eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه مسابقات پرتاب خنجر از پشت داشتیم نصف رفقای من در سطح بین‌المللی واسه کشورمون افتخار آفرینی می‌کردند  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
خائن بودن کار راحتیه یه کار سخت‌تر مثل وفادار بودن رو امتحان کن 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ما صداش می‌کنیم: بی غیرت حالا شما بگو: یه پسر با افکار مدرن! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یه رابطه فقط مخصوص دو نفره ولی بعضی احمق‌ها، شمارش بلد نیستن 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
بعضی آدما میخ دارن گیر می‌کنی بهشون نخ‌کش میشی به زور باید جدات کنند 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
متأسفم که چرا مزه عشق را از دست تو چشیدم تا همیشه در شک دروغ بودنش بمانم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
در رحمت خدا همیشه باز است و فانوس قشنگش همیشه روشن فکرت را از همه این اما و اگرها دور کن ترس و ناامیدی و تردید را به خاک بسپار و امید و صبر را راه زندگی‌ات قرار بده شبتـ🌙ـون آرام در پناه خدا🌟 @hedye110
🌺فروشگاه حجاب فردوس 🌺 فروش انواع مانتوهای جلوبسته ، مجلسی و اداری🌟🧕 انواع چادر مشکی، انواع شال و مقنعه... فروش بصورت آنلاین، حضوری🧑‍💻💳🛍️ ارسال رایگان برای خرید تک به سراسر ایران عزیز✈️📦📮🇮🇷 فروش بصورت تک و عمده https://rubika.ir/Ferdoosebehbahan .................................................... http://eitaa.com/joinchat/991887379C6464acac6c http://eitaa.com/joinchat/991887379C6464acac6c http://eitaa.com/joinchat/991887379C6464acac6c آیدی سفارش و راهنمای سایز 👇 @Ferdoosebehbahan @Mehraban68
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 @hedye110
413.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه تکلیف سنگینی است بلا تکلیفی وقتی که نمیدانم منتظرت ماندم یا فقط خودم را به انتظار زده ام آقا ..   🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 -چند روز؟یعنی الان چند روزه که من بیهوش اینجا افتادم؟پس برای همینه که تموم بدنم کوفته شده؟ با رفتن عمه آقاجون دوباره نگاهش رو بهم دوخت:-چیزی لازم نداری؟هر چی میخوای بگو باباجان! پلکمو به معنی چشم باز و بسته کردم بوسه ای روی پیشونیم نشوند و با ورود عمو سرش رو پس کشید! -خب پس بلاخره گل دختر ما به هوش اومد،خیلی درد داری نه؟ لبخند کم جونی به چهره مهربونش پاشیدم و سرم رو به معنی بله تکون دادم! -خدا رو شکر بخیر گذشت چند بار بهت گفتم نرو روی اون درختای باغ،دیدی آخر کار دست خودت دادی؟اونجا چی میخواستی نصف شبی؟شانس آوردیم آرات پیدات کرد! درختای باغ؟پس آرات بهشون اینجوری گفته بود،خدا رو شکر حداقل اینجوری کمتر خجالت زده میشم! -فعلا استراحت کن که باید حسابی جون دار بشی دیگه از کلفت و نوکر خبری نیست این ننه حوری حتی از جون منم کار میکشه! با خنده ای که کردم درد تموم تنم رو گرفت و آقام به نشونه اعتراض ضربه ای پشت عمو زد و گفت:-پاشو ببینم آتاش مگه نمیبینی دخترم حالش خوش نیس،حالا وقت شیرین کاری نیست،بریم گوسفندی که نذر کرده بودم رو قربونی کنیم! -بریم خان داداش،بریم سر گوسفند بیچاره رو ببریم،یکی دیگه فضولی کرده اون بدبخت باید جوابشو پس بده! آقام خنده ای کرد و ضربه ای محکم تر به پشت عمو کوبید:-برو ببینم یالا! با رفتنشون چشم گردوندم اطراف اتاق و کم کم لبخند از لبم ماسید دورم پر بود از دوا ها و داروهایی که حتی تا حالا توی عمرم ندیده بودمشون،جانماز آنام و سطل آب و دستمال...آنام با حوصله با دستمالی نم دار تموم بدنم رو تمیز کرد... و با ورود لیلا گفت:-دختر بیا کنار آبجیت بشین برم یه چیزی درست کنم یکم جون بگیره،ننه حوری سرش گرمه کارای دیگست! لیلا چشمی گفت و داخل اتاق شد و کنارم نشست،از این که اینجوری باعث آزارشون شده بودم از خودم بدم میومد،مخصوصا که مجبور بودم برای شخصی ترین کارهامم ازشون کمک بخوام! -آبجی بهتری؟به خدا جون به لبمون کردی،فکر کنم این بچه من شیرین عقلی چیزی بشه،بس که از روز اول حرص و جوش خوردم،اصلا اون موقع شب توی باغ چیکار میکردی،خل شدی رفتی اونجا؟ لبی تر کردمو با صدایی که از ته چاه در میومد پرسیدم:-آبجی عمه اینجا چیکار میکنه؟ آهی کشید و گفت:-اون فرهان در به در وقتی فهمید بنچاق زمینای آقاجون رو به کشاورزا پس داده بیرونش کرده،گفته حالا که خاطری اون پسرت رو میخوای برو پیش اون،دیروز اومد،حالش خوب نبود دیگه آقاجونم چیزی نگفت! -آرات چی؟اون بخشیدش؟ با این حرف چشماش برقی زد و گفت: -خیلی نگرانت شده بود،هر ساعت بالای ده بار میومد پشت این در و حالت رو میپرسید،گمون کنم خاطرت رو میخواد،چند بار دیدمش از اتاق عمو آوان بیرون میومد هر موقع حالش خوش نیست میره اونجا،میدونی که به خاطر چی...آها عمه رو هم نبخشیده،از وقتی اومده حتی جواب سلامشم نداده،الانم با آیاز رفته پی ننه اشرف و اسباب اثاثیه درب و داغونش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 بریده بریده لب زدم:-ننه اشرف چرا؟به خاطر آرات میاد اینجا؟ -نه...آخه...آخه...ولش کن بعدا بهت میگم،فعلا بهتره استراحت کنی! -بگو آبجی نکنه اتفاق بدی افتاده؟ -نه آخه آقاجون کلبه و زمین کنارش رو فروخت! متعجب چشمامو تا آخرین حدش باز کردم،خوب میدونستم چقدر اون زمین و کلبه برای آقاجونم با ارزش بود و اونو به آنام هدیه داده بود! -آقاجون کلبه رو فروخت؟به کی؟برای چی؟ آهی کشید و گفت:-میخواست خرج طبیب رو بده،از شهر آوردنش حسابی کار بلده،این دواهایی که میبینی هم اون داده،خیلی... پریدم میون حرفش و متعجب و ناراحت پرسیدم: -آقاجون کلبه رو فروخت به خاطر من؟اما اون تنها چیزی بود که براش مونده بود! -دیگه چیزی برای فروش نداشتیم طلاهای آنا و من هم توی صندوقچه بی بیه که همراه خودش برده،مجبور شد کلبه رو بفروشه،نگران نباش چند وقته دیگه بنچاق زمینارو پس میگیریم،اون وقت دوباره آقاجون کلبه رو پس میگیره... حلقه اشک توی چشمام نشست و با بغض و خشم انگشتامو مشت کردم و زیر لب گفتم:-کاش میمردم... لیلا با حرفم اخمی کرد و گفت:-زبونتو گاز بگیر دختر،میدونی همین چند روز آقاجون و آنا چی کشیدن،فقط به خاطر یه کلبه میخواستی داغ بذاری روی دلشون؟تمومش کن اصلا نباید بهت میگفتم! قطرات اشک یکی یکی از صورتم سر میخورد،نمیدونستم چرا هر کاری میکنم برای همه بدبختی به بار میارم،همش تقصیر خودم بود عاشق آدم اشتباهی شده بودم،اگه آرات نبود شاید زن فرهان میشدم اون وقت نه شرایط آقام این بود و نه حال و روز من این،باید هر جوری بود فکرش رو از سرم بیرون میکردم،تموم حسی که بهش داشتم رو،آخرش که چی با یه حس یک طرفه میخوام چیکار کنم؟ با نزدیک شدن دستای لیلا به صورتم و پاک کردن اشکام نگاهمو به سمتش چرخوندم:-تا کی باید تو این شرایط بمونم؟ لبخندی زد و گفت:-تا وقتی که کامل خوب بشی،تو که از خدات بود کل روز رو بخوابی و کسی بهت غر نزنه،تا میتونی از شرایط الانت لذت ببر! -جدی پرسیدم آبجی،دکتر چی گفت؟نگفت کی میتونم دوباره روی پاهام بایستم؟حتی نمیتونم تکونشون بدم! نگران نگاهشو ازم گرفت و گفت:-نه چیزی نگفت،به علاوه اگه به اون بود میگفت ممکنه اصلا به هوش نیای،اما خدارو شکر الان داری مثل بلبل حرف میزنی! -پس چیزای خوبی نگفته که اینو میگی،یعنی ممکنه مثل پسر زری خانوم بشم؟ -دور از جونت این حرفا چیه میزنی،یه وقت جلوی آنا از این چیزا نگیا،پسر زری خانوم از اول افلیج بود،تو از بلندی افتادی معلومه که مثل اون نمیشی اصلا یه لحظه صبر کن... به سمت مخالف چرخید و مشغول کاری شد،کنجکتو پرسیدم:-چرا آبجی مگه چی شده... هنوز حرفم تموم نشده بود که با حس فرو رفتن جسم تیزی توی پام جیغ کوتاهی کشیدمو به خاطر تکون خوردن یهوییم درد توی تموم تنم پیچید... لیلا هول زده به سمتم رو برگردوند و با چشمای بیرون زده سعی داشت آرومم کنه، به سختی بزاق دهنمو قورت دادمو در حالیکه سعی میکردم بی حرکت بمونم تا دردم کم تر بشه ناله کنان لب زدم:-آبجی مگه دیوونه شدی؟ مضطرب گفت:-به خدا فقط میخواستم ببینم پاهات حس داره یا نه،دیدی مثل پسر زری خانوم نشدی،اون زغال هم به پاش میچسبوندی نمیفهمید! هم خندم گرفته بود و هم از دستش کفری بودم،خواستم بهش چیزی بگم که در اتاق تا آخر باز شد و اول آنا و بعد مرد نسبتا جا افتاده ای داخل شد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻