eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
باز هم با خنده هایت، دلربایی می‌ کنی مثـل حـوایی و آدم را هـوایی می کنی با سپاه گیسوانت تاختی بر قلب من یک تنه می‌آیی و کشور گشایی می کنی                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
به خداوند اعتماد کن گاهی بهترین ها را بعد از تلخ ترین تجربه‌ها به تو می‌دهد تا قدر زیباترین چیزهایی که بدست آوردی را بدانی..! 🦋🔷🦋 🇮🇷 @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
زندگی را طوری بگذران که گویی در حال خوردن هندوانه هستی، از طعم شیرینش لذت ببر و قدردانی کن، و به مزاحمت دانه های پخش شده در آن اهمیتی نده... 🍉                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
عاشقت می‌مانمُ شـعـر نـو می‌خـوانـمُ عشق تو در قلب من پایان ندارد! ای همه آرامشم ای تو تنها خواهشم؛ بی تو قلبِ عاشقم سامان ندارد…                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
حضور دارد و ما فکر غیبتش هستیم غریب مانده و غافل ز غربتش هستیم سراغ از او نگرفتیم! او سراغ گرفت! گله نکرده ز ما گرچه رعیتش هستیم چقدر همتمان بوده محرمش باشیم؟! چقدر مونس شبهای خلوتش هستیم؟! همیشه و همه جا او هوای مارا داشت همیشه و همه جا زیر منتش هستیم...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با شنیدن اسم فرهان دوباره اضطراب به جونم افتاد،حتما تا چند ساعت دیگه میفهمیدن که نیست و اگه به من شک میکردن چی؟ حتما آرات از اینکه بهش دروغ گفتم خیلی ازم دلخور میشد،به زور لبخندی روی لبم نشوندمو سعی کردم خودمو عادی نشون بدم:-خیلی خب پس روتو بکن اونور میخوام لباس عوض کنم! با چشمای گشاد شده و بدون هیچ حرفی زل زد بهم اخمی کردمو گفتم: -اذیت نکن دیگه وگرنه از اتاق بیرونت میکنما! -باورم نمیشه اونی که دیشب… -آرات! -خیلی خب باشه! با چرخیدنش خنده مهمون لبام شد،نمیدونست خودمم باورم نمیشه دیشب من بودم که انقدر راحت خودمو تسلیمش کردم! لباسمو با لباس آجری رنگی که عمه صبح همراه سینی ناشتایی برام آورده بود عوض کردمو روسری توری قرمزی انداختم روی سرم! -حالا میتونی بچرخی! از زیر روسری متوجه خنده ی ریز آرات شدم،دستی جلوی دهنش گرفت و گفت:-این چیه؟نکنه دیگه از اینکه صورتتم ببینم خجالت میکشی؟ -عمه گفت باید اینجوری برم بیرون،گفت رسمه،امروز قرار زنای منصب دار بیان نگرانم نکنه کاری کنم عمه جری بشه! نزدیک شد و روسریمو بالا زد:-هیچ کس جرات نداره توبیخت کنه،از بس که زبون تیزی داری،برای همین خیال منم راحته! حرصی نگاهی بهش انداختمو روسریمو دادم پایین و بدون هیچ حرفی رفتم سمت درو با دیدن عمه نگاه مضطربمو ازش گرفتم اگه میفهمید من باعث شدم پسرش بمیره… -خوبه عالی به نظر میرسی،بیا بریم که همه منتظرن تا عروس رو ببینن،فقط همونطور که گفتم روسریتو بالا نده فهمیدی؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو همراه عمه وارد سالن شدم... با دیدن مهمونا اضطرابم بیشتر شد،هر کدوم یه عالمه طلا به خودشون آویزون کرده بودن و با نگاه های پر غرور و فخر فروشانه به بقیه نگاه میکردن،از همه ساده تر آنام و لیلا وننه اشرف بودن که پایین مجلس نشسته بودن،اخمام در هم شد دست عمه رو رها کردمو رفتم سمت آنام و کنارش روی زمین نشستم،عمه ابرویی بالا انداخت و رو به روم ایستاد:-بلند شو عروس باید اونجا بشینی بالای مجلس! -همینجا کنار آنام راحت ترم! لبخندی زوری زد و گفت:-باشه هر جور که راحتی،شروع کن سمیه! با این حرف زنی که سمت چپم نشسته بود داریه ای بالا برد و شروع به زدن کرد و زنی که مشخص بود از همه سن و سالش بیشتره از بالای مجلس بلند شد و نزدیکم اومد،هدیه ای توی دامنم گذاشت و روسریمو بالا زد:-مبارک باشه دختر! متعجب تشکری کردم دوباره روسریم و پایین زد و اینبار نفر بعدی از جا بلند شد و یکی یکی این کارو تکرار کردن و هدیاشونو گذاشتن توی دامنم تا حالا همچین رسمی ندیده بودم،حداقل توی آبادیه ما از این رسما نبود! وقتی همه هدیه هاشونو دادن عمه اومد و رو به روم نشست روسریمو از سرم برداشت و گردنبند سنگینی به گردنم انداخت،نگاه های از سر تحسین جمعیت روی منو گردنبندم حسابی معذبم کرده بود،اما خیلی زود با بلند شدن ساز و دهل همه نگاه ها به سمت زنی برگشت که میوون مجلس میرقصید،از لباسایی که پوشیده بود اصلا خوشم نیومد اما همین که باعث شده بود برای چند ثانیه نگاه ها از روی من بردلشته شه و بتونم نفس راحتی بکشم خوشحال بودم:-دختر این کارا چیه میکنی مگه بهت نگفتم هر چی عمت گفت بگو چشم،نباید جلوی این زنا کوچیکش کنی! -اگه میخواست کوچیکش نکنم نباید شمارو اینجا مینشوند! -من خودم خواستم اینجا بشینم اون طرف معذب بودم خدایا از دست تو… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 نگاهم وسط مجلس بود که با ورود خدمتکاری که رنگ پریده وارد سالن شد و در گوش عمه حرفی زد،دیگه بقیه حرفای آنامو نشنیدم،چهره ی عمه رفته به رفته رنگ پریده تر میشد و نمیدونم رو به خدمتکار چی گفت که با عجله ی بیشتری بیرون رفت،مطمئن بودم متوجه نبود فرهان شده حتما موقع بردن ناشتایی فهمیده که نیست،خدایا نباید خودمو ببازم اونوقت معلوم نیست چی سر آنام بیاد،کسی که حرف منو باور نمیکرد هر چی میگفتم باز از نظر اونا آنام یه آدم دیوونه رو کشته بود! نگاهمو از عمه گرفتمو لبخند به لب زل زدم به زن…. چند ساعتی گذشت و زن ها بعد از صرف ناهار یکی یکی عزم رفتن کردم،تموم تنم یخ بسته بود و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود مطمئن بودم بعد از رفتنشون عمه قضیه گم شدن فرهان رو عنوان میکنه و همینم شد! با رفتن زن ها عمو و آرات و آیاز داخل اومدن و عمو از آنام و لیلا خواست که هر چه زودتر بقچه هاشونو ببندن تا راه بیفتن اما عمه در حالیکه نفس نفس میزد رفت و رو به روی عمو ایستاد:-کجا به این زودی خان داداش؟فرهان گم شده توی اتاقش نبود تا پیداش نکنن هیچ جا نمیرین! عمو ابرویی بالا انداخت و در حالیکه سعی میکرد متعجب به نظر برسه گفت:-چی میگی فرحناز باز شروع کردی؟گم شدن پسره دیوونه تو به ماها چه ربطی داره؟میخواستی افسارشو محکم تر ببندی،اصلا از کجا معلوم چشمت رو دور ندیده باشه و توی این شلوغی فرار نکرده باشه،اونی که باید شاکی باشه ماییم نه تو،اینجوری جای بچه ها اینجا امن نیست! -خان داداش ساده ای ها این حرفا رو نزن خودت میدونی این خانواده چقدر به خون فرهانم تشنه ان از کجا معلوم بلایی سرش نیاورده باشن،نمیشه تا پیدا نشه نمیذارم برین! -آنا این حرفا چیه میزنی؟حتما رفته همین دور و اطراف پیداش میکنیم! -خیلی خب صبر میکنیم پیداش که شد بعد هر جا خواستن میتونن برن! -اینجا عمارت توئه فرحناز همه این آدما آدم تو ان،درسته ما از فرهان دل خوشی نداریم،اما انقدرم احمق نیستیم درست شب عروسی بچه ها بلایی سرش بیاریم، بهتره با این حرفا بیشتر از این روز بچه ها رو خراب نکنی! -دیشب اون آدمی که سعی کرد منو خفه کنه،از کجا معلوم آدم نفرستاده باشین سراغش؟شاید منو با پسرم اشتباه گرفته باشه! -لا اله الا الله آخه کشتن یه دیوونه چه نفعی به حال ما داره اونم شب عزوسی بچه ها؟ اینو گفت و رو به آرات ادامه داد:-ما داریم میریم درشکه جلوی در منتظره اگه صلاح میدونی دست زنتو بگیر همراه ما بیا بیشتر از این اینجا موندن هم صلاح نیست هم با وجود یه جانی جونتون در خطره… عمه با شنیدن این حرف ترسیده چنگی به دست آرات زد:-خیلی خب شما برید من نگهبانا رو میفرستم پی فرهان ان شاالله که پیدا بشه و الا… -تمومش کن دیگه آنا،اگه میخواستن بلایی سر فرهان بیارن فرصت زیاد بود نمیذاشتن شب عروسی،بهتره بس کنی وگرنه علاوه بر فرهان منم میذارم میرم چون دوست ندارم جایی زندگی کنم که هر اتفاقی بیفته از چشم زنم ببینن! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
جرات کنید راست و حقیقی باشد. جرات کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع انگیز دورویی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشویید! “رومن رولان”                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
– این کفشت زشته + آره میدونم همه میگن – اگه میدونی چرا می پوشی؟! + راحتی من مهمه یا حرف مردم؟                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دلیل تمام استرس، اضطراب و افرسردگی هایمان این است که: وجود خودمان را نادیده می گیریم و برای راضی کردن دیگران زندگی می کنیم… “بودا”                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠