eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🔻امام على عليه السلام فرمودند: آفرين بر حسادت ! چه عدالت پيشه است ! پيش از همه صاحب خود را مى کشد                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای پسر فاطمه، نور هدی سبزترین باغ بهار خدا با تو دل از غصه رها می شود پاک تر از آینه ها می شود @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 گفتم : چیزه ... چون ... چیزه ... یعنی منو یاد علی می ندازه ... گفت : بهتر که یاد علی باشی , مگه می خوای علی رو فراموش کنی ؟ گناه داره به خدا , به این زودی ؟ ... گفتم : نه بابا , برای این نیست ... یعنی اونو که می ببینم , چیز می شم ... ای وای خاله , نمی خوام ببینمش دیگه ... می ترسم خبر ببره برای عزیز خانم که چیکار می کنم و چیکار نمی کنم ... دوست ندارم , دلم می خواد پاشون از خونه ی ما بریده بشه ... پرسید : تو چرا چند شبه خونه نمیای ؟ شورشو در آوردی , صدای انیس رو هم همینطور ... میگه خرج یک ماه یتیم خونه رفته بالای درست کردن حیاط , مگه چیکار کردین توش ؟ گفتم : خاله اینو ول کن , یک مقدار دفتر و مداد می خوام و کتاب های ابتدایی ... می خوام به بچه ها درس بدم ... سری تکون داد و گفت : پس درس خودت چی می شه ؟ بهم قول دادی , یادت نیست ؟ گفتم : چرا ,  به خدا دارم می خونم ... اسمم رو کی می نویسین ؟ ... گفت : ماشالله خودت همه کاره شدی , چه احتیاجی به من داری ؟ آدرس می دم فردا خودت برو و اسمت رو بنویس ... گفتم : بدین ... فردا که سیزده بدره , پس فردا می رم ... یک خواهش دیگه ازتون دارم , می شه اون رادیو قدیمی که مال جواد خان بود رو بدین به من ببرم یتیم خونه ؟  گفت : نه , اون یادگاریه ... نمی دم , می خوام نگهش دارم .. سالمه سالمه , حیفه ... همینو ببر که رو طاقچه اس ... نمی خوامش , بدترکیبه ... یکی دیگه می خرم ... پریدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خاله , شما خیلی خوبی ... واقعا ببرم ؟ ... خوشحالم که خاله ای مثل تو دارم , مرسی ... مرسی ... مرسی ... بعد خاله رفت و مقداری زیادی کاغذ و مداد که مال جواد خان بود رو آورد و داد به من و گفت : فعلا با همین ها سر کن , یواش یواش درست می شه ... به انیس هم فشار نیار ؛ زله اش نکن ... خودمون یک فکری برای درس دادن تو می کنیم ... لیلا , بیا فردا با ما بریم سیزده بدر ... زبیده خودش اونجا رو می گردونه ,, یک روز چیزی نمی شه ... گفتم : آخه خاله می خوام بچه ها هم سیزده بدر داشته باشن , زبیده حوصله ی این کارا رو نداره ... یک مقدار پول تو خونه داشتم و رفتم خرید کردم ...کاهو هم به مقدار زیاد گرفتم ... مقداری تخمه و تنقلات برای بچه ها و دو کیلو گوشت چرخ کرده ... سنکجبین درست کردم ... کاهو رو شستم و گوشت ها رو پیاز زدم و به شکل قلقلی سرخ کردم ... هر چی باقالی و شوید خشک داشتم هم برداشتم ... صبح زود خاله اومد تو اتاقم و گفت : ما می خوایم بریم قلهک ... وسایلت زیاده , تو رو می ذارم دم یتیم خونه بعد می رم دنبال ملیزمان ... خاله برای اینکه حاضر بشه منو خیلی معطل کرد ... دیرم شده بود ... خدا می دونه چه ذوق و شوقی داشتم از اینکه می تونستم اون روز بچه ها رو خوشحال کنم ... تقریبا یک ساعت دیر رسیدم ... از در که وارد شدم , از دور آمنه رو دیدم که لای در ایستاده ... تا چشمش به من افتاد , با سرعت در حالی که به شدت گریه می کرد دوید به طرف من ... قلبم فرو ریخت ... چی می تونست باشه ؟ چرا این بچه این طور داره گریه می کنه ؟! ... چیزایی که دستم بود رو گذاشتم زمین و دست هامو باز کردم و اونو در آغوش کشیدم ... از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ... با گریه همین طور که دل دل می زد , گفت : مامان , مامان فکر کردم دیگه نمیای ... زبیده خانم گفت بیرونت کرده ... پشت سرش بچه ها همه گریه کنون اومدن سراغم ... هموشون رو بغل کردم و گفتم : آروم باشین , خودتون که می دونین زبیده خانم این طوری میگه که شما رو با ادب بار بیاره ... نترسین , من شماها رو تنها نمی ذارم هیچ وقت ... قول می دم ... کمک کنین اینا رو ببریم تو ، ببینم برای چی زبیده خانم این حرف رو به شماها زده خودمو رسوندم به زبیده ... داشت به کمک دخترا آشپزخونه رو تمیز می کرد ... گفتم : سلام , اینجا چه خبره زبیده خانم ؟ سرشو بالا نکرد به من نگاه کنه ... گفت : علیک السلام ... سلامتی ... دستم رو زدم به سماور و سر سودابه داد زدم : مگه من به تو نگفتم ناشتایی , چایی درست کنین ؟ چرا سماور سرده ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 مگه نگفتم بشقاب بذارین و نون و پنیر رو دستتون نگیرین سق بزنین ؟ سودابه فقط به من نگاه کرد ... گفتم : زیبده خانم چرا نگفتین سماور روشن کنن ؟ گفت : من نمی خواستم چایی درست کنم , قند و چای داره تموم می شه ... اقلا یک روز در میون چایی بخورن , نمی میرن که ... گفتم : منظورتون اینه که تا پای مرگ برن تا شما بهشون مواد غذایی برسونین ؟ ... نباید صبح یک استکان چایی بخورن که گلوشون باز بشه ؟ گفت : لیلا خانم بحث نکن با من ... دیگه نمی ذارم بچه ها هر روز چایی بخورن , همینه که هست ... دیگه طاقتم تموم شد ... فریاد زدم : زبیده با من بیا تو دفتر , کارِت دارم ... فکر می کردم مثل دفعه قبل بترسه ولی سینه سپر کرد و راه افتاد و گفت : بریم ببینم چیکار داری ؟ فکر کردی ... من منتر تو یک الف بچه نمی شم ... وارد دفتر که شدیم , درو محکم زدم به هم ... با غیظ و حرصی که تو وجودم شعله می کشید , طوری که خودمم ترسیده بودم , مچ دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم : خوب گوشِت رو باز کن ... من این دستی رو که روی بچه ها دراز بشه , می شکنم ... تو چه حقی داری این دخترا رو می زنی ؟ غلط می کنی اونا رو می ترسونی ... پدرتو در میارم , روزگارتو سیاه می کنم ... می خوای به آقا هاشم زنگ بزنم بیاد تکلیفت رو روشن کنه ؟ ... ببین زبیده خانم این بار آخره می گم , فقط یک بار دیگه , فقط یک بار , شنیدی ؟ اگر به بچه ها توهین کنی یا اونا رو بزنی یا از چیزی بترسونی , از اینجا بیرونت می کنم عوضی ... دستشو کشید و با دست دیگه اش مالید ... یکم سکوت کرد ... من همینطور عصبانی بودم ... نشستم رو صندلی و گفتم : بسه دیگه , تو فکر نمی کنی این بچه ها هیچ امیدی به زندگی ندارن ؟ چطور دلت میاد اذیتشون بکنی ؟ ... به جرم اینکه منو دوست دارن ؟  من در مورد تو چی فکر می کردم تو خودتو چی نشون دادی ... با بغض گفت : خودتو بذار جای من , اگر بیست ساله اینجا زحمت کشیده باشی بعد یک الف بچه بیاد  همه کارا رو تو دستش بگیره و بهت دستور بده چه حالی پیدا می کنی ؟ گفتم : منو میگی ؟ من اگر ببینم به نفع بچه ها کار می کنه , ازش حمایت می کنم ... به خدا این کارو می کنم ... اگرم ازش ناراحت باشم نمی رم تلافیشو سر این بچه های طفل معصوم در بیارم ... تو از من کینه داری ؟ بیا منو بزن , اگر اعتراض کردم ... من خطایی کردم ؟ کم کاری کردم ؟ جز اینکه می خوام زندگی این دخترا رو یکم فقط یکم , بهتر کنم , کار دیگه ای کردم ؟ ... تو هم اونا رو نزن و بهشون بد و بیراه نگو , تو رو هم دوست خواهند داشت ... زبیده خانم تو خودت بچه داری , اینا گناه دارن به خدا ... دارم تهدیدت می کنم , در مقابل هر ظلمی به این دخترا بکنی از من عکس العمل می بینی و هر بار شدیدتر ... اگر می خوای اینجا بمونی باید رفتارت رو درست کنی ... به آقا هاشم می گم ... شروع کرد به گریه کردن ... اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و به پنجره خیره شد و گفت : بگو ... برو هر چی می خوای دروغ سر هم کن و بگو ...برام مهم نیست ... من خودم اونقدر تو زندگی زجر کشیدم که این چیزا برای من در مقابلش هیچی نیست ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹