#سلام_امام_زمانم
حیف از این آقا که بییاور میان ما رهاست
بر دلش هر دم هجوم غصه ها و اشکهاست
خوشحال آنکه با اخـلاص گـردد نوکـــــرش
بر لبش گوید دمادم حضرت مهدی کجاست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدیکم
علی خوشحال بود و می گفت : با درشکه می ریم , ان شالله با ماشین خودمون برمی گردیم ... می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟
گفتم : چقدر پول داری ؟
پرسید : تو هیچی نداری ؟
گفتم : من از کجا پول دارم ؟ کسی به من پول نداده ... تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه , حتی نذاشت بهش نگاه کنم ... فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ...
کاش اونا رو می داد ...
علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ... حتما می ده , اون که از ما چیزی دریغ نداره ...
با درشکه تا سر کوچه رفتیم ...
علی کلید انداخت و رفتیم تو ... قلبم چنان تند می زد که می ترسیدم طاقت نیارم ...
خیلی وحشت داشتم ولی باید خودمو کنترل می کردم ... از ترس جلو نرفتم ... همون جا تو راهرو وایستادم ...
علی از اون یک دونه پله رفت پایین و صدا زد : عزیز ؟ عزیز , من اومدم ...
شوکت زود خودشو رسوند به ما و با اشتیاق از ما استقبال کرد ... خیلی خوشحال شده بود و منو بغل کرد و بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ...
گفتم : خوبی شوکت خانم ؟
گفت : نه , چطوری خوب باشم وقتی شماها نیستین ؟ می خواستم بیام از عزیز ترسیدم ...
گفتم : قدمتون رو چشم ... منتظرتون هستم , حتما بیاین ...
علی پرسید : کو عزیز ؟
با دست اشاره کرد : بالاست , غمبرک زده یا خوابیده ...
علی از پله ها رفت بالا ولی من هر چی شوکت اصرار کرد برم تو اتاق , از جام تکون نخوردم ...
گفتم : صبر کن عزیز اجازه بده ...
چند لحظه بعد صدای عزیز خانم بلند شد و علی هراسون اومد پایین و گفت : لیلا فرار کن ...
عزیز خانم پشت سرش با یک چوب داشت میومد ... یکی زد تو کمر علی که : برو کنار , بذار خدمتش برسم ... دختره ی بی حیا , پررو , اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ ...
گفتم : عزیز خانم ببخشید , نفهمی کردم ...
چوب رو بلند کرد و علی دستشو گرفت و به زور چوب رو انداخت ولی فحش های بدی به من می داد و عصبانی بود ... طوری که معلوم می شد آروم شدنی نیست ...
همین طور که فریاد می زد , گفت : اختر ... اختر ... دارم برای علی زن می گیرم , اسمش اختره ...
دیگه پاتو تو این خونه بذاری قلم پاتو می شکنم ... گمشو بی آبرو ...
زن گرفتم برای علی مثل دسته ی گل , حالا برو هفت لای جیگرت بسوزه ... اگر دیگه سراغت اومد ... خواهیم دید ... منو سنگ رو یخ می کنی ؟
اومدم دنبالت نیومدی , دیگه جای گله گزاری نیست ... منم دیگه تو رو عروس خودم نمی دونم ...
برو گمشو ... یک عروسی براش می گیرم از حسودی دق کنی ...
علی گفت : عزیز این حرفا چیه می زنی ؟ تو رو خدا کوتاه بیا ... لیلا زن منه , اینو بفهم ... من جز اون کسی رو نمی خوام ...
گفت : تو هر وقت دلت می خواد بیا اینجا , این عفریته رو نیار ... نمی خوامش , بره لا دست باباش ... بره تو گور ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صددوم
من گریه کنون از خونه زدم بیرون ...
علی یکم بعد اومد ... گویا به عزیز التماس کرده بود ماشین رو پس بده ولی اون نداده بود و گفته بود هر وقت اومدی اختر رو دیدی , بهت می دم ...
علی دنبالم اومد من که آشفته و عصبی بودم ... اونم دست کمی از من نداشت ...
دست منو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنیم , پیاده راه افتادیم ...
من هنوز اشک می ریختم و علی حرفی برای گفتن نداشت ...
پول نداشتیم سوار چیزی بشیم ... اصلا حوصله نداشتیم ...
همین طور پیاده از نواب تا پشت توپخونه که خونه ی خاله بود , پیاده رفتیم ...
علی سعی می کرد منو آروم کنه ولی نمی شد ... خیلی بهم برخورده بود و ترس از اینکه عزیز خانم برای علی زن بگیره , دنیای منو تیره و تار کرده بود ...
اون شب حالم خیلی خراب بود ... احساس بدی داشتم , دلم می خواست بدونم واقعا کار بدی کردم که با عزیز خانم نساختم ؟ ... شاید تقصیر منم بوده ... حتی حاضر بودم دوباره برگردم و باهاش زندگی کنم ...
هیچکدوم شام نخوردیم ... راستش نه نون داشیم نه پول , نمی خواستم همین اول کاری از خاله نون قرض کنم ...
نونی که اون روزا کیمیا شده بود ...
بالاخره علی گفت : تو رو خدا گریه نکن , من نمی تونم اشک تو رو ببینم ...
گفتم : علی اگر عزیز خانم ازت بخواد زن بگیری چیکار می کنی ؟ ...
گفت : برو بابا , چی داری میگی ؟
محال ممکنه ... تو زن منی , دیگه زن می خوام چیکار ؟ عزیز تهدید می کنه تا تو رو ناراحت کنه ولی این کارو نمی کنه ...
فردا می رم ماشین رو ازش می گیرم ولی فکر نکنم پول رنگ اونو بده ... باید یک مدتی همین طوری سوار بشیم ...
لیلا , کاش اون روز که اومده بودم دنبالت , خودتو قایم نمی کردی ... بیچاره خیلی کنف شد , به غرورش برخورده حالا افتاده سر لج ...
نگران نباش , من درستش می کنم ...
و سرمو گرفت تو بغلش و نوازشم کرد ...
انگار من یک لیلای دیگه شده بودم ... قبلا بدم میومد و خودمو کنار می کشیدم ولی حالا احساس می کردم آغوش اون تنها پناهگاه منه ...
فردا خاله ازمن پرسید : چی شد ؟ رفتی خونه ی عزیز خانم ؟
گفتم : بیرونم کرد و گفت برای علی زن می گیره ... خاله کار اشتباهی کردم با عزیز خانم نساختم ؟
گفت : چرا فکر می کنی تو اشتباه کردی ؟ این اونه که به جای اینکه به شما دو جوون بال و پر بده , پر و بالتون رو شکسته ... از این دنیا چی می خواد ؟ خودشم نمی دونه ... انسانیت نداره ...
تو یک دختر بچه ای , چرا باید ازت انتظار داشته باشه مثل یک آدم بزرگ رفتار کنی ؟
می دونی چرا ؟ چون خودش عقل نداره ... لیلا کسی که بدی می کنه و چشم نداره یکی دیگه رو ببینه , خودشو کوچیک تر از اون طرف می دونه ... آدم های بزرگ و سخاوتمند هرگز بدی نمی کنن ...
هیچ وقت برای گذشته افسوس نخور ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️فلسطین مظلوم تسلیت...
🏴شهادت جمعی از عزیزان فلسطین، در بمباران بیمارستان المعمدانی را تسلیت عرض مینماییم.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🔻رسانه فلسطینی: 3 میلیون ایرانی به عنوان داوطلب برای مبارزه با اسراییل ثبت نام کرده اند
⭕️با ارسال #حریفت_منم به 3000212 در پویش حامیان فلسطین شرکت کنید
#فلسطین
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #عزای_عمومی | اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
🥀 بهشت پر شد از پرنده ...
#فلسطین #غزه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار...💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جنایت پشت جنایت؛ قتل عام جدید صهیونیست ها با هدف قرار دادن مسجدی در منطقه النصیرات غزه
🔹 بیش از 30 شهید تاکنون که عمده آنها کودک بودند.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
آقا جان
قطعا شما بیشتر از ما در غم و اندوهید که انسانیت را کشته اند
مظلوم کشی و کودک کشی افتخار شده
عده ایی انسان نما از هر درنده ایی درنده تر در زمین حاکم شده و ظلمی آشکار میکنن ...
پس کی میآیید
بمیرم برای مظلومیت و تنهاییت😭💔
#آقا_بیا_تو_را_به_خون_شهیدان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسوم
شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده , برو جلو ... اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی , همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ... برو جلو و نترس ...
این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم , اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب می شه ... و اگر جسور و محکم بودی , خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ...
گفتم : خاله , اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم ... اینجا دیگه زندگی دست من نیست , دست عزیز خانمه ...
گفت : نفهمیدی چی میگم ... عزیز من , دخترم , لیلای من , زندگی پر شده از این چیزا ... ممکنه براش زن بگیره , اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست , تو برو جلو و با همه چیز مواجه بشو ... خودتو نباز ... نذار کسی سد راهت بشه ...
تو در واقع ناخودآگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ...
برای همین ازت حمایت می کنم ... ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست ...
در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم ...
اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم و کتاب هامو خریدم ... موقع برگشت , توپخونه قیامت شده بود ... مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن : نون و پنیر و پونه , قوام گشنمونه ...
شیشه ی مغازه ها رو می شکستن ...
خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا , کنار نمیومدن ...
جلوی ماشین شلوغ بود و ما با سرعت کمی می رفتیم ...
چند نفر به ماشین حمله کردن و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ...
من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ...
بعد پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن , از اونجا دور شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهارم
ولی هر دو ترسیده بودیم و می لرزیدیم ...
وقتی دم خونه رسیدیم , خاله از ترس حمله ی دوباره ی اونا , ماشین رو برد تو حیاط ...
ولی قدرت پیاده شدن نداشتیم ...
بعدها , اون روز به اسم بلوای نون معروف شد ...
چند روزی دبیرستان ها و کلاس های متفرفه به خاطر این شلوغی ها تعطیل بودن و من با علاقه ی خیلی زیادی شروع کردم به خوندن کتاب هام ...
ولی مرتب یاد تهدیدهای عزیز خانم میفتادم و آروم قرار نداشتم ... یک جور دلشوره افتاده بود به جونم ...
نمی تونستم اونطور که خاله ازم می خواد بی خیال این حرفا بشم ...
پس سعی می کردم هر چی می تونم به علی محبت کنم و مثل حرفای خوبی که اون به من می زد , منم به اون بزنم ...
شاید دلش راضی نشه و به حرف عزیز خانم گوش نکنه و زن نگیره ...
برای همین با وجود اینکه پول نداشتیم و علی مجبور شد از یکی از دوستاش قرض بگیره و اون پول رو هم با احتیاط خرج می کردیم ولی با هم خوش بودیم ...
اون از تغییر رفتار من چنان به وجد اومده بود که کلا عزیز خانم رو فراموش کرده بود ...
کلاس ها باز شد ... هر روز از اداره که میومد و ناهار می خوریم و منو می برد دم کلاس ... اونجا تو راهرو منتظر می شد تا کلاسم تموم بشه و با هم برمی گشتیم ...
گاهی قدم زنون تا لاله زار می رفتیم ، یک شاهی می دادیم تخمه می خریدیم و صدای فیلم ها رو از تو خیابون گوش می کردیم و گاهی جلوی تماشاخونه ی نصر , به صدای سیاه بازی و شعر هایی که می خوندن گوش می دادیم ...
با هم شرط می بستیم که کی زودتر اون شعرها رو یاد می گیره و بعد بلند بلند با هم می خوندیم و می خندیدیم ...
گاهی هم یک تصنیف می خریدیم و باز مسابقه ی کی زودتر حفظ میشه راه مینداختیم و بیشتر وقت ها من برنده می شدم و علی هر بار خوشحال می شد و قربون صدقه ی من می رفت ...
و آخر شب همین طور که کتاب های من زیر بغل علی بود و من خوابم گرفته بود , تو تاریکی شب منو بغل می زد و من دست هامو دور گردنش حلقه می کردم و اون تا خونه حرفای خوب به من می زد ...
وزن من زیاد نبود و برای اون کار راحتی بود اما برای من احساس امنیت و عشق میاورد ...
هوشنگ هم از علی خیلی خوشش اومد بود ... بیشتر شب ها میومدن خونه ی خاله که در این صورت ما هم شام پیش خاله بودیم ... من می زدم و علی و هوشنگ با هم می خوندن و گاهی هم اون دو نفر تخته بازی می کردن و من و ملیزمان با هم درددل می کردیم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
راستگویی، امانت زبان است. امام علی ع
عیون الحکم والمواعظ، حدیث 360
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خواهش قلبمه شب جمعه حرم بیام
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□