فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸❤️🍃🌸🍃🌸
🌸بر عسکری
🎊آن نور ولایت صلوات
🌸برآن گل
🎊گلزار رسالت صلوات
🌸خواهی که
🎊خدا گناه تو،عفوکند
🌸بفرست برآن
🎊روح کرامت،صلوات
🌸اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
🎊وآل مُحَمَّد وَعجِّّل فرجهُم
*❤️خجسته میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد*🍃🌸🍃🌸❤️🍃🌸🍃🌸
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را
تمامجاده را رفتم،غباریازسوارینیست
بیـابان تا بیـابان جستـهام ردّ نشانت را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیزدهم
شب اول محرم بود ...
من تو یک سینی بزرگ لپه ریختم تا پاک کنم ...
اومد کنارم نشست و گفت : بذار با هم پاک کنیم تا زود تموم بشه ...
یواشکی به من چشمک زد و گفت : تو دست نزن , من تند تند پاک می کنم ...
خاله شنید و به شوخی گفت : لوسش نکن , فردا از پسش بر نمیای ...
علی گفت : خاله تو رو خدا مثل عزیزم حرف نزنین , لیلا خوب تر اونیه که لوس بشه ... تازه من هر طوری باشه می خوامش , برام فرقی نمی کنه ...
خاله پرسید : عزیز خانم رو چیکار می کنی ؟ اگر لیلا رو دوست داری , برو حالیش کن که زنت رو می خوای و وادارش کن از خر شیطون پیاده بشه ... خوبیت نداره شماها با اون قهر باشین ...
علی همین طور که با عشق به من نگاه می کرد , یک لبخند گوشه ی لبش نشست و گفت : چشم خاله ...
اون شب تا دیروقت همه کار می کردیم و علی یک لحظه منو تنها نمی ذاشت و هر کجا گیرم میاورد با کلمات محبت آمیز و عاشقانه منو که یک زن بودم , غرق در دنیای پر شور عاشقی و جوونی می کرد ...
چیزی که هر زنی رو می تونه به اوج خوشبختی برسونه ...
مثل یک پرنده سبک و بی غم این طرف و اون طرف می رفتم و مدام علی رو دنبال خودم می کشوندم ...
خونه رو سیاه پوش کردیم و مبل ها رو از سرسرا بردیم بیرون ...
دور تا دور اتاق پتو پهن کردیم و پشتی گذاشتیم ...
ظرف هایی که از ظروفچی آورده بودن رو شستیم و سینی های بزرگ پر از استکان و نعلبکی آماده کردیم ...
قندان ها پر شد و دیس های چینیِ حلوا و خرما آماده شد ...
ایران بانو و ملیزمان با شوهرشون و عروس خاله همه اونجا بودن و کمک می کردن ...
قرار بود خانجانم هم با شریفه و شیرین بیان و من که دلم برای خانجان خیلی تنگ شده بود , همش چشم به راهش بودم ...
خیلی دیروقت کارا تموم شد و من و علی برگشتیم به اتاقمون ...
من از خستگی رفتم زیر کرسی و زود خوابم برد ...
اون شب خواب دیدم در حالی که چادر سفیدی سرم بود , توی یک جای سرد روی سنگ فرش های سنگی در حالی که کفش به پا نداشتم می دویدم و فریاد می زدم : علی ... علی ...
یک مرتبه اون جلوم ظاهر شد ... بهش گفتم : خسته ام علی , بغلم کن ...
با نگاهی مهربون به من نگاه کرد و تا اومد منو بگیره , صورت عزیز خانم رو دیدم که با نفرت نگاهم می کرد ...
نمی دونم چرا تو خواب اونقدر وحشت کردم که با ناله از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد ...
فردا علی منو برد کلاس و زودتر از موقع با هم برگشتیم خونه ...
با هم از در حیاط رفتیم به اتاقمون ... علی زیر کرسی خوابید و من رفتم برای کمک ...
روضه شروع شده بود ... خونه پر شده بود از عزاداران امام حسین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهاردهم
از ملیزمان پرسیدم : خانجانم نیومده ؟
سینی استکان های خالی رو داد به من و گفت : نه , خاله هنوز نیومده ... اینا رو ببر بده به منظر , آب بکشه ... روضه که تموم شد باید به همه چایی بدیم ...
و خودش برگشت تو اتاق ...
دلم خیلی گرفته بود ... سینی رو دادم و برگشتم ...
ما معمولاً توی اتاق نمی نشستیم و پذیرایی می کردیم ...
اما اون روز یک آقایی که صدای سوزناکیداشت , چنان روضه می خوند که منو خیلی زیاد تحت تاثیر قرار داد و به یاد غصه های خودم رفتم کنار خاله نشستم و چادرم رو کشیدم رو صورتم و گریه کردم ...
یک مرتبه ملیزمان اومد و جلوی من خم شد و گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت : لیلا به جایی نگاه نکن , بلند شو با من بیا ...
روتو بگیر کسی تو رو نبینه ...
گفتم : چی شده ؟ خانجانم اومده ؟
گفت : نه , پاشو با من بیا ...
بلند شدم و برخلاف خواسته ی ملیزمان , اطراف رو نگاه کردم ...
متوجه ی چیزی نشدم ... ملیزمان چادرم رو کشید و با خودش برد ...
در حالی که من کنجکاو بودم بدونم چی شده که اون از من خواسته به جایی نگاه نکنم , از اتاق رفتیم بیرون .. .
ایران بانو هم جلوی در ایستاده بود و فورا دست منو گرفت و گفت : لیلا جون تو برو تو اتاقت , بیرون نیا تا ما بهت بگیم ...
گفتم : تو رو خدا بگین چی شده ؟ برای علی اتفاقی افتاده ؟ خانجانم طوریش شده ؟
گفت : به این عزای حسین اتفاقی برای کسی نیفتاده ...عزیز خانم اومده , تو نباشی بهتره ...
پرسیدم : کجاس ؟ با کی اومده ؟ بذارین برم ... بَده , مادرشوهرمه ... شاید آشتی کردیم ..
اگر نرم جلو , کینه به دل می گیره ... بدتر می شه , سر لج میفته ...
ملیزمان گفت : بدتر از این نمی شه , شمشیرشو از رو بسته اومده تو رو اذیت کنه ... نباشی بهتره ...
گفتم : بهم بگین چی شده ؟ مگه چی گفت که شماها رو نگران کرده ؟
ایران بانو گفت : لیلا جون پیگیر نشو ... بذار به عهده ی مادر , خودش می دونه باهاش چیکار کنه ...
پرسیدم : خاله می دونه عزیز خانم اومده ؟
ملیزمان گفت : فکر کنم تو مجلس اونو دیده باشه ولی نمی دونه چه کسی رو با خودش آورده ...
ایران بانو ناراحت شد و زد پشت دستش و با حرص گفت : دهنت رو ببند ...
هراسون شدم و گفتم : تو رو خدا کی رو با خودش آورده ؟ بگین , جون به سر شدم ...
ملیزمان گفت : بهش بگیم ایران , بالاخره که می فهمه ...
ایران بانو با عصبانیت گفت : ای خدا تو چرا این قدر دهن لقی ؟ حرف تو دهنت نمی مونه ... بگو بببنم حالا خیالت راحت شد ؟
بهت گفتم یک جوری به لیلا بگو که بو نبره , ببین چیکار کردی ؟
ملیزمان گفت : بابا , بالاخره که می فهمه ... آخه چرا نگیم ؟ ... من که طاقت ندارم ... ببین لیلا , نمی دونی داشتم سکته می کردم ... از در که اومد تو سراغ تو رو گرفت و از من پرسید : لیلا خانم تشریف دارن ؟ ستاره ی سهیل شدن ...
بعدم دو تا زن همراهش بودن و گفت : ایشون اختر , زن علی ... و این خانمم مادرشه ... آوردم با لیلا آشنا بشن ...
از شنیدن این حرف , در یک لحظه بدنم سست شد ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
داغ شدم و خیس عرق ... زبونم بند اومده بود ...
نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...
دویدم به طرف اتاقم تا علی رو در جریان قرار بدم ...
می لرزیدم و صورتم قرمز شده بود و التهاب داشتم ... درو باز کردم و با صدای بلند گفتم : علی , بلند شو بیچاره شدیم ...
و زدم زیر گریه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - پدر امام زمان - استاد رفیعی.mp3
1.01M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
♨️پدر امام زمان(عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#ولادت_امام_حسن_عسکری مبارکباد
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 🌹
عالم پُر است از تو، غایب منم ز غفلت
تـــو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
#عطار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110