مسیر زندگیمو روضه هات عوض کرد_۲۰۲۳_۰۷_۲۹_۱۸_۴۷_۱۹_۷۵۵.mp3
6.88M
آلوده تر از من نبود بر درت ولی...
آقا تر از آنی که مرا برانی حسین 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باباشو آخر از نیزه پس میگیره...💔
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
یک طرف دست دعا
و یک طرف بار گناه
این تناقض ها
نمک پاشیده روی زخمتان
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات به همراه ترک حداقل یک گناه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@delneveshte_hadis110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاههشتم🌺
-عمو؟از کی تا حالا از آقاجونم اجازه میگیری چیو به من بگی چیو نه؟اگه همون موقع همه چیز رو بهم میگفتی خودم گردن میگرفتمش اون وقت الان نه آنات توی دردسر می افتاد نه آقام،چون با چشم خودشون میدیدن که از ناموسم دفاع کردم،با این کاری که کردی هیچ کس حرفاشونو باور نمیکنه،اگه آنام بیخیال نشه حتما مجازات بشن،اصلا میدونی این مدت آنات چی کشیده و نذاشته بفهمی تا یه وقت ناراحت نشی؟
با شنیدن جمله آخرش ابرویی بالا انداختمو لب زدم:-یعنی تو خبر داشتی؟خبر داشتی آنام و آقات…
-معلومه که خبر داشتم اگه تو هم درکشو داشتی حتما بهت میگفتن،منتها هنوز انقدر بچه ای که فقط به خودت فکر میکنی نه دیگران،اصلا ازش پرسیدی چرا اینکارو کرد؟
چون خان داییت میخواست ببرتش شهر و به خاطر بدهی که داشت شوهرش بده،اما آقام نذاشت،آناتم چون نمیخواست ازت دور بشه قبول کرد،سعی کن بزرگ بشی آیلا،این بار رو ندید میگیرم چون خودمم مقصر بودم،نباید به فرهان اعتماد میکردم ولی دفعه بعد سعی کن عاقلانه تر تصمیم بگیری و چیزی رو از شوهرت پنهون نکنی،الان میرم بیرون رقیه خانوم رو میفرستم اجازه بده معاینت کنه،وگرنه شال و کلاه میکنم میبرمت شهر…
-نیازی نیست،من جایی نمیرم!
عصبی زل زد توی چشمامو گفت:-مگه دست خودته که نیای؟نمیذارم مثل آنام…
به اینجا که رسید حرفشو خورد و دستی به صورتش کشید و از جا بلند شد:-برم رقیه رو صدا کنم یا بریم شهر؟
پس برای همین انقدر ترسیده بود؟میترسید منم مثل آناش از دست برم؟سرمو پایین انداختمو با خجالت لب زدم:-نگران نباش رقیه معاینم کرد!
-پس…پس چرا انقدر ترسیده بود؟نکنه دروغ گفتنم یاد گرفتی؟
دلخور نگاهی بهش انداختمو گفتم:-نخیر،فقط ازش خواستم چیزی بهت نگه خواستم خودم بهت بگم که…
-که چی؟حرف بزن دیگه!
-من آبستنم،رقیه خانوم گفت به خاطر اون از حال رفتم،چیز نگران کننده ای نیست!
وقتی صدایی ازش نشنیدم نگران سر بلند کردم مات برده و با دهنی نیمه باز بهم خیره شده بود،دستی به صورتش کشید و دوباره کنارم جای گرفت:-میشه دوباره بگی؟آبستنی؟
اشاره ای به شکمم کرد و ادامه داد:-یعنی اون تو…
بغض کرده،سری به نشونه مثبت تکون دادم،نگاهی بهشکمم انداخت و با مهربونی لمسش کرد:-باورم نمیشه…چرا زودتر نگفتی؟
از وقتی از حال رفتی تا الان حالم مثل اسپند روی آتیشه،ترسیدم از دستت بدم!
سرم رو از بغلش بیرون آورد لبخند مهربونی زد و بوسه ای روی پیشونیم نشوندو دوباره نفس راحتی کشید، با غم نگاهی بهش انداختم:-حالا چه بلایی سر آنام میاد؟
لبخند مهربونی زد و گفت:-تو نمیخواد نگران باشی نمیذارم اتفاقی بیفته،خدا رو شکر که سالمی بقیه اش مهم نیست،احتمالا آنامم بفهمه تو راهی داری از خر شیطون پیاده بشه،پاشو بریم بهش خبر بدیم!
دستشو محکم گرفتمو نگران گفتم:-من میترسم اگه از سر دشمنی بلایی سر بچم بیارن چی؟
-دیوونه شدی؟مگه من مرده باشم بذارم کسی به تو یا به بچمون آسیبی بزنه!
با شنیدن صدای داد و بیدادی که از بیرون میومد دوباره با ترس نگاهی بهش انداختم،بوسه ای روی گونه ام نشوند و گفت:-تو بمون همینجا الان برمیگردم!
اینو گفت و بلافاصله از جا بلند شد و رفت با رفتنش نگران پتو رو کناری زدمو رفتم سمت درو نگاهمو دوختم به حیاط،عمه در اتاق عمو ایستاده بود و عصبی وسایلای آنامو از اتاقش بیرون می انداخت و آدماش دوره اش کرده بودن:-خیال کردی تا کی میتونی قایم بشی بلاخره باید تقاص پس بدی من از خون پسرم نمیگذرم!
منظورش چی بود؟مگه آنام کجارو داشت که قایم بشه؟
با نزدیک شدن آرات عمه دستشو پس کشید:-چیکار میکنی آنا؟بس کن دیگه همه خوب میدونیم فرهان خودش خواست این اتفاق بیفته،حتی اگه منمتو همچین موقعیتی بودم بهش رحم نمیکردم،شب عروسیم سعی کرده به زنم دست درازی کنه هنوزم طلب خون میکنی؟
-چرا نمیفهمی پسر درد من این نیست،درد من اینه حتی از دیدن جنازش و عزاداری برای پسرمم محرومم کردن،چطور میتونی باورشون کنی وقتی حقیقت رو مخفی کردن؟
حتما از چیزی میترسیدن،معلوم نیست پسر بیچارم چی کشیده،من از خون قاتلش نمیگذرم،شده همه عمرمو دنبال این زن بگردم!
-منظورت چیه؟مگه زنعمو کجاست؟
-فرار کرده،زنیکه بی حیا پسرمو کشت و حالام فراری شده،اگه ریگی به کفشس نبود چرا باید فرار میکرد؟
ناباور لبمو به دندون گزیدم،باورم نمیشد آنام فرار کرده باشه!
چهره آرات هم دست کمی از من نداشت،داخل اتاق شد تا مطمئن بشه عمه راست میگه!
چشمم دنبال آرات بود که عمه با صدای بلندتری داد زد:-اصلا زنت کجاس؟هان؟با اون بیرون میکشمش!
اینو گفت و سر چرخوند سمت من که ترسیده توی چهارچوب در ایستاده بودمو به سمتم قدم برداشت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاهنهم🌺
اگه پیدات نشه دخترت تاوانشو پس میده،اینو به گوشش برسونید!
با این حرف ترسیده دست روی شکمم گذاشتمو رفتم سمت دیگه مهمونخونه که در باز شد و عمه و پشت سرش آرات که سعی داشت آناشو کنترل کنه داخل شدن و آرات بلند داد کشید:-آنا تمومش کن آیلا بارداره یه مو از سرش کم بشه از چشم تو میبینم،پسرت قاتل بودمیفهمی؟تمومش کن تا منم از دست ندادی!
با این حرف عمه ناباور سر جاش ایستاد نگاهی به من و شکمم انداخت،سرشو گرفت توی دستشو رفت گوشه مهمونخونه زانوهاش
و بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن،بالی که رنگ به رو نداشت دوید سمتمو دستش رو گذاشت روی شکمم:-راست میگن خانوم؟تو راهی دارین؟
با چشمای پر از اشکم سری به نشونه مثبت تکون دادم لبخند مهربونی زد و با خوشحالی گفت:-خوشبحالش خیلی خوبه که مادری مثل شما داره!
این حرفش خیلی به دلم نشست،دستش رو به گرمی فشردمو رفتم سمت عمه،دلم به حالش میسوخت حسابی درمونده به نظر میرسید،لبی تر کردمو با لحنی آروم گفتم:-عمه به خدا آنام تقصیری نداره
وقتی فرهان رو اونطوری دید دست پاچه شد خواست از من دفاع کنه،شاید اگه خودتون هم بودین همین کارو میکردین!
اشکاشو پاک کرد و با چشمای به خون نشسته داش زل زد توی چشمام و با صدای گرفته ای لب زد:-به یه شرط از خونش میگذرم!
-هرچی باشه قبوله عمه جان فقط شمارو به خدا این خون و خونریزی رو تمومش کنین!
اخمی کرد و جدی گفت:-بچتو وقتی به دنیاش آوردی تحویل من میدی،من بزرگش میکنم،اگه پسر بود اسم فرهانم رو براش میذارم اگه دختر بود هم تا زمانی که زنده ام باید پیش من زندگی کنه،شما هم خواستین کنارش بمونین ولی اون جایی نمیره!
اصلا متوجه حرفاش نمیشدم،یعنی بچه منو گرویی میخواست؟
ناباور به صورتش زل زده بودم که آرات اخم کرده جلو اومد و جدی گفت:-معلومه چی میگه آنا؟این چه شرطیه؟مگه بچه من بازیچه شماس؟
-همین که گفتم پسر،به شماها اعتباری نیست هر چی میشه منو تهدید به رفتن میکنین،اما اون بچه منو از تنهایی در میاره،میتونه جای خالی فرهانمو پر کنه نگران نباش نمیذارم بهش بد بگذره مثل یه خان زاده اصیل بارش میارم،اگه قبول داری از خون قاتل پسرم میگذرم اگه نه جور دیگه ای خودم رو آروم میکنم!
-من بهت همچین اجازه ای نمیدم،شده قتل فرهان رو گردن بگیرم نمیذارم به هدفت برسی،فقط با این کار یکی دیگه از بچه هام قربونی میکنی!
اینو گفت و رو به من ادامه داد:-بلند شو بریم آدم میفرستم وسایلامونو از ده بالا بیاره!
نفسم به زور بالا میومد باید بین آرات و آنام با بچه ای که هنوز یک ساعتم نمیشد از وجودش با خبر شده بودم یکیو برای قربانی شدن انتخاب میکردم؟
مسلما بدون آنام و آرات دووم نمیاوردم عمه هم که نمیخواست آسیبی به بچه ام بزنه،بی توجه به آرات که منتظرم ایستاده بود رو کردم سمت عمه و با بغض لب زدم:-قبوله،بچه ما کنار شما بزرگ میشه عمه جان،منو آرات هم همونجا میمونیم،فقط شمارو به خدا دست از سر آنام بردارین اون گناهی نکرده،از اول زندگیش فقط براش مشکل درست کردین دیگه بسه،نمیخوام آنامم چیزی راجع به این قضیه بدونه!
-آیلا هیچ میفهمی چی میگی؟
با بغض نگاهی به آرات انداختمو در حالیکه سعی داشتم لرزش چونمو کنترل کنم لب زدم:-اگه بلایی سر تو یا آنام بیاد منم زنده نمیمونم بچمونم همینطور،همون ده بالا میمونیم کنار هم زندگی میکنیم!
-خیلی خب پس راه بیفتین همین الان برمیگردیم عمارت،قولی که دادین هم باید جلوی همه بزرگای ده تکرارش کنین!
آرات عصبی چشم برهم گذاشت و عمه از مهمونخونه بیرون رفت،لبمو به دندون گزیدم تا مانع ریزش اشکام بشه!
-میدونی داری چیکار میکنی؟اگه همچین قولی بدی حتی منم نمیتونم جلوی رفتارای بدی که ممکنه در حقمون بکنه رو بگیرم،همیشه با جدا کردن از بچمون تهدیدمون میکنه،حتی نمیتونیم از اون خراب شده بیرون بریم!
-جایی نمیریم،حاضرم تموم عمرم توی اون عمارت زندونی باشم اما تو و آنام سالم باشین!
آشفته دستی توی موهاش فرو برد و دستمو به سمت بیرون کشید…عمه شال وکلاه کرده بود و داشت راه می افتاد،آرات با عصبی نگاهی بهم انداخت!
با غم زل زدم توی چشماش:-آنام به خاطر نجات من این کارو کرد آرات نمیتونم ببینم بلایی به سرش بیاره،من که قبل تر از این ها هم قبول کرده بودم ده بالا زندگی کنم پس گمون میکنم اتفاقی نیفتاده،تو رو به خدا سختش نکن،اصلا معلوم نیست تا چند ماه دیگه چه اتفاقی بیفته!
عصبی چرخی دور خودش رد و دستی به صورتش کشید،میدونستم قبول کردن این قضیه براش سخته،نگاهی به در اتاق آنام انداخت و گفت:-خیلی خب،دیگه جز اینم راهی برامون نمونده،تا چند ماه دیگه خدا کریمه اما بدون من بچمو قربونی خون اون مردیکه نمیکنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خداوند این حروف از خبرهای غیبی را به بنده ی خود زکریا آموخت و خداوند جبرئیل را بر او نازل کرد و به او آموخت پس هرگاه زکریا نام حضرات معصومین محمد علی و فاطمه و حسن علیه السلام را یاد میکرد غم و اندوه از او دور میشد
ولی هر وقت حسین را یاد میکرد بغض گلویش را میفشرد و به نفس زدن میافتاد روزی به پیشگاه خداوند عرضه داشت
الها ! چگونه است که وقتی نام چهار تن از اینان را یاد میکنم تسلی خاطر مییابم و چون حسین را یاد میکنم دیدم گریان و نالهام بلند میشود خداوند متعال جریان شهادت آن حضرت را به اطلاع زکریا رسانید و فرمود : کهیعص
1⃣⬅️کاف) نام کربلا است
2⃣⬅️ها) هلاکت عترت پیامبر
3⃣⬅️ یا) یزید است
4⃣⬅️عین) عطش امام حسین ع است
5⃣⬅️صاد) صبر امام حسین ع
☑️منبع: میکیال المکارم صفحه ۵۶ جلد اول
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
🥀عکس نوشته ایتا🥀
خداوند این حروف از خبرهای غیبی را به بنده ی خود زکریا آموخت و خداوند جبرئیل را بر او نازل کرد و به ا
هلاکت عترت پیامبر نه به اون صورت که شما فکر میکنید همون شهادت حضرت و یاران بزرگوار هستش🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشرقیهگریهنکن...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ایامیدمردمایرانرقیه...♥️
جهاد مگه غیر اینه ک توی این داغی هوا ک کشور رو به خاطرش تعطیل میکنن چادرت رو محکم گرفتی و حاضر نیستی با هیچی عوضش کنی...
سرتعظیم براتون فرود میاریم⚘️
تشکر🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_مولا_جانم❣
بـے تـو تمــام قافیـہ ها لنـگ میزند
دنیا بہ شیشہے دل من سنگ میزند
ساعٺ بہوقٺ غربتتانگشتہ اسٺکوک
حالا مدام در دل من زنگ میزند 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصت🌺
چند ثانیه ای میشد رسیده بودم پشت دیوار باغ همونجایی که آیاز گفته بود اما هیچ کس نبود،آتاش گفته بود بیرون عمارت منتظرش بمونم اما چطوری میخواست از دست نصرت قسر در بره؟
اصلا نکنه فرحناز وقتی ببینه نیستم خشمشو سر آیلا خالی کنه،با این فکر مستاصل نگاهی به پشت سرم انداختم و هنوز تصمیم نگرفته بودم چیکار کنم که با صدای افتادن چیزی روی زمین ترسیده جیغ کوتاهی کشیدم و تا خواستم بچرخم ببینم چی بود دستی جلوی دهنم رو گرفت:-هیس منم نکنه میخوای همه رو خبر دار کنی؟
با صدای آتاش دست روی سینه ام گذاشتم و با برداشته شدن دستش نفسی از سر آسودگی کشیدم!
-ببخشید مجبور بودم راه دیگه ای برای بیرون اومدنم نبود،بریم؟
چرخیدمو نگاهی بهش انداختم و با دیدن لباسای تنش چشمام از تعجب گرد شد!
دستی به لباساش کشید و گفت:-خیلی هم بد به نظر نمیرسه،لباسای عمو مرتضی ست نباید موقع خارج شدن از ده جلب توجه کنیم!
-آتاش من باید برگردم،بچه هام بهم نیاز دارن،اصلا گیریم که از ده هم بریم،بازم این زندگی برام فرقی با مردن نداره!
اخم ریزی کرد وگفت:-تقصیر خودته اگه وقتی فرحناز داشت منو با خودش میبرد یکم دندون سر جیگر گذاشته بودی الان اینجا نبودی!
-یعنی باید میذاشتم به جای من تو تقاص پس بدی؟
-بهتر از وضعیت الانت نبود؟الان پیش بچه هات بودی،البته اگه پشیمون شدی هنوزم دیر نشده بیا برگردیم من همه چیز رو گردن میگیرم تو هم پیش بچه هات میمونی!
با ناراحتی سرمو به چپ و راست تکون دادم!
قدمی به جلو برداشت و زل زد توی چشمام:-برای یه بارم که شده فقط به فکر خودت باش،نه کس دیگه ای،واقعا فکر میکنی حقته بمیری؟
من که نمیذارم اون پسره ی عوضی هم تو و هم اورهان رو ازم بگیره!
ببین آیسن آیلا مادرشو زنده میخواد،هر جا بریم بازم از گوشه طویله اسیر موندن و منتظر مردن بودن که بهتره،اگه به فکر اونی بهتره راه بیفتیم،فرحناز حرف حالیش نمیشه،خیال کردی من خیلی دوست داشتم همچین لباسایی بپوشم و آواره دهاتای اطراف بشم؟تنها راهی که داریم همینه…سرشو پایین انداخت و کلافه گفت:-البته اگه هنوزم بخوای من زنده بمونم!
نگاهی بهش انداختم،واقعا هم نمیخواستم مردن آتاش رو ببینم،لبی تر کردمو گفتم:-خیلی خب دیگه حرف از مردن نزن،کجا قراره بریم؟
نفسی پر صدا بیرون داد و گفت:-میریم کلبه بی بی حکیمه،آیاز میگفت اونجا امنه!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو نگاه آخرم رو به دیوارای عمارت انداختم و در حالیکه دلم پیش بچه هام جا مونده بود پشت سر آتاش راه افتادم،چند دقیقه ای طول کشید تا به در کلبه ای رسیدیم با اشاره آتاش من همونجا ایستادمو خودش جلو رفت و چند دقیقه بعد همراه اسبی برگشت،با کمکش سوار شدمو به تاخت راه افتادیم سمت آینده ی نامعلومی که سرنوشت برام رقم زده بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتیکم🌺
نزدیکیای غروب بود و چند ساعتی از پناه بردنمون به کلبه بی بی میگذشت،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم ساخته نبود،آتاش میگفت به آیاز سپرده تا قبل از غروب برامون خبر بیاره اما هنوز پیداش نشده بود،نگاهمو از پنجره گرفتمو زل زدم به آتاش که نگران روی زمین نشسته بود و زیر لب با خودش یه چیزایی زمزمه میکرد:
-چرا نیومد؟نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
-نگران نباش حتما هنوز نصرت بهش اجازه اومدن نداده!
با غم لب ورچیدمو نشستم گوشه کلبه و نگاهی به صورت عصبی آتاش انداختم و چشم برهم گذاشتم:-تا کی اینجا میمونیم؟
-تا هر وقت لازم باشه بذار آیاز برگرده ببینیم عمارت چه خبره، بعدا تصمیم میگیریم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای در ترسیده از جا پریدم،آتاش انگشتشو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و آروم به سمت در رفت و چند لحظه بعد با صدای پر اضطراب آیاز سر جام ایستادم:-باز کنین منم!
آتاش نفسی بیرون داد و درو به سمت خودش کشیدو بعد از ورود آیاز محکم بست نفسی تازه کرد و بی مقدمه لب زد:-نمیدونم چه خبر شده اما فرحناز خاتون و بقیه بار و بندیلشون و بستن و برگشتن دهشون،به محض اینکه رفتن اومدم بهتون خبر بدم!
آتاش دستشو گذاشت روی چونش و با شک و تردید لب زد:-فرحناز به همین راحتی کوتاه بیا نیست حتما یه فکری توی سرشه،شایدم میخواد فریبمون بده،اصلا متوجه نبود ما شد؟
-آره وقتی متوجه نبودتون شد دیوونه شد نتونستیم جلوشو بگیریم تقریبا تموم اسباب اثاثیه آنامو از اتاق پرت کرد بیرون بعدشم یک دفعه ای تصمیم گرفتن برگردن ده بالا!
-قضیه مشکوکه،شاید میخواد ما احساس امنیت کنیمو برگردیم و بعد آدماشو بفرسته سراغمون،یه امشب رو همینجا میمونیم تا فردا آدم بفرستیم ده بالا ببینیم چه خبر شده،تو فعلا مراقب اوضاع باش، تا خبر مهمی نشد این طرف نیا!
آیاز سری تکون داد و خواست بره که چنگی به دستش زدمو ملتمسانه نالیدم:-از بچه ها چه خبر خوبن؟
-خوبن آنا نگران نباش،هنوز وقت نکردم با لیلا حرف بزنم درگیر اورهان بود،آیلا هم که آرات رو داره تو مراقب خودت باش!
با بغض سری تکون دادمو با رفتنش دوباره برگشتم سرجام و همون گوشه کلبه کز کردم،آتاش کتش رو روی دوشش انداخت:-میرم آدم بفرستم ده بالا،زود برمیگردم،یه وقت از اینجا بیرون نری،کسی نباید بفهمه کجا پنهون شدیم!
ترسیده سری تکون دادمو با رفتنش زانوهامو بغل گرفتمو به اشکام اجازه پایین اومدن دادم،هنوز چند دقیقه ای از رفتن آتاش نگذشته بود که صدای در با صدای هق هقم آمیخته شد،با ترس از جا بلند شدم اشکامو پس زدمو خودمو رسوندم پشت در و بی صدا ایستادم، ضربه ی دیگه ای به در خورد و ترسیده قدمی به عقب برداشتم،اگه آتاش بود تا الان یه چیزی میگفت،تو همین فکرا بودم که با ضربه محکمی که به در خورد وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم:-میدونم اون تویی،بهتره با زبون خوش همراهم بیای وگرنه…
-وگرنه چی؟هان؟ چه بلایی سرش میاری؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻