eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نيت مؤمن، برتر از عمل اوست. امام باقر ع ميزان الحكمه، حدیث 21024                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎼آوا و نوای بسیار بسیارزیبای :یادها ... 🎤افتخاری...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💫با آرزوی شبی سرشار از ✨آرامش و رویاهای خوش💫 ✨ شب تون بخیر 💫 خوابتون شیرین✨ 🌸🍃 @hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ای جان جهان بسته به یک نیم نگاهت دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت هم بام فلک پایگه قدر و جلالت هم چشم ملک خاک قدم های سپاهت                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 از همه خراب تر حال عمو آتاش بود تا به حال اینجوری افسرده ندیده بودمش،یا عمارت نمیومد و یا توی اتاقش خودش رو حبس میکرد حقم داشت اگه من پونزده سال با آقام زندگی کرده بودم عمو آتاش از وقتی چشم باز کرده بود! آهی کشیدمو پا از در مهمونخونه بیرون گذاشتم و سینی رو دادم دست ننه حوری و با حس سنگینی نگاهی سر بلند کردم،چشم افتاد به چشم پسری که اولین بار بود میدیدمش،از نگاهش چندشم شد،درست برعکس نگاه های آرات بود،انگار گرگی گرسنه،اخمی کردمو ازش رو گرفتمو دوباره برگشتم به مجلس،نزدیک به یک ساعتی گذشت جمعیت یکی یکی برای تسلیت گفتن به بی بی میومدن و میرفتن تموم طول مجلس به جز چند دقیقه ای که به پذیرایی گذشته بود ماتم زده گوشه ای نشسته بودم و کمی توی دلم به سودا غبطه میخوردم،از اینکه آقاش زنده بود و الان خونواده جدیدی برای خودش پیدا کرده بود،که شاید حتی از خونواده خودش بیشتر دوستش داشتن،اما من چی؟هم آقامو از دست داده بودمو هم کسی که دوسش داشتم رو! با صدای صلوات فرستادن مردم از جا بلند شدم،زن ها یکی یکی پیشونی آنامو که رنگ پریده و غمگین نزدیک در نشسته بود میبوسیدن و تسلیت گویان خارج میشدن! از اون طرف هم جمعیت مردها بود که انگار مهمونخونه رو خالی کرده بودن و دیگه کسی جز خودی ها نمونده بود،شوکت خانوم هم با دختر و عروسش رفتن سمت مهمونخونه با غم بلند شدمو دستی به سر و روی اتاق آنام کشیدم،توی این چهل روز تموم مدت چشمش به در بود... میگفت آقات برمیگرده،عمو آتاشت هم یکبار اینجوری شده و‌ برگشته،نمیخواست با حقیقت رو به رو بشه،توی این مدت از همه بیشتر عمو آتاش هوای آنامو داشت،به جز دو سه روز اول که خانوم جون و عزیز همراهیش میکردن! استکانای توی اتاق رو برداشتمو رفتم سمت حیاط پشتی حالا که ننه حوری هم حال خوبی نداشت بیشتر کار عمارت رو دوش من افتاده بود،هر چند عصمت هم برگشته بود اما خودم میخواستم مشغول باشم تا کمتر فکر و خیال کشتن و زجر کش کردن فرهان سراغم بیاد! با رسیدن به باغچه نشستم و شروع کردم به شستن استکانا و همینطور که مشغول بودم دستی روی موهام کشیده شد:-چه موهای خوشگلی داری،چشماتم که آدم رو دیوونه میکنه! با ترس استکان رو انداختمو روسریمو جلو کشیدم،همون پسره بود که بیرون اتاق دیده بودمش،اخم غلیظی کردمو تقریبا داد کشیدم:-به چه حقی به من دست میزنی پسره گستاخ! ترسید کمی خودش رو جمع کرد و گفت:-خیلی خب چته،چرا رم میکنی،خواستم ازت تعریف کنم،تو ده شما تعریف کردن جرمه؟ -لازم نکرده تو از من تعریف کنی،برو تا جیغ و داد راه ننداختم! پوزخندی زد و گفت:-خیلی خب حالا خوبه یه کلفتم‌بیشتر نیستی،قبلا کلفتا خوب با صاحباشون کنار میومدن! حرصی بهش زل زدم اگه چند دقیقه دیگه اونجا میموند مطمئن بودم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و حتما بلای بدی سرش میاوردم! چشمکی زد و با لبخند چندش آوری گفت:-فکرات رو بکن شب رو به روی همین باغ منتظرت میمونم،حاضرم پول خوبی بالات بدم! نفس عمیقی کشیدمو سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم:-حالا میبینی چه بلایی به سرت میارم بی شرف! اخمی کرد و قدمی بهم نزدیک شد ‌و گفت:-مثلا میخوای چه غلطی کنه خیال کردی حرف تو کلفت رو باور میکنن یا دامادشون رو؟هیچ کاری از دستت بر نمیاد میدونم با این خوشگلی که داری اینجا با مردای زیادی خوابیدی،بهتره بیشتر از این ناز نکنی به پولش فکر کن! اینو گفت و از حیاط بیرون رفت،تموم تن و بدنم از حرفاش میلرزید استکانا رو رها کردم توی باغچه و شروع کردم به هق زدن،اگه آقام زنده بود هیچ کس جرات نمیکرد همچین حرفایی بهم استکانارو یکی یکی برداشتم‌ آب کشیدم،میگفت دامادمونه نکنه نامزد سودا بود؟ پس معلومه آدم سالمی نیست باید درس خوبی بهش بدم،اگه به خان دایی بگم حتما حقش رو میذاره کف دستش اما اول باید نظر سودا رو بپرسم،شاید از کارم دلخور بشه! مشتی آب به صورتم پاشیدمو از جا بلند شدمو رفتم سمت مهمونخونه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 خدا رو شکر خبری از اون پسره نبود حتما قرمزی صورتش به خاطر سیلی که خورده اجازه حضور توی جمع رو بهش نداده،نشستم کنار سودا و در گوشش لب زدم:-میای بریم توی اتاقم یکم حرف بزنیم؟ با شک نگاهی به صورتم انداخت:-گریه کردی آبجی؟ سرمو زیر انداختمو در جوابش سکوت کردم،انگار که دلش به رحم اومده باشه گفت:-باشه پاشو بریم منم از اینجا موندن خسته شدم! سری تکون دادمو هم پای هم از جا بلند شدیمو‌ رفتیم داخل اتاق،نشستم رو به روش و دستشو گرفتمو زل زدم توی چشماش،باغم نگاهم کرد خجالت زده پرسید:-چیزی شده؟ سری به نشونه نه تکون دادم نمیخواستم اگه حسی به اون پسره داره بهش چیزی بگم:-نه چیزی نشده فقط دلم گرفته بود گفتم یکم با هم حرف بزنیم،راستی چی شد نامزد کردی؟ واقعا از این پسره خوشت میاد؟مگه اون پسره که کارگر آقات بود رو دوست نداشتی؟ سرشو پایین انداخت و دستشو از دستم بیرون کشید و مشغول بازی کردن با انگشتاش شد:-چی بگم آبجی قسمت منم این بوده! -چی میگی قسمت چیه؟بگو ببینم چرا با این پسره نامزد کردی؟ -آخه آبجی... -نگران نباش بین خودمون میمونه! -آبجی آقام فهمید اون از من خوشش میاد بیرونش کرد،کلی هم عصبانی بود که به ناموسش چشم داشته آدمای آقام میخواستن بلایی سرش بیارن که من فراریش دادم،آقامم به حبیب اجازه داد پا پیش بذاره پسره دوستشه! چشمامو روی هم گذاشتمو با خیال آسوده ای لب زدم:-خدارو شکر! متعجب نگاهی بهم انداخت،دوباره دستاشو گرفتمو گفتم:-منظورم اینه خدارو شکر که بهش حسی نداری،این پسره آدم درستی نیست! -چرا...آبجی مگه چیکار کرده؟ -همه چیز رو بهت میگم اما قبلش باید با خان دایی حرف بزنم اگه بفهمه چی به من گفته مطمئن باش نمیذاره باهاش عروسی کنی،میرم به خان دایی بگم بیاد! دستمو محکم گرفت و با ترس گفت:-نه آبجی چیزی نگو حالا خیال میکنه من اومدم بهت حرفی زدم! -نترس اصلا تو پاشو برو توی مهمونخونه بروی خودتم نیار چیزی میدونی! سری تکون داد و گفت:-چیزی بدی بهت گفته؟آخه من تا حالا ازش چیزی ندیدم،خیلی دنبال بهونه میگشتم ردش کنم اما... لبخندی زدمو گفتم:-نگران نباش تو به این چیزا فکر نکن،پاشو برو توی مهمونخونه منم میرم پی دایی ان شاالله که حرفامو باور میکنه! با اینکه از چهره اش مشخص بود حسابی کنجکاو به نظر میرسه اما سری تکون داد و از جا بلند شد،همراه هم از اتاق بیرون رفتیم سودا برگشت مهمونخونه و منم رفتم سمت در عمارت دنبال دایی آخه به خاطر مراسم همه جلوی در ایستاده بودن،با رسیدن به در نزدیک عمو‌ مرتضی شدم:-عمو مرتضی خان دایی رو ندیدی؟ -چرا خانوم جان همین جا جلوی درن دارن با آتاش خان صحبت میکنن! تشکری کردم و با عجله چرخیدم سمت در که توی سینه شخصی فرو رفتم و بوی آشنای همیشگی،مطمئنم آراته با این فکر اخمو خودمو عقب کشیدمو خواستم ادامه راهمو برد که بازومو گرفت و کشیدم رو به روی خودش:-تا کی میخوای اینجوری رفتار کنی؟ نگاهی به اطراف انداختمو دستمو پس کشیدم:-ولم کن الان یکی میبینه! -خیلی خب کاریت ندارم فقط میشه بگی من چه کار خطایی کردم؟ -لازم به گفتن چیزی نیست،خودت بهتر میدونی،برو کنار به جای این کارا بهتره بری به قاتل آقام رسیدگی کنی ببینی چیزی لازم داره یا نه! عصبی دستی به صورتش کشید:-فکر میکنی اگه اون بمیره همه چیز درست میشه؟ نمیبینی این زجری که میکشه براش از هزار بار مردن بدتره؟در ضمن من برای اون هیچ کاری نمیکنم فقط چون...چون فرحناز خاتون به خاطر من همچین کاری باهاش کرد... -عذاب وجدان داری؟خوبه که داری چون همونقدر که اون توی مرگ آقام مقصره تو هم هستی،تو اونو جری کردی تا همچین کاری کنه! اشکی که به چشمام دویده بود رو پس زدمو با بغض ادامه دادم:-الانم نمیخوام راجع به این چیزا حرف بزنم دوباره حالم بد میشه! با غم نگاهی به صورتم انداخت،پسش زدمو قدم هامو محکمتر به سمت بیرون عمارت برداشتم و خواستم بیرون برم که دوباره بازومو گرفت و اینبار مهربون تر گفت:-خیلی خب حالا کجا داری میری؟بیرون پر از مرده خوب نیست با این سرو وضع ببیننت،اگه کاری داری بگو من انجام بدم! بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:-با دایی ساواش کار دارم! دستمو ول کرد و گفت:-همینجا باش الان خبرش میکنم! با غم برگشتمو روی چهارپایه عمو مرتضی نشستم،باید این قلب دیوونه امو کنترل میکردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر صبح شروع جدیدی برای زندگی است گذشته را فراموش کن و از زمان حال لذت ببر صبح بخیر دوست خوبم روز خوبی داشته باشی                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠