اشکای عمه شروع کرد به ریختن،آرات عصبی داد کشید:-لازم نیست به خاطر من التماسش کنین این زن مادر من نیست،هیچوقتم نمیشه،مادر من بالی بود،همون که به خاطر کوتاهی این زن مرد،الانم هر کاری دلت میخواد بکن،من از مجازات شدن ابایی ندارم،ولی الکی ادای مادرای مهربون رو برای من در نیار،یادت بیار من همونی ام که دیدنم رو برای شوهرت ممنوع کردی از ترس اینکه مبادا دارایی پسرت رو بالا بکشم،همونی که چند دقیقه پیش داشتی از کشتنش حرف میزدی،همونی که گفتی خون مادرش باعث شده راه کج بره،شاید هم راست گفته باشی،بلند شو این رفتارا بهت نمیاد،اگه مجازاتم نکنی خودم اون عمارت رو روی سر همتون خراب میکنم!
ننه اشرف که با حرفای آرات به مرز جنون رسیدت بود چنگی به بازوی آرات زد و با گریه نالید:-پسرم این حرفا چیه میزنی تو رو به خدا به من رحم کن من پیرزن دیگه جونی ندارم اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری میمیرم!
-ننه تو قوی تر از این حرفایی،سعی کن زنده بمونی بعد از مردنم عدالت رو اجرا کنی گناه مردن من و پسرت اردشیر گردن این زنه،امروز از مردم ده شنیدم که تک دختر خان چطوری چند سال پیش برای پسر خان ده پایین دام پهن کرده!
با این حرف عمه یه دستشو گرفت جلوی دهنش گرفت و نا باور زمین بلند شد و دستش دیگرش رو بلند کرد تا صورت برافروخته آرات رو لمس کنه که آرات ازش رو برگردوند و داد زد:-نشنیدی چی گفتم؟تمومش کن!
عمه با بغض دستش رو پس کشید و اشکاشو پاک کرد و رو به آدمی که آرات رو گرفته بود گفت:-ولش کن!
مرد نگاهی به عمه انداخت وگفت:-اما خانوم...
-مگه کری؟گفتم ولش کن،برمیگردیم عمارت!
اینو گفت و با ناراحتی نگاه آخرش رو به آرات و عمو انداخت و سوار گاری شد،مرد ناچارا آرات رو رها کرد و همراه دو نفری که آقامو عمو رو گرفته بودن رفتن سمت گاری و خیلی زود راه افتادن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتدوم 🌺
همه ناراحت و معذب بودیم عمو دستی به مچ دستش کشید و در حالیکه نگاهش به کف کلبه بود به آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت روی شونه هاش و خواست چیزی بگه که آرات پیش دستی کرد:-هیچی نگو آقاجون،گفتم که برای من چیزی عوض نشده!
-اما پسر بلاخره که چی نمیتونی که از اصل خودت فرار کنی،فرحناز هم تقصیری نداره،اون از چیزی خبر نداشت!
آرات پوزخندی زد و گفت:-میدونستم براش فرقی نمیکرد،خیال کردی خانوم عمارت شدن رو به موندن کنار من و بی کسی تا آخر عمر ترجیح میداد؟اون زن برای من هیچ ارزشی نداره اگه الانم اینجام به حرمت تموم زحمتی که شما و خان عمو برام کشیدین!
اینو گفت و دستی به سرش کشید و از کلبه بیرون رفت...
فضای کلبه بیش از حد خفقان آور شده بود،همه فقط به همدیگه نگاه میکردن و هیچ کس چیزی نمیگفت،انگار حرفای همو از چشماشون میفهمیدن...
****
دم در عمارت عمه اینا ایستاده بودم و دیوارای سفید رنگش نگاه میکردم،باورم نمیشد الان این عمارت متعلق به ما باشه...
با اینکه زیاد ازش خاطره خوبی توی ذهنم نداشتم اما بهتر از موندن توی کلبه بود،در نیمه باز رو هل دادمو داخل شدم،چشمای آرات با دیدنم برق زد قدمی به سمتم اومد و با خنده گفت:-چقدر دیر کردی منتظرت بودم!
با تعجب پرسیدم:-منتظر من؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو پشت سرم گذاشت و سرش رو جلو آورد و لب هاش رو به پیشونیم نزدیک کرد و همین که خواست ببوسه با صدای لیلا از خواب پریدم و از فرط ناراحتی با عصبانیت غریدم:-اههه چی میشد یکم صبر میکردی،فقط یه ثانیه مونده بود!
خنده ای کرد و گفت:-چی میگی دختر دیوونه شدی؟پاشو بقچتو ببند داریم از اینجا میریم!
مثل جن زده ها سر جام نشستم و با چشمای ورم کرده زل زدم تو صورت لیلا:-کجا میریم؟عمارت عمه اینا؟
پوفی کشید و گفت:-نخیر عمارت خودمون،خبر آوردن آب چشمه باز شده،دیگه مردم با ما کاری ندارن!
با خوشحالی پرسیدم:-مطمئنی آبجی؟یعنی دوباره همه چیز مثل قبل میشه؟
آهی کشید و گفت:-همه چیزه همه چیز هم که نه،فقط میتونیم برگردیم ده خودمون،انگار کشاورزا بنچاقشون رو پس گرفتن اما دیگه آقاجون خان ده نیست،فقط تا فصل برداشت اون جا میمونیم وقتی زمینارو پس گرفتیم آقاجون همه چیز رو میفروشه میریم شهر،پیش دایی ساواش!
-عمو و آرات چی؟اونا هم همراهمون میان؟
با ابرواشاره ای به ننه حوری کرد وگفت:-من از کجا بدونم؟اما گمون کنم بیان عمو که با عمه آبش تو یه جوب نمیره،آراتم که به خون فرهان تشنس...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🕊
رها کردن گذشته
نگرانی کم تر درباره آینده
و تمرکز روی کاری که تنها امروز می توان انجام داد
موفقیت را برای انسان به ارمغان خواهد آورد
صبح بخیر ، روز زیبایی را در پیش داشته باشید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_5111217190.mp3
10.46M
🎧🎼آوای زیبای :زلف برباد ...
🍃🍀🎤سالار عقیلی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎼نماهنگ وآوای زیبای : بهونه زندگی...
🎤مصطفی راغب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبای بهاری
✨دعا میکنم
🌸کلبه دلاتون همیشه آرام باشه
✨و شادی و برکت
🌸مثل باران رحمت
✨از آسمان براتون بباره
🌸شبتون گرم از نگاه خدا
✨و سرشار از آرامش
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
معمارِ دلهامان بیـا ویرانه را تعمیـر کن
این قصه مجهول را با مقدمت تفسیر کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتسوم 🌺
تن صداشو پایین آورد و آروم تر پرسید:-راستی نگفتی دیروز چی شد،از صبح میخوام از بقیه بپرسم جرات نمیکنم،عمه چی به عمو گفته که اینجوری کلافس؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-اومده بود تا تلافی کاری که آرات با فرهان کرد رو سرش در بیاره اما وقتی فهمید آرات پسر خودشه کوتاه اومد!
لیلا متعجب با صدای نسبتا بلندی گفت:-چی؟
ننه حوری با شنیدن صداش نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:-پاشو دیگه دختر مگه زایمان کردی اینقدر میخوابی،دست بجنبون باید قبل از ظهر برگردیم وگرنه چطوری باید شکم این همه آدم رو سیر کنم!
از حرفی که زده بود لبمو به دندون گزیدمو بی صدا از جا بلند شدم یه طرف پتو رو گرفتم،لیلا هم طرف دیگرش رو گرفت و همزمان که مشغول جمع و جور کردن بودیم پرسید:-یالا بگو دیگه،گفتی آرات پسر خودشه؟منظورت از خودش کیه؟عمه؟
-آره!
دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت:-هنوز خوابی یا داری هذیون میگی؟
-بهتره از شوهرت بپرسی اون از اولم خبر داشت،خیال میکردم به تو هم گفته باشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که آیاز داخل شد و بی مقدمه گفت:-گاری حاضره،بقچه هاتونو بدین ببرم!
با این حرف ننه حوری بقچه خودش رو زد زیر بغلش و از کلبه بیرون رفت و با رفتنش لیلا خیز برداشت سمت آیاز و بدون مقدمه پرسید:-تو میدونستی آرات پسر عمه فرحنازه؟
آیاز که از سوال یهویی فرحناز جا خورده بود نگاهی به من کرد و مستاصل گفت:-نه کی همچین حرفی زده؟
رختخوابمو گوشه ای گذاشتمو همزمان با بیخیالی گفتم:-نیازی به پنهون کاری نیست دیروز همه فهمیدن،همون موقع که با لیلا رفته بودین کلبه بی بی حکیمه...
با این حرف لیلا دوباره سوالش رو تکرار کرد:-میدونستی؟
آیاز ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد!
-از کجا خبر داشتی؟چرا چیزی نگفتی؟
-همون موقع که سپرده بودم ماهرخ خبر ها رو بهم بده فهمیدم،از زبون آقات شنیده بود،اول خواستم بهش بگم تا بهمش بریزم اما بعد...یعنی وقتی که...
-وقتی فهمیده پسر عموشه چیزی نگفته،شانس آوردیم فهمید با ما نسبت خونی داره وگرنه معلوم نبود دیگه چه نقشه هایی برامون کشیده!
با این حرف لیلا نگاه چپ چپی بهم انداخت لبخند دندون نمایی زدمو گره آخر رو به بقچه ام زدم:-هان چیه؟مگه دروغ میگم؟یالا راه بیفتین الان صدای ننه در میاد!
اینو گفتمو قدم برداشتم سمت در،آیاز هم سری تکون داد و بقچه های لیلا رو برداشت و راه افتادیم سمت گاری!
-اوووف پس عمه دستور داده آب چشمه رو باز کنند،حالا آرات چه واکنشی نشون داد؟حتما عصبانی شد نه؟
-چه جورم،گفت من مادر ندارم مادر من بالیه،الانم نمیدونم کجاس از دیروز ندیدمش!
سرش رو بهم نزدیک کرد و در گوشم گفت:-کارت درومده،انگار تو سرنوشتته که عمه مادرشوهرت بشه!
-هوف آبجی کاش بهت نمیگفتما حالا همش میخوای تیکه بارم کنی،هر چند اون به من حسی نداره،همیشه عصبانیه میگه فقط براش دردسر درست میکنم!
-خب اینکه خوبه،همین که نسبت بهت بی تفاوت نیست معنای خوبی میده!
-یعنی میگی اونم منو دوست داره؟خودش که میگه به خاطر آبروی آقاجون کمکم میکنه!
آهی کشید و گفت:-مگه دیگه آبرویی هم برای آقاجون مونده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتچهارم 🌺
-اونجارو نگاه اون محمد نیست؟
با حرف لیلا برگشتمو سر چرخوندم سمت کلبه:-چرا آبجی خودشه،اینجا چیکار داره؟
-نمیدونم برو ببین چیکار داره میرم حواس آیاز رو پرت کنم!
-آبجی آخه من با اون چیکار دارم!
-نگاش کن معلومه پی تو اومده،وگرنه میومد جلو،برو دست به سرش کن بگو دست از سرت برداره!
با رفتن لیلا مردد قدم های اومدمو برگشتم و مضطرب رو به روی محمد ایستادم:-سلام کاری داشتین؟ما داریم برمیگردیم عمارت!
سربه زیر آهی کشید و گفت:-خبر دارم،اومدم اینو بهتون بدم و برم!
نگاهی به کاغذ توی دستش انداختم:-این چیه!؟
-میخواستم یه چیزایی بهتون بگم اما...نمیشد از مشتی خواستم حرفامو بنویسه،ممنون میشم اگه بخونیدش!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم،دلم نیومد دلشو بشکنم:-من نمیتونم بگیرم اگه آقام ببینه چی؟
-نگران نباشین طوری نمیشه بذارین وقتی رفتین توی عمارت بخونیدش،من دیگه میرم نمیخوام مشکلی براتون درست کنم!
با ناراحتی نامه رو ازش گرفتمو گذاشتم توی بقچه،شاید اگه چند وقت پیش بود الان روی ابرا سیر میکردم اما حالا،چجوری باید بهش میگفتم علاقه ای بهش ندارم!
قدم هامو تند کردمو با رسیدن به گاری با کمک آیاز سوار شدم و کمی بعد با اومدن آنام و خداحافظی از ننه اشرف راه افتادیم،نگاهی به صورت خندون آنام و آیاز و لیلا انداختم دیدن لبخندشون بهم یادآوری میکرد چقدر کنارشون خوشبختم،فقط نگران آرات بودم،دستی توی بقچه بردمو با لمس بنچاق آه از ته دلی کشیدم!
نزدیک به یک ساعت بعد جلوی در عمارت ایستادیم،بقچمو زدم زیر بغلمو از گاری پیاده شدم حس غریبی داشتم،انگار که کسی قلبم رو میفشرد،صحنه های بیرون کردنمون از عمارت جلوی چشمام میومد هنوزم ترس داشتم،از این میترسیدم نکنه دوباره رعیت شورش کنن؟
تو همین فکرا بودم که عطر اسپند به مشامم رسید،چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدمو تا خواستم ذره ای آرامش بگیرم با صدای عمو مرتضی از جا پریدم:-خوش اومدین آقا،خوش اومدین خانوم،صفا آوردین،چشم بد ازتون دور چقدر دلتنگتون بودم!
-چه خبره عمو مرتضی خفمون کردی برو کنار ببینم!
عمو مرتضی به حرف ننه حوری لبخندی زد و با خوشحالی از جلوی در کنار رفت و همه یکی یکی داخل شدیم:-عمو مرتضی پس اورهان کجاست؟
-هنوز نیومدن خانوم جان آرات خان هم اومدن و دوباره رفتن گمون میکنم رفتن تا اختیارات خان رو واگذار کنن!
آنام آهی کشید و سری تکون داد:-باشه ممنونم عمو مرتضی!
-خواهش میکنم خانوم!
-یالا بیاین داخل چرا ایستادین؟دوران خانزادگیتون تموم شد حالا که از کلفت و نوکر خبری نیست خودمون باید اینجا رو تمیز کنیم،من پیرزن جون ندارم باید شما هم کمک کنین!
-خیلی خب ننه بذار برسیم بعد!
-دختر مگه نمیبینی تموم عمارت رو خاک گرفته اگه الان شروع کنیم یالا تا غروب تموم بشه،وگرنه باید رو همین خاک و خل بخوابیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🌸
خودتان را دوست داشته باشید، به توانایی هایتان اعتماد کنید و هیچ زمانی دست از تلاش بر ندارید، این ها بهترین راه مقابله با موانع زندگی است
صبح بخیر، روز پر بار و زیبایی را برای شما آرزو می کنم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠