eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷 @hedye110
جمعه یعنی یک غروب وعده دار وعده ترمیم قلب یاس زار جمعه یعنی مادر چشم انتظار در هوای دیدن روی نگار جمعه یعنی یه سماء دلواپسی می شود مولا (امام زمان) به داد ما رسی . . . ؟ @hedye110
🍀 💜 🌺 با تموم شدن خمیر دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدمو مقداری نون جدا کردمو گذاشتم توی دهنم:-خوشمزه شده نه؟به خاطر خمیرشه،خوب شد من درستش کردم! چپ چپ نگاهی بهش انداختم تموم حرکاتمو زیر نظر گرفته بود،مقداری کره به سمتم گرفت:-خالی خالی مزه نمیده! لبخندی زدمو ظرف کره رو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم،وقتی به خودم اومدم که دیگه هیچ نونی نمونده بود باورم نمیشد این همه خورده باشم! با تموم شدن ناشتایی آتاش خدا رو شکری گفت و دستش رو گذاشت روی زانوشو از جا بلند شد:-بهتره بریم داخل! با ترس لب زدم:-چرا مگه چیزی دیدی؟ اخم کرده دستی توی موهاش فرو برد و گفت:-نه اما دیشب که دیدی این دور و اطراف حیوون زیاد داره،ممکنه بوی نون و کره به مشامشون رسیده باشه و پیداشون بشه! با ترس مثل جرقه سر پا شدم و دامن لباسم رو که پر از نون شده بود همونجا تکوندم و خواستم برم سمت کلبه که آتاش خنده ای کرد و گفت:-تو چرا ترسیدی؟والا اینجوری که تو غذا میخوردی اونا باید بترسن! حرصی نگاهش کردم خنده بلندی کرد و گفت:-حالا خوبه اشتها هم نداشتی! با خنده اون خودمم خندم گرفته بود،خنده ای که تهش به یه لبخند شیرین منتهی شد،چقدر بودن آتاش خوب بود،باورم نمیشد کسی که چند سال کابوس شب هام شده بود حالا بخش مهمی از زندگیمو به خودش اختصاص داده باشه و انقدر دوسش داشته باشم،که فقط آرامشم رو کنار اون ببینم! با این فکر لبخند از لبم ماسید لبمو گزیدمو دست بردم توی جیبمو گردنبند بالی رو توی مشتم فشردمو،قدم برداشتم سمت کلبه من حق نداشتم به همچین چیزی فکر کنم… چند ساعت همون داخل کلبه نشسته بودمو خودم رو با وسایلای بی بی مشغول کردم،هنوز از حسی که داشت نسبت به آتاش توی وجودم ریشه میدوند شرمم میشد،از طرفی نگران بودمو از طرفی حوصله ام سر رفته بود و عذاب وجدانی که به جونم افتاده بود بهم اجازه نمیداد باهاش هم کلام بشم،اونم روبه روی کلبه نشسته بود و با تکه چوب و تیغه ای خودش رو مشغول کرده بود،هر از گاهی نگاهی زیر چشمی بهم می انداخت و مشخص بود به اندازه من نگرانه،آخه نزدیکای ظهر بود و هنوز از آدم آتاش خبری نشده بود… با نگاه آخری که بهم انداخت معذب از جا بلند شدم و شروع کردم به گشتن توی کلبه اینجوری که پیدا بود حالا حالا باید توی کلبه میموندیمو‌باید برای ناهارمون فکری میکردم،همه گوشه کنارای کلبه رو از نظر گذروندم،هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیشد:-چی شده دنبال چیزی میگردی؟ -میخواستم یه چیزی برای ناهار پیدا کنم،میرم از کلبه خودمون یه چیزایی بیارم! اخمی کرد و جدی لب زد:-نیازی نیست،هر چی کمتر کسی این اطراف ببینتمون بهتره،کمی سیب زمینی داریم همونا رو توی تنور کبابی میکنیم،ان شاالله شب نشده هاشم با خبر های خوش میاد و برمیگردیم عمارت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری به نشونه مثبت تکون دادمو گونی سیب زمینی که آتاش بهش اشاره کرده بود رو برداشتمو رفتم سمت تنور و بعد از تمیز کردنشون یکی یکی جلو آتیش تنور روی زغالا انداختم،تموم مدت بغض بدی توی گلوم لونه کرده بود،بوی سیب زمینی آتیشی خاطرات اورهان رو مثل روز جلوی چشمم زنده کرد،قلبم تند میکوبید و سیل اشک به چشمام هجوم آورده بود! چند دقیقه ای گذشت با صدای پای اسبی که از جلوی کلبه به گوشم رسید اشکامو پس زدمو سیب زمینی هارو بیرون آوردمو از جا بلند شدمو رفتم سمت کلبه و با دیدن مردی که با چهره ای جدی با آتاش حرف میزد همون جا ایستادم:-مطمئنی هاشم؟ -بله آقا با چشمای خودم دیدم تموم بزرگای ده هم توی مجلس حضور داشتن! معلوم نیست چی به سر فرحناز اومده که همچین تصمیمی گرفته،دیگه حتی خواهر خودمم نمیشناسم،خیلی خب میتونی بری! -آقا هنوزم میخواین اینجا بمونین؟به فرحناز خاتون اعتمادی نیست،هر لحظه ممکنه آدم بفرسته پی تون! -نه باید یه فکر درست و حسابی کنم،تا آخر عمر که نمیتونیم آواره باشیم‌و دزدکی زندگی کنیم،اینجا هم جای مناسبی نیست! دست جلوی دهنم گرفتمو برگشتم پشت کلبه،پس فرحناز تصمیم خودشو گرفته بود،میخواست منو مجازات کنه؟ معلومه آتاشم از این وضعیت راضی نیست،چرا باید راضی باشه اونم از کار و زندگی انداختم،اصلا چرا هر جا پا میذارم با خودم نحسی میبرم شاید واقعا حق با زنعمو بود،راست میگفت من آدم شومی هستم،اون از بچگیم حالا هم که توی جوونی بیوه شدم و قاتل و آواره… نباید اجازه بدم آتاش هم به خاطر گناه من مجازات بشه،اون که گناهی نکرده که بخواد آواره بشه،اگه بچه هام نبودن همین الان خودمو تسلیم فرحناز میکردم،اما حالا نمیتونم بعد از آقاشون داغ مادرم به دلشون بذارم،کاش میشد مثل سهیلا برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه اینجوری آتاش هم پاسوز من نمیشد! اشکامو پس زدمو نگاهی به پشت سرم انداختم شاید اگه یه مدت نباشم همه چیز درست بشه با این فکر بینیمو بالا کشیدمو گره روسریمو محکم کردمو دست بردم توی جیبم،گردنبند بالی رو گذاشتم کنار سیب زمینی ها،با چشمای پر از اشک نگاهی به باغچه بی بی انداختمو پا تند کردم سمت کلبه ای که اون طرف زمینای کشاورزی بود! اونقدر رفتم که دیگه نفسم به سختی بالا میومد و کلبه بی بی حکیمه از نظر محو شده بود،خواستم برم سمت جاده اما نمیدونستم کجا باید برم هیچ پولی هم همراهم نبود،از طرفی میترسیدم آدمای فرحناز پیدام کنن،دیگه برای پشیمون شدن دیر بود تصمیم خودمو گرفته بودم،دیگه نمیخواستم اجازه بدم دیگران تقاص کار منو پس بدن،آتاش یا آیلا فرقی نداشت هر دوتاشون برام مثل جون عزیز بودن،اگه سهیلا تونست پس منم میتونم! -هی دختر،تورو به خدا به دادم برس! با صدای پیرزنی که از سمت چپم به گوش میرسید سرچرخوندم و با بغض لب زدم:-با من بودین؟ مضطرب نالید:-مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟دخترم داره زایمان میکنه،دست تنهام نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! -خب چرا طبیب خبر نمیکنید! -راه دوره دختر،کسی هم نباید بفهمه وگرنه آبرومون توی ده میره،دستم به دامنت کمکم کن داره از دست میره! با شنیدن صدای جیغ دختری وحشت زده قدمی به جلو برداشتم:-خدایا به دادم برس! پیرزن اینو گفت و دوید سمت کلبه،بی اختیار پشت سرش دویدمو داخل کلبه شدم،پیرزن با دیدنم مضطرب به پشت سرم اشاره کرد:-اون تشت رو بیار! انقدر دستپاچه شده بودم که چند ثانیه ای همینطور مات صحنه پیش روم شده بودم،دختره کوچکی بود به نظرم هنوز ده سالش تموم نشده:-نمیشنفی دختر؟داره از دست میره! چنگی به تشت پشت سرم زدم و دادمش به پیرزن و هر چی که میگفت بدون لحظه ای درنگ انجام میدادم،طولی نکشید که صدای گریه ی بچه ای تموم کلبه رو برداشت،پیرزن نفس راحتی کشید و از جا بلند شد:-پسره،بازم جای شکرش باقیه! نگاهی به چهره دختر انداختم هنوزم از درد ناله میکرد و پتو رو گاز میگرفت،دستی به صورت تب دارش گذاشتم! -بسه دیگه دختر الان تموم مردم رو خبر میکنی،بچه که به دنیا اومد دیگه چه دردی داری؟ -آنا آخ نمیتونم تحمل کنم،دارم میمیرم! با یادآوری بارداری سهیلا لب زدم:-نکنه یه بچه دیگه ام باشه،شاید دوقلو بارداره! پیرزن نگاهی به من انداخت و بچه رو پارچه پیچ شده گذاشت توی بغلم:-بگیرش تا ببینم چه مرگش شده! بچه رو با مهربونی ازش گرفتم،صدای گریه هاش و دستای کوچکش منو یاد بچگیای آیهان می انداخت… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
✨ امام باقر علیه‌السلام: 💍 آسان ازدواج کنید و اگر چنین نکنید فتنه و فساد بزرگی در روی زمین پدید آید. 📖 میزان الحکمه                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
{اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!}💐
:)💔                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد زمان آمدنت دیر می‌شود اقاجان دارد جوان منتظرت پیر میشود🥲 یک صلوات برای سلامتی و ظهورآقامون بفرستیم❤️ @hedye110
🍀 💜 🌺 دستمو جلو بردمو با لمس صورتش انگار که خدا جونی دوباره بهم داده باشه لبخند روی لبم نشست و همون لحظه صدای گریه بچه ی دیگه ای بلند شد و پیرزن شوکه شده بچه دوم رو گذاشت روی تشک: -حالا چه خاکی به سرمون بریزیم،یکی کم بود دوتا شد،جواب اهل روستا رو چی بدم؟ بی توجه به حرفاش خودمو رسوندم بالای سر دختر:-دیگه درد نداری؟ بی حال نگاهی بهم انداخت:-دارم ولی کمتر! لبخندی زدمو بچه رو گذاشتم توی بغلش:-ماشاالله خیلی خوشگله شبیه خودته! -بدش من ببینم دختر اینجوری هواییش نکن،قرار نیست برای این بچه ها مادری کنه،یه عالمه ارباب زاده میشناسم که حاضرن برای این نوزاد پسر پول خوبی بهمون بدن،البته برای یکیشون به گمونم باید یکیشونو سر به نیست کنیم،اگه بفهمن بچه یه قل دیگه داره هیچوقت قبولش نمیکنن! متعجب به چهره پیرزن نگاه میکردم،اصلا سر در نمیاوردم راجع به چی حرف میزنه،بچه رو برداشت و گذاشت پیش دومی و همزمان اشکی از چشمای دختر سر خورد،دلم به حالش سوخت،نگاهی به پیرزن انداختم و با ترحم پرسیدم:-چرا میخوای همچین کاری کنی خدا رو خوش نمیاد،بذار بچه ها پیش مادرشون بزرگ بشن! -تو چی میدونی دختر،اصلا میفهمی اگه یکی از اهالی ده بفهمه دخترم آبستنه چی میشه؟تف هم توی صورتمون نمیندازن،از ترس ابروم این نه ماه رو توی این سوراخ پنهون شدم،این دختر به زور از پس خودش بر بیاد،میخواد بچه داری کنه چه توقعی داری! -شوهرش چی؟مگه اون اینجا نیست! -شوهر کجا بود؟ اگه شوهر داشت دیگه چه ترسی داشتم؟پسر بی شرف صاحب کارم این بلا رو سرش آورده،خیلی پا پی شدم اما یه صیغه خوندن و تموم دخترو ول کردن به امون خدا،نمیدونن آبستنه وگرنه یه بلایی سرش میاوردن،براشون افت داره خون رعیت جماعت تو تن بچشون باشه! با تاسف نگاهی به دختر انداختم سن و سالی نداشت که بخواد این همه غم رو به دوش بکشه،به زور نفس میکشید و رنگش با تار و پود قالی دست باف زرد رنگی که زیرش پهن شده بود مو نمیزد:-چند سالشه؟ -داره نه سالش میشه،اینجوری نگام نکن دختر،اگه وضعیت خوبی داشتیم دلم راضی به این کار نمیشد کدوم مادری میتونه از اولاد خودش دست بکشه،این دختر بچه آخرمه وقتی سر پیری بچه دار میشی همین میشه دیگه ،به خاطر نجات جونش این مدت رو این جا زندگی کردم،اگه برادراش بفهمن از خونش نمیگذرن! آهی کشیدم و با غم لب زدم:-حیف وضعیت خوبی ندارم وگرنه حتما کمکتون میکردم! با این حرف سری چرخوند و نگاهی به صورتم و بعد به دستام انداخت:-اینجا غریبی؟به ظاهرت نمیاد بدبخت بیچاره باشی! مضطرب نگاهی به اطراف انداختم:-نیستم،از شهر اومدم! -با این رخت و لباسا؟ لبی ورچید و گفت:-پی چی اومدی؟نکنه راهتو گم کردی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم،انگار متوجه اضطرابم شده بود،وقتی سکوتمو دید و گفت:-ممنون که کمک کردی،نمیدونم اگه نبودی باید چه خاکی به سرم میریختم! -خدا بزرگه نگران نباشین،با اجازتون من دیگه برم،الانه که سر و کله گاریچی ها پیدا بشه! -مگه نگفتی میری شهر؟باید منتظر اتول بمونی بعد از ظهر پیداش میشه،تا اون موقع مهمون ما باش…ناهار خوردی؟ با یادآوری آتاش آهی کشیدمو گفتم:-نه اما گرسنه ام نیستم! -یکم غذا برامون مونده تا تو ناهارتو بخوری منم میرم لب چشمه آب بیارم،اگه میشه تا اون موقع مراقب دخترم باش،نمیتونم توی همچین وضعیتی تنهاش بذارم! نفسمو پر صدا بیرون دادمو سری به نشونه مثبت تکون دادم،به هر حال که جایی برای رفتن نداشتم! از جا بلند شد چارقدشو به کمر بست و دبه به دست و خمیده راه افتاد! با رفتنش خودمو کشیدم سمت بچه ها که حالا لای پارچه پیچیده شده بودن و اشک توی چشمام حلقه بست،معلومه سرنوشت سختی دارن! -میشه بیارینشون میخوام برای یه بارم شده بغلشون بگیرم،اگه آنام برگرده اجازه نمیده! مستاصل سری به نشونه مثبت تکون دادمو یکی از بچه ها رو بلند کردمو گذاشتم توی بغلش:-نمیخوای بهشون شیر بدی؟ اشکاشو پاک کرد و لبخندی مهربون به روی پسر بچه اش زد: -خیلی دلم میخواد اما آنام گفته نباید این کارو بکنم،میگه اگه بوی منو بفهمن دیگه به ارباب زاده ها عادت نمیکنن،حتما الانم رفته پی یکی تا بهشون شیر بده! دلم از اون همه مظلومیش به درد اومد احساس میکردم قلبم داره فشرده میشه،بی صدا به تماشاشون نشستم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در کلبه باز شد و پیرزن داخل اومد اول نگاهی به بچه انداخت و عصبی از توی بغل دختر بیرونش کشید و بعد رو کرد سمت من و تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-دم در منتظرتن! با این حرفش انگار که سطل آبی روی سرم خالی کرده باشن دلم هری ریخت،با این لحن زن احتمال میدادم از آدمای فرحناز باشه چطور پیدام کردن؟ -نشنیدی چی گفتم؟ وحشت زده نگاهی بهش انداختم و از جا بلند شدم،چاره ی دیگه ای نداشتم،دستمو گرفتم به دیوار کلبه و از جا بلند شدم،همش تقصیر خودمه نباید از حرفای آتاش سرپیچی میکردم… چشمامو بستمو با ترس قدم به بیرون کلبه گذاشتم وقتی صدایی نشنیدم آروم بازشون کردم،چشم چرخوندم اطراف و نگاهم افتاد به آتاش و نفس راحتی کشیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم،نزدیک شد نگاهی به من و در کلبه انداخت و هیچی نگفت،منتظر بودم سرم داد بکشه اما به اخم ریزی بسنده کرد! -خودشه آقا؟همونجور که گفتین چشماشم رنگیه! آتاش دستی توی جیبش برد و مقداری پول گرفت سمت پیرزن:-آره مثل اینکه خودشه! -از همون اول فهمیدم که عجیب و غریبه،خدارو شکر زود پی بردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دخترم میاره،حالا چیکار کرده؟ آتاش با پوزخند نگاهی به من انداخت و گفت:-نگران نباش جانی نیست،البته هست اما فقط به خودش آسیب میزنه و زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:-و من… پیرزن که متعجب و گیج از حرفای آتاش شونه ای بالا انداخت و آتاش راه افتاد سمت کلبه بی بی و داد کشید:-دنبالم بیا! پیرزن وقتی دید با من تنها شده با عجله وارد کلبه شد و در رو به هم کوبید،از عکس العملش خندم گرفته بود! خیال میکرد من آدم خطرناکی باشم که خان دهشون به خاطر پیدا کردنم حاضر شده این همه پول بهش بده،حتی آوردن آب رو هم فراموش کرده بود،با صدای آتاش به خودم اومدم:-میای یا باید کت بسته دنبال خودم بکشونمت! نفسی بیرون دادمو خجالت زده دنبالش راه افتادم،از این که با ندونم کاری هام توی دردسر می انداختمش از خودم خجالت میکشیدم! بازم جای شکرش باقی بود آدمای فرحناز پیدام نکرده بودن! قدم هامو تند تر کردمو خودمو رسوندم بهش و آروم گفتم:-معذرت میخوام،میدونم اشتباه کردم! برگشت و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و عصبی تر از قبل قدم برداشت سمت کلبه! انقدر سرد بود که خود به خود پاهام از حرکت ایستاد… متعجب با چشمام قدم هاشو دنبال کردم،چند قدمی برداشت و دوباره به سمتم چرخید و جدی گفت:-یکم تند تر بیا باید شب نشده برگردیم عمارت! چشمام از تعجب گرد شد:-منظورت چیه؟پس فرحناز… -فرحناز دیگه دنبال تو نیست،اگه یکم دیگه دندون سر جیگر میذاشتی و فرار نمیکردی الان عمارت بودیم! -چرا؟چی باعث شده منصرف بشه؟ دستی توی موهاش فروبرد و گفت:-آیلا بارداره،به خاطر اون کوتاه اومده! با این حرف شوکه زده و با دهنی نیمه باز به آتاش خیره شدم،باورم نمیشد،دختره کوچولوم داشت مادر میشد،اشک حلقه شده توی چشمامو با انگشت گرفتم و رو به آتاش که هنوز عصبی به نظر میرسید پرسیدم:-این که خبر خوبیه پس…پس چرا وقتی هاشم اومد اونقدر عصبی بودی! پوزخند به لب قدم برداشت سمتم و گفت: -خیلی هم خوب پس دوباره گوش وایساده بودی،اخمی کرد و فاصله یک قدمیمون رو پر کردو بازوهامو گرفت و عصبی زل زد توی چشمم:-تا حالا کسی بهت گفته چقدر خودخواهی؟ ساکت گوش سپرده بودم بهش،نفسای تند از عصبانیتش به صورتم میخورد: -اصلا به جز خودت و احتمالا بچه هات به کس دیگه ای فکر کردی؟اصلا میفهمی چه حالی شدم وقتی دیدم نیستی؟فکرم هزار راه رفت… فشار دستش و دور بازوهام کم کرد و گره دستاش و باز کرد،دست برد توی جیبش و گردنبند بالی رو بیرون آورد، گرفت رو به روم و دوباره نفسش رو توی صورتم پرت کرد: -تا اینکه اینو دیدم،گردنبندی که برای بالی درستش کردم،ممنون یادگاری خوبی برام جا گذاشتی،میخواستی داغمو تازه کنی؟یا اینکه بهم یادآوری کنی زنم مرده و نباید حسابی روی تو باز کنم؟ عصبی خندید و ادامه داد: -اصلا میدونی چیه؟تو راست میگفتی من لایق مردن نبودم،من مجازات کاری که در حقت کردمو این همه سال پس دادم،با از دست دادنت با حضورت کناراورهان! باورم نمیشد اصلا چی داشت میگفت؟تا جایی که یادمه تموم اون مدت از من متنفر بود! نم اشکم رو با دستم پس زدم و خودم روکنترل کردم! -چرا اینکارو می کنی آیسن؟ چرا با من اینطوری می کنی؟اگه میبینی زندگی کنار من انقدر برات مشکله خیلی خب امشب که برگشتیم میگم میرزا صیغه طلاقمون رو بخونه،اینبار برای بار سوم و آخر! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴