eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 سری به نشونه مثبت تکون دادمو بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و لباسامو‌عوض کردم و همونجور بی حس درست مثل اتولی که با بنزین حرکت میکنه قدم برداشتم سمت مطبخ،رو به روی اتاق آرات که رسیدم پاهام خود به خود از حرکت ایستاد،یعنی اگه بفهمه محمد اومده خواستگاریم چه حالی میشه؟پوزخندی روی لبم نشست،چقدر خوش خیال بودم،خودش ازم خواسته بود تا برای آیندم تصمیم بگیرم،بغض گلومو فشار میداد اما مجبور بودم تحمل کنم،دیگه همه چیز تموم شده بود،باید فقط به خودمو آنام فکر میکردم و البته آبروی آقام... -خوب کردی قبول کردی بیان،درسته بر و رو داری اما سنت دیگه داره بالا میره اگه همین برو رو هم از بین بره دیگه کسی حاضر به ازدواج باهات نمیشه،حتما توی طالعت نوشته شده که باید زن رعیت بشی،بیا دختر بریم چای خواستگاریتو حاضر کنیم الانه که مهمونا سر برسن! چشمای پر از اشکمو از اتاق آرات گرفتمو وارد مطبخ شدمو گوشه ای به انتظار نشستم،انتظار اومدن کسی که دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،چطور میخواستم بقیه عمرمو باهاش سر کنم در حالیکه از کس دیگه ای خوشم میاد،یعنی باید اینو‌ بهش بگم؟ناخوداگاه دوباره نگاهم کشیده شد سمت اتاق آرات:-ننه،عمو کی برمیگرده،امشب ده بالا میمونه؟ -گمون نمیکنم دل خوشی از اونجا نداره اما اگه نشستی خواستگاری بهم بخوره باید بگم که همچین اتفاقی نمیفته هیچ دختری انقدر احمق نیست که پسری مثل آرات رو از دست بده،درسته از آقاش دل خوشی ندارم،اما خودش پسر با جروزه ایه! میدونستم منظورش منم،واقعا هم حق داشت احمق بودم،حالا هم هر چی سرم میومد حقم بود،با صدای عمو‌مرتضی پلکامو روی هم گذاشتم،روی رو به رو شدن با محمد رو نداشتم… چند دقیقه ای گذشت نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم،استکانا رو چیدم توی سینی و منتظر ایستادم تا صدام کنن،این بار برعکس دفعه پیش هیچ اضطرابی نداشتم فقط غمگین بودمو کمی شرمزده! با قرار گرفتن دست ننه حوری روی صورتم سر چرخوندم:-ناراحت نباش دختر،دعای آقات پشت سرته،آقات مرد خوبی بود،با کارایی که من کردم خیلی عذاب کشید اما هیچ وقت ندیدم راهشو کج کنه،تو هم غصه نخور،خدا رو شکر هنوز برای خوشبخت شدن زمان زیادی داری... هنوز جمله ننه تموم نشده بود که لیلا هول زده داخل مطبخ شد:-آبجی آنا میگه چای رو بیار! نگاهی به چهره ننه حوری انداختم،یاد حرفای آقام افتادم درست قبل از خواستگاری آرات،چونه ام لرزید و ناخوداگاه رفتم توی بغلش:-برام دعا کن ننه! آروم در گوشم زمزمه کرد:-ان شاالله امشب بهترین شب عمرت بشه،هر چی خیر و صلاحه برات پیش بیاد! تشکری کردمو با کمکش استکانارو پر از چای کردمو با قدم هایی محکم دو‌شادوش لیلا راه افتادم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بزم مارا باز آمد عالم آرایى دگر کز قدومش بزم ما گردیده سینایى دگر قرنها بگذشته از موسى و شرح رود نیل آمده اینک به فتح نیل موسایى دگر                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
8887884961874.mp3
12.41M
خودت میدونی نباشی من میمیرم😔                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌷 امام کاظم(علیه السلام) : 🎁 کسی که ختم قرآنش را به امامش هدیه کند ، روز قیامت با او خواهد بود. 📚 (کافی ج۲ ص۶۱۷) 🎁 ختم قرآن هدیه به امام کاظم علیه السلام وارد لینک بشین بر روی گزینه آمار بزنید ترجیحاً هر کدوم جزء که انتخاب نشده رو ببینید بعد کلمه ثبت رو بزنید و جزء رو انتخاب کنید.👇 https://EitaaBot.ir/counter/bx2c لطفا منتشر کنید تا در ثواب ختم قرآن شریک باشید📲 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
لایق نبوده ایم انیس غمت شویم با درد و غصه های خودت گریه می کنیم ما که اهمیت به غیابت نمی دهیم از غربتت برای خودت گریه می کنیم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با رسیدن به در مهمونخونه مضطرب کفشامو‌ از پام در آوردمو‌ بعد از لیلا سر به زیر وارد شدم،درست برعکس دفعه پیش که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم،اینبار نا امید تر از همیشه… سر بلند کردم تا سلام کنم که با دیدن عمو که لبخند به لب مقابلم ایستاده بود،مردمک چشمام گشاد شد متعجب نگاهم چرخید دور اتاق،بی بی،آرات،ننه اشرف... اینجا چه خبر بود؟سر چرخوندم سمت لیلا که با چشمای پر از اشک دستش رو روی کمرم میکشید و هدایتم میکرد به داخل اتاق،زبونم بند اومده بود،یعنی همه اینا بازی بود؟ قطره ی اشکی از چشمام سر خورد آنام مضطرب نزدیک شد تا سینی رو از دستم بگیره که عمو دستش رو سد راهش کرد:-اجازه بده خودش باید چای بگیره،باید رسم و رسوم اجرا بشه! اینو‌گفت و رو به من ادامه داد:-یعنی ارزش من برات کمتر از یه غریبس؟قرار نیست تورو مجبور به کاری کنیم،این فقط یه مجلس خواستگاری سادس،هر چی تو‌بگی همون میشه! -چیکار میکنی دختر؟مگه همینو نمیخواستی؟یالا دیگه! با حرفی که لیلا در گوشم زده انگار که از شوک خارج شده باشم سری تکون دادمو پر از بغض قدم برداشتم سمت بی بی و خم شدمو سینی رو گرفتم رو به روش چایی برداشت و گفت:-پیر شی دختر! یه لحظه به یاد انگشترای مشتی افتادم،پس بی بی هم میدونست و فقط من بی خبر بودم! راستش یکم دلخور بودم از اینکه با بازی دادنم کلی زجرم داده بودن اما بازم خدا رو شکر میکردم که همش یه بازی بود و واقعا آرات رو از دست نداده بودم،با این فکر لبخند روی لبم نشست و سینی رو گرفتم رو به روی ننه اشرف و عمو و بعدش آرات،خم شدم مقابلش نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و استکانی چایی برداشت،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم اما نفس عمیقی کشیدمو نشستم کنار آنام و عمو شروع کرد به صحبت:-راستش باید مارو ببخشی دخترم تموم اینا نقشه خود آرات بود،البته منم باهاش موافق بودم از اونجایی که دختر لجبازی هستی،هیچ جوره نمیشد از خر شیطون پیادت کرد، الانم نمیدونم‌ نظرت چیه،اما این دیگه بار آخره قول میدم هر تصمیمی بگیری همون میشه،بگی نه حتی نمیذارم پاشو توی این عمارت بذاره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 مضطرب لبخندی به لب نشوندم بی بی در جواب عمو گفت:-چرا بگه نه پسر از این بهتر از کجا میخواد پیدا کنه! -پیدا کردنش که میتونه بی بی همین چند وقت چند نفر براش پا پیش گذاشتن اما به لطف این پسر همه رو دست به سر کردیم! با این حرف عمو لبخند مغرورانه گوشه لب آراد ماسید و همه به چهره وارفته اش خندیدیم،عمو ضربه ای به پشتش زد و گفت:-زودتر چایتو بخور برین حرفاتونو بزنین ببینم این همه دروغی که به خاطرت گفتیم ارزششو داشت یا نه! چند دقیقه ای به شوخی و خنده گذشت،چند دقیقه ای که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تموم تصاویر خواستگاری قبل جلوی چشمم بود و جای خالی آقام مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت،از شدت اضطراب افتاده بودم به جون انگشتام،که با صدای عمو به خودم اومدم:-پاشو دختر،همین چند دقیقه آخر هم تحملش کنی دیگه تمومه،قول میدم برای همیشه از شرش راحت بشی! -آقاجون... -چی بگم پسر مگه حال و روزش رو نمیبینی،من میشناسمش الان اگه ما نبودیم چند تا استخون ازت شکونده بود! 🤨 با این حرف لبخندی زدمو از جا بلند شدم،آرات جلو تر از من خواست بره آخر مهمونخونه همونجایی که دفعه پیش نشسته بودیم که هول زده گفتم:-اونجا نه... عمو که متوجه حالم شد سری تکون داد و رو به آرات گفت:-بهتره برین توی حیاط اینجوری ما هم معذب نمیشیم! آرات نگاه نگرانی بهم انداخت و از مهمونخونه بیرون رفت،دستمو گرفتم به چهارچوب در بسم الله ی گفتمو پشت سرش راه افتادم! حتی هوا هم دقیقا مثل همون روز بود،قلبم بی وقفه میکوبید،قدم هامو با ترس به سمتش برمیداشتم،تا ورودی حیاط خلوت پیشرفت،نفس عمیقی کشیدمو از در مهمونخونه چشم برداشتم از این میترسیدم دوباره سر و کله اون مجنون پیدا شه و اینبار یکی دیگه از عزیزامو ازم بگیره! با دیدن آرات که رو به روی باغچه ایستاده بود از حرکت ایستادم،بهم نزدیک شد و زل زد توی چشمام:-نگران نباش طوری نمیشه،میتونی بهم اعتماد کنی! سری تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتمو با اخم گفتم:-از اینکه بازیم دادی لذت بردی نه؟ خنده ای کرد و در جوابم گفت:-دروغ چرا بدم نمیومد بیشتر از این طول بکشه،اما ترسیدم بلایی سر خودت بیاری! سر بلند کردمو حرصی نگاهی بهش انداختم،دستشو به نشونه تسلیم بالا برد:-خیلی خب،یادم رفته بود تنهاییم و میتونی تهدیداتو عملی کنی،لبخند غمگینی زد و ادامه داد:-راستش حست توی این دو روز حتی یک ذره از چیزی که من این یکسال تجربه کردم هم نبود،هر بار منو از خودت روندی هر بار پا پیش گذاشتم،از اون بدتر منو مقصر گناهی میدیدی که هیچ وقت مرتکبش نشدم،نمیخوام راجع به گذشته حرف بزنم اما خواستم ببینم واقعا اگه منو از دست بدی چه حالی میشی وگرنه به وروح آنام قسم خوردم که جز تو به هیچ دختر دیگه ای دست نزنم،یادت نرفته که؟همین یکسال پیش ازم همچین قولی گرفتی! با این حرف چونه ام شروع کرد به لرزیدن،گمون نمیکردم تموم حرفامو یادش مونده باشه،اصلا چطور میتونست منو ببخشه،منی که تموم این یکسال رو به کامش تلخ کرده بودم! قدمی به سمتم برداشت دستش رو قاب صورتم کرد و آروم گفت:-هیس،دیگه تموم شد،معذرت میخوام اونجوری رفتار کردم،اما بهم حق بده،غیر از این راهی برام نذاشته بودی،حالا که فهمیدم هنوزم بهم حس سابق رو داری دیگه محاله بذارم دوباره همون مسیر قبل رو پیش بگیری… 😅❤️ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Hamid Hiraad _ Hezaro Yek Shab (320).mp3
10.16M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :هزار و یک شب ... 🎤حمید هیراد...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠