356347408490.mp3
3.97M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای :بوشهری ...
🍃🌲🎤مرتضی باب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
عمریست به دنبال توأم، نیست نشانی
ای خوبتر از خوبتر از خوب ، کجایی...؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نذر_فرج_صلوات
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتادیکم 🌺
آنام نگران و هول زده به صورت متعجبم نگاهی کرد و گفت:-چی شد دختر؟چرا جیغ کشیدی؟
لیلا خجالت زده رو به مرد سلامی کرد و گفت:-تقصیر من شد خواستم ببینم پاهاش حس داره یا نه بهش سوزن زدم!
با این حرف مرد خندید و گفت:-آخه توی همچین شرایطی به بیمار شوک وارد میکنن؟مگه نمیبینین همه جاش حسابی کوفته شده،کوچکترین حرکتی باعث میشه تا مغز استخونش درد بگیره،خیلی خب حالا تنهامون بذارین تا اگه اجازه بدین منم بیمارمو معاینه کنم!
با بیرون رفتن لیلا و آنام نگاهی به مرد که حالا فهمیده بودم همون دکتریه که لیلا ازش حرف میزد انداختم،صورت جا افتاده و سر وضع درست حسابی داشت،همینجور که داشتم براندازش میکردم لبخندی زد و گفت:-خب بگو ببینم بلدی حرف بزنی یا وقتی داشتی از پله های پشت بوم می افتادی زبونتم از دست دادی؟
با این حرفش دهنم از تعجب باز موند:-شما...از کجا...
-پسر عموت همه چیز رو بهم گفت،سر دکتر رو که نمیتونین شیره بمالین اینجوری که تو آسیب دیدی مشخصه بدنت چند باری به زمین کوبیده شده،فقط یه سقوط از ارتفاع ساده نیست،خیالت راحت باشه رازت بین خودمون میمونه،حالا باید معاینت کنم ببینم تا چه حد به بدنت آسیب وارد شده ممکنه کمی درد داشته باشه اما اگه قابل تحمل نبود بگو تا ادامه ندم،باشه؟
باشه ای گفتمو دکتر شروع کرد به معاینه استخونای بدنم:-خیلی آسیب دیدم نه؟به این زودیا نمیتونم راه برم؟
-اون طوریام که فکر میکنی نیست،خدا رو شکر جاییت نشکسته،این دردی هم که داری به خاطر در رفتگی هاته،قبل از اینکه من بیام آقات جا انداختتشون گمون میکردم دیگه نتونی تکونش بدی،اما انگار کارش زیادم بد نیست،کمتر از یک ماه دیگه مثل روز اولت میشی فقط باید استراحت کنی و خوب غذا بخوری!
با این حرف اشکی از سر شوق از چشمام سر خورد و همزمان آرات یا اللهی گفت و داخل شد،رو ازش گرفتم،دلم نمیخواست دوباره احساسی که سعی در کشتنش داشتم با دیدنش جون بگیرن،با حس نشستنش کنارم پلکامو آروم گذاشتم روی هم...
سلامی کرد و بی صدا کنار دکتر نشست،سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم اما انقدر عصبانی بودم که دلم نمیخواست چشمم به چشمش بیفته،شاید هم از خودم عصبی بودم نمیدونم...
تو همین فکرا بودم که با تکونی که دکتر به پام داد،تموم تنم تیر کشید،زیر لب آخی گفتمو نفسمو توی سینه حبس کردم،آرات نگران پرسید:-چی شد دکتر؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتاددوم 🌺
-چیزی نیست،فقط خواستم مفصل پاشو چک کنم،خدا رو شکر خوبه،خیلی خب با اجازتون من دیگه رفع زحمت میکنم یه بسته قرص هم آوردم دادم به خانوم هر موقع دردش شدت گرفت یدونه ازش بهش بدین بخوره!
بی هیچ حرفی دوباره چشم روی هم گذاشتم،آرات از جا بلند شد و نگران و با صدای آرومی رو به دکتر پرسید:-مشکلی که نداره؟خوب میشه نه؟
-ان شاالله خدا رو شکر دختر قوی ای هست،اما از این به بعد باید بیشتر احتیاط کنه،مخصوصا وقتی کامل خوب شد دیگه نباید از درخت بالا بره!
اینو گفت و خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت،به خیال خودش خیلی بانمک بود،از موندن توی اون حالت خسته شده بودم به خصوص که حالا از کلفت و نوکر هم خبری نبود و تمام بار عمارت افتاده بود رو شونه های آنام و ننه حوری دلم میخواست خیلی زودتر از چیزی که دکتر گفته بود سرپا بشمو بیشتر از این آقامو آنامو اذیت نکنم!
با صدای بسته شدن در،نفسم رو توی سینه حبس کردمو سعی کردم با فشار انگشتام به زمین کمی جا به جا بشم که با صدای آرات کنارم شوک زده چشمامو باز کردم!
گمون میکردم همراه دکتر رفته باشه!
-چیکار میکنی؟مگه نشنیدی دکتر چی گفت،نباید تکون بخوری!
اخم کردمو بدون اینکه چیزی بگم سرمو به طرف دیگه چرخوندم،خدارو شکر گردنم سالم بود ودردش به بدی درد پاهام و پهلوم نبود:-حالا چرا از من رو میگیری؟
از سوالی که پرسیده بود خندم گرفت،واقعا نمیدونست چرا؟
عصبی لب زدم:-درست نیست وقتی کسی نیست اینجا بمونی در ضمن میخوام بخوابم!
-کاش اینو وقتی داشتی میومدی روی پشت بوم سراغ من هم به خودت یادآور میشدی درضمن فکر کنم این چند روز به اندازه کافی خوابیدی،اگه اینجا کسی به استراحت احتیاج داره اون منم نه تو!
متعجب و عصبی نگاهی به چهره ی خسته و چشمای رنگ خونش انداختم:-چرا؟حتما از عذاب وجدان نتونستی بخوابی!
متعجب و عصبی نگاهی به چهره ی خسته و چشمای رنگ خونش انداختم:-چرا؟حتما از عذاب وجدان نتونستی بخوابی!
اخم کرده گفت:-من چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟مگه بهت نگفتم وقتی از پله ها میری پایین مراقب باش؟
-پس حتما از خوشحالی زیاد خوابت نبرده نه اینکه نمیتونم تو این شرایط برات دردسر درست کنم خیالت راحته!
کلافه نگاهش رو دور سقف گردوند:-خدا رو شکر تنها جاییت که از کار نیفتاده زبونته،خیلی درد داری؟
با دلخوری ازش رو گرفتم،پوزخندی زد و گفت:-نکنه از این ناراحتی که نمیتونی با این حالت بری و از فرهان خان خواستگاری کنی؟نگران نباش کمتر از یه ماه دیگه سر پا میشی!
-تو نمیخواد نگران من باشی،اصلا چرا به آقاجونم به دروغ گفتی از درخت افتادم؟میترسیدی بمیرم و مثل عمو آوان خونم بیفته گردنت؟
اخمی کرد با چشمای سرخش به چشمام خیره شد،شاید اگه وضعیت بهتری داشتم با این حرفی که زده بودم به نگاه بسنده نمیکرد،با ترس نگاهمو ازش گرفتم،دستی به صورتش کشید و گفت:-انگار حسابی حالت خوبه،الکی نگران بودم،با اجازه...
خواست بره که ناخودآگاه لب زدم:-نگران؟عجب رویی داری،خودت باعث شدی پرت بشم پایین!
با این حرف دوباره سر جاش نشست و اینبار تکیشو داد به دیوار پشت سرش:-میشه بگی رو چه حسابی همچین فکری میکنی؟
-اگه تو اشکمو در نمیاوردی به قول تو جلوی پامو میدیدم،از اینکه آزارم بدی لذت میبری؟
-مگه من چی گفتم؟فقط ازت بابت نون تشکر کردم!
صدامو بردم بالا تر و گفتم:-نگفتی برای فرهان چاقو خریدی؟نگفتی خودت ببر بهش بده؟اصلا نذاشتی توضیح بدم،الانم دوباره اومدی همین حرفا رو زدی،من از برادرت خوشم نمیاد از هیچ کدومتون،هر دو تون مثل همین،خودخواه و بی احساس...
به اینجا که رسیدم اشکام شروع کرد به ریختن حتی توانایی تکون دادن دستام و پاک کردنشونم نداشتم، و همین باعث شد به هق هق بیفتم،آرات که حسابی شوکه شده بود نزدیکم شد،دستش رو روی چونم گذاشت و گفت:-خیلی خب،چرا گریه میکنی؟باشه من معذرت میخوام،نباید اون حرفارو میزدم!
-بهم دست نزن!
-هیس الان کل عمارت رو خبردار میکنی...
اینو گفت و با انگشتش اشکامو پس زد سرشو انداخت پایین و گفت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌸🍃جمعـهها بهـار صلوات هست
دهانمـان را خوشبـو کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان مطهـرش🍃🌸
(🌸)اَللّهُـمَّ
✨(🌸)صَـلِّ
🌸✨(🌸)عَـلىٰ
✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ
✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ
🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ
(🌸)اَجْمَعِیـن
1_1048911335.mp3
10.77M
🎼 #عصرگاهی
مَلِڪا...
#محسنچاوشۍ
☔️
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
هر که را دوست شدم
دشمن جان گشت مرا...
👤ملک الشعرای بهار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به هر خیری که از سمتت بیاد سخت نیازمندیم ♥️
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خوشبحال عروسک آویزان به آینه ماشین،، تمام پستی بلندیهای زندگیش را فقط میرقصد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
صد جان فدای آن که دلش با زبانش یکیست ...
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🌸🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
در این زمانه ی شهرت
خوشا به حال دلی
که آشنای تو و
بین خلق گمنام است
#یکنفرماندهازاینقومکهبرمیگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠