خداوند این حروف از خبرهای غیبی را به بنده ی خود زکریا آموخت و خداوند جبرئیل را بر او نازل کرد و به او آموخت پس هرگاه زکریا نام حضرات معصومین محمد علی و فاطمه و حسن علیه السلام را یاد میکرد غم و اندوه از او دور میشد
ولی هر وقت حسین را یاد میکرد بغض گلویش را میفشرد و به نفس زدن میافتاد روزی به پیشگاه خداوند عرضه داشت
الها ! چگونه است که وقتی نام چهار تن از اینان را یاد میکنم تسلی خاطر مییابم و چون حسین را یاد میکنم دیدم گریان و نالهام بلند میشود خداوند متعال جریان شهادت آن حضرت را به اطلاع زکریا رسانید و فرمود : کهیعص
1⃣⬅️کاف) نام کربلا است
2⃣⬅️ها) هلاکت عترت پیامبر
3⃣⬅️ یا) یزید است
4⃣⬅️عین) عطش امام حسین ع است
5⃣⬅️صاد) صبر امام حسین ع
☑️منبع: میکیال المکارم صفحه ۵۶ جلد اول
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
🥀عکس نوشته ایتا🥀
خداوند این حروف از خبرهای غیبی را به بنده ی خود زکریا آموخت و خداوند جبرئیل را بر او نازل کرد و به ا
هلاکت عترت پیامبر نه به اون صورت که شما فکر میکنید همون شهادت حضرت و یاران بزرگوار هستش🏴
جهاد مگه غیر اینه ک توی این داغی هوا ک کشور رو به خاطرش تعطیل میکنن چادرت رو محکم گرفتی و حاضر نیستی با هیچی عوضش کنی...
سرتعظیم براتون فرود میاریم⚘️
تشکر🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_مولا_جانم❣
بـے تـو تمــام قافیـہ ها لنـگ میزند
دنیا بہ شیشہے دل من سنگ میزند
ساعٺ بہوقٺ غربتتانگشتہ اسٺکوک
حالا مدام در دل من زنگ میزند 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصت🌺
چند ثانیه ای میشد رسیده بودم پشت دیوار باغ همونجایی که آیاز گفته بود اما هیچ کس نبود،آتاش گفته بود بیرون عمارت منتظرش بمونم اما چطوری میخواست از دست نصرت قسر در بره؟
اصلا نکنه فرحناز وقتی ببینه نیستم خشمشو سر آیلا خالی کنه،با این فکر مستاصل نگاهی به پشت سرم انداختم و هنوز تصمیم نگرفته بودم چیکار کنم که با صدای افتادن چیزی روی زمین ترسیده جیغ کوتاهی کشیدم و تا خواستم بچرخم ببینم چی بود دستی جلوی دهنم رو گرفت:-هیس منم نکنه میخوای همه رو خبر دار کنی؟
با صدای آتاش دست روی سینه ام گذاشتم و با برداشته شدن دستش نفسی از سر آسودگی کشیدم!
-ببخشید مجبور بودم راه دیگه ای برای بیرون اومدنم نبود،بریم؟
چرخیدمو نگاهی بهش انداختم و با دیدن لباسای تنش چشمام از تعجب گرد شد!
دستی به لباساش کشید و گفت:-خیلی هم بد به نظر نمیرسه،لباسای عمو مرتضی ست نباید موقع خارج شدن از ده جلب توجه کنیم!
-آتاش من باید برگردم،بچه هام بهم نیاز دارن،اصلا گیریم که از ده هم بریم،بازم این زندگی برام فرقی با مردن نداره!
اخم ریزی کرد وگفت:-تقصیر خودته اگه وقتی فرحناز داشت منو با خودش میبرد یکم دندون سر جیگر گذاشته بودی الان اینجا نبودی!
-یعنی باید میذاشتم به جای من تو تقاص پس بدی؟
-بهتر از وضعیت الانت نبود؟الان پیش بچه هات بودی،البته اگه پشیمون شدی هنوزم دیر نشده بیا برگردیم من همه چیز رو گردن میگیرم تو هم پیش بچه هات میمونی!
با ناراحتی سرمو به چپ و راست تکون دادم!
قدمی به جلو برداشت و زل زد توی چشمام:-برای یه بارم که شده فقط به فکر خودت باش،نه کس دیگه ای،واقعا فکر میکنی حقته بمیری؟
من که نمیذارم اون پسره ی عوضی هم تو و هم اورهان رو ازم بگیره!
ببین آیسن آیلا مادرشو زنده میخواد،هر جا بریم بازم از گوشه طویله اسیر موندن و منتظر مردن بودن که بهتره،اگه به فکر اونی بهتره راه بیفتیم،فرحناز حرف حالیش نمیشه،خیال کردی من خیلی دوست داشتم همچین لباسایی بپوشم و آواره دهاتای اطراف بشم؟تنها راهی که داریم همینه…سرشو پایین انداخت و کلافه گفت:-البته اگه هنوزم بخوای من زنده بمونم!
نگاهی بهش انداختم،واقعا هم نمیخواستم مردن آتاش رو ببینم،لبی تر کردمو گفتم:-خیلی خب دیگه حرف از مردن نزن،کجا قراره بریم؟
نفسی پر صدا بیرون داد و گفت:-میریم کلبه بی بی حکیمه،آیاز میگفت اونجا امنه!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو نگاه آخرم رو به دیوارای عمارت انداختم و در حالیکه دلم پیش بچه هام جا مونده بود پشت سر آتاش راه افتادم،چند دقیقه ای طول کشید تا به در کلبه ای رسیدیم با اشاره آتاش من همونجا ایستادمو خودش جلو رفت و چند دقیقه بعد همراه اسبی برگشت،با کمکش سوار شدمو به تاخت راه افتادیم سمت آینده ی نامعلومی که سرنوشت برام رقم زده بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتیکم🌺
نزدیکیای غروب بود و چند ساعتی از پناه بردنمون به کلبه بی بی میگذشت،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم ساخته نبود،آتاش میگفت به آیاز سپرده تا قبل از غروب برامون خبر بیاره اما هنوز پیداش نشده بود،نگاهمو از پنجره گرفتمو زل زدم به آتاش که نگران روی زمین نشسته بود و زیر لب با خودش یه چیزایی زمزمه میکرد:
-چرا نیومد؟نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
-نگران نباش حتما هنوز نصرت بهش اجازه اومدن نداده!
با غم لب ورچیدمو نشستم گوشه کلبه و نگاهی به صورت عصبی آتاش انداختم و چشم برهم گذاشتم:-تا کی اینجا میمونیم؟
-تا هر وقت لازم باشه بذار آیاز برگرده ببینیم عمارت چه خبره، بعدا تصمیم میگیریم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای در ترسیده از جا پریدم،آتاش انگشتشو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و آروم به سمت در رفت و چند لحظه بعد با صدای پر اضطراب آیاز سر جام ایستادم:-باز کنین منم!
آتاش نفسی بیرون داد و درو به سمت خودش کشیدو بعد از ورود آیاز محکم بست نفسی تازه کرد و بی مقدمه لب زد:-نمیدونم چه خبر شده اما فرحناز خاتون و بقیه بار و بندیلشون و بستن و برگشتن دهشون،به محض اینکه رفتن اومدم بهتون خبر بدم!
آتاش دستشو گذاشت روی چونش و با شک و تردید لب زد:-فرحناز به همین راحتی کوتاه بیا نیست حتما یه فکری توی سرشه،شایدم میخواد فریبمون بده،اصلا متوجه نبود ما شد؟
-آره وقتی متوجه نبودتون شد دیوونه شد نتونستیم جلوشو بگیریم تقریبا تموم اسباب اثاثیه آنامو از اتاق پرت کرد بیرون بعدشم یک دفعه ای تصمیم گرفتن برگردن ده بالا!
-قضیه مشکوکه،شاید میخواد ما احساس امنیت کنیمو برگردیم و بعد آدماشو بفرسته سراغمون،یه امشب رو همینجا میمونیم تا فردا آدم بفرستیم ده بالا ببینیم چه خبر شده،تو فعلا مراقب اوضاع باش، تا خبر مهمی نشد این طرف نیا!
آیاز سری تکون داد و خواست بره که چنگی به دستش زدمو ملتمسانه نالیدم:-از بچه ها چه خبر خوبن؟
-خوبن آنا نگران نباش،هنوز وقت نکردم با لیلا حرف بزنم درگیر اورهان بود،آیلا هم که آرات رو داره تو مراقب خودت باش!
با بغض سری تکون دادمو با رفتنش دوباره برگشتم سرجام و همون گوشه کلبه کز کردم،آتاش کتش رو روی دوشش انداخت:-میرم آدم بفرستم ده بالا،زود برمیگردم،یه وقت از اینجا بیرون نری،کسی نباید بفهمه کجا پنهون شدیم!
ترسیده سری تکون دادمو با رفتنش زانوهامو بغل گرفتمو به اشکام اجازه پایین اومدن دادم،هنوز چند دقیقه ای از رفتن آتاش نگذشته بود که صدای در با صدای هق هقم آمیخته شد،با ترس از جا بلند شدم اشکامو پس زدمو خودمو رسوندم پشت در و بی صدا ایستادم، ضربه ی دیگه ای به در خورد و ترسیده قدمی به عقب برداشتم،اگه آتاش بود تا الان یه چیزی میگفت،تو همین فکرا بودم که با ضربه محکمی که به در خورد وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم:-میدونم اون تویی،بهتره با زبون خوش همراهم بیای وگرنه…
-وگرنه چی؟هان؟ چه بلایی سرش میاری؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻