هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
@SETAREGANEIRAN
🍃🏡🌸☀️لحظاتتون باطراوت همچون گل
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
Aref _ Ki Behtar Az To (320).mp3
9.53M
🎧🎼آوای زیبای : کی بهتر از تو...
🍃🍀🎤عارف...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مهــدی_جان
این روزها که میگذرد غرق حسرتم
مثل قنوت های بدون اجابتم! 😞
بسته ست چشمهای مرا غفلت گناه
تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم ...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهپنجم
صدها بار بهم گفتن حرومزاده ... و هر بار انگار بار اولم بود که می شنیدم ...
خیلی بدبختی کشیدم ... اونقدر کتک خوردم و فحش شنیدم که دیگه غروری برام نموده ...
تا حالا هیچی از زندگیم نفهمیدم ... امیدی هم ندارم ...
گفتم : امیدت به خدا باشه ... من تنهات نمی ذارم ...
از فردا بهتون درس می دم تا با سواد بشین ... کاری می کنم همه ی شما مدرک بگیرین ...
گفت : آخر فروردین باید از اینجا برم ... اگر شما نیومده بودین خوشحالم می شدم ولی حالا دلم نمی خواد برم , خیلی شما رو دوست دارم ....
گفتم : نگران نباش عزیزم , من یک فکری برای تو می کنم ... تا جای مناسبی نداشته باشی , نمی ذارم بیرونت کنن ...
ولی وقتی اون رفت , دیدم شش تا از دخترای اونجا شرایط اونو دارن و من نمی تونم برای همه ی اونا کاری بکنم ...
باید چیکار می کردم ؟
شونه های من توان کشیدن بار سنگین این دردها رو نداشت ...
شنیده بودم اغلب این دخترها یا به کارگری تو خونه ها می رفتن یا به راه های بدی کشیده می شدن و با گدایی و بدبختی تو محله های پایین شهر به بدترین شکل زندگی می کردن ...
باید یک فکری برای این موضوع می کردم ... نمی فهمیدم مشکلی به این بزرگی , چرا برای کسی مهم نبود ؟ ...
این دخترا راهی برای شوهر کردن نداشتن و اگرم کسی پیدا می شد اونا رو بگیره خودش روزگار بدتری از اونا رو داشت ... و این خیلی غم انگیز بود ...
وقتی اون رفت , وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...
سر روی مهر گذاشتم و های های گریه کردم و گفتم : خدای مهربونم , تو منو تا اینجا آوردی ... علی رو ازم گرفتی تا من بی کس و تنها به اینجا پناه بیارم ... توانش رو به من بده و منو یاری کن ...
ای رحیم و رحمان , اینو می دونم که دیگه همه چیز دست توست ... این بار فقط نیروی الهی تو می تونه به این بچه ها کمک کنه ...
التماست می کنم روسیاهم نکن ..
فردا بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , برای ثبت نام متفرقه سال اول دبیرستان رفتم به یک مدرسه که خاله آدرس داده بود ...
مدیر اسم منو نوشت و یک فرم بهم داد ... بدون خجالت گفتم : ببخشید , یک خواهش داشتم ...
احتیاطاً شما یک تخته سیاه ندارین که لازم نداشته باشین ؟
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : برای چی می خواین ؟ به چه درد شما می خوره ؟
گفتم : آقای مدیر , حتما شما که معلم هستین آدم خیرخواهی هم هستین ... من تو یتیم خونه کار می کنم و می خوام به اونا درس بدم , میشه کمک کنین ؟ ...
یک فکری کرد و گفت : با یک تخته سیاه کارتون راه میفته ؟
گفتم : نه ... گچ هم می خوام ... کاغذ هم ... کتاب هم ...
هیچی ندارم ولی باید از یک جایی شروع کنم ...
گفت : واقعا اون بچه ها تا حالا مدرسه نرفتن ؟
گفتم : حتی اسم خودشون رو هم نمی تونن بنویسن ...
دستی با افسوس به ریشش کشید و از جاش بلند شد و به من گفت : شما تشریف داشته باشین ...
عذر می خوام , کتاب هم ندارین ؟
یک حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم : نه , نداریم ...
گفت : باشه , الان براتون از اداره می گیرم ... کلاس اول خوبه ؟
گفتم : بله ... به خدا خیلی ممنونم ... عالیه ...
گفت : چند نفرن ؟
گفتم : بچه ها پنجاه و شش نفرن ولی سی و سه نفرشون بالای هفت سال هستن و می تونن درس بخونن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهششم
از در رفت بیرون و مدتی طول کشید تا برگشت ... بدون اینکه با من حرف بزنه , تلفن رو برداشت زنگ زد و گفت : احمدی جان , کتاب اول دبستان می خوام ... چند تا داری بهم بدی ؟ ...
نه بابا , خیلی بیشتر می خوام ... حدود سی و سه تا ...
می دونم نداری , از کتاب های کهنه هم باشه قبوله ...
تو چیکار داری برای چی می خوام ؟ ... از هر جا شده برام تهیه کن , فردا بهت زنگ می زنم ... امروز چند تا می تونی بهم بدی ؟
آقا تو چیکار داری ؟ ... برای یتیم خونه می خوام , کار خیره ...
مرسی داداش ... باشه , الان می فرستم اونا رو بگیره .. بقیه اش رو هم دیگه آقایی خودت , اجرت با امام حسین ... جبران می کنم , کار خیره ... قربانت ...
گوشی رو گذاشت و گفت : مقداری قلم و کاغذ داشتیم , دادم آماده کنن ...
الان می فرستم کتاب ها رو هم بیارن ... شش هفت تا بیشتر نداشتن , حالا آقای احمدی گفته می گردم ...
ببینیم چی می شه ... آدرس بدین با تخته سیاه براتون می فرستم ...
باور کردنی نبود ... دست و پام از خوشحالی می لرزید ...
گفتم : یک مداد بدین تا آدرس رو بنویسم ...
نگاهی کرد و گفت : اونجا رو می شناسم , می دونم کجاست ... تا بعد از ظهر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم ...
شما که یک خانم جوون هستین این همت بلند رو دارین , من چرا بیکار بشینم و تماشا کنم ؟ ...
از این به بعد برای کارای اداری بچه ها بیاین پیش من ...
خیلی ازش تشکر کردم ولی وقتی از اونجا اومدم بیرون , چشمم رو بستم و با بغض گفتم : ممنونم خدا , تو چقدر بزرگی ...
کافیه ازت چیزی رو بخوایم ...
تو دست رد به سینه ی بنده ای که با تمام وجود پیش تو اومده , نمی زنی ...
دلم گرم شده بود که بقیه ی کارا هم همینطور درست می شه ...
وقتی برگشتم یتیم خونه , دیدم دو تا دختر بچه ی شش ساله و هشت ساله جلوی در تو راهرو ایستادن ...
یکی پای برهنه و اون یکی با دمپایی ... لباس های کثیف و سر و وضع ژولیده و از همه بدتر , بدن های کبود ...
جای سوختگی رو بدن هر دوی اونا بود ...
زبیده اومد جلو و گفت : چیکار کنیم لیلا خانم ؟ اینا رو آوردن و پدرشونو بردن زندان ...
گفتم : یواش در گوشم بگو برای چی ؟
گفت : گویا مرده زنشو زده و کشته ... بچه ها رو آوردن اینجا ...
قلبم آتیش گرفت ... با تجربه ی کمی که داشتم , اول خودم به گریه افتادم ...
تاب تحمل بی عدالتی های این دنیا رو نداشتم ...
هر دوشون رو بردم تو دفتر و روی صندلی نشوندم ...
پرسیدم : اسمتون چیه ؟
ساکت بودن ... طوری نگاه می کردن که انگار از همه چیز متنفر و بیزارن ...
راستش خودمم حالم از اونا بدتر بود ...
تمام ذوقی رو که برای تهیه ی کتاب و دفتر داشتم رو فراموش کردم ...
حالا اون دو تا بچه دلجویی می خواستن ... مگه مرهمی برای درد اونا وجود داشت ؟
عقلم نمی رسید که در اون موقعیت چیکار باید بکنم ؟ ...
تنها کسی که به فکرم رسید ازش کمک بخوام , آقا هاشم بود ... فورا گوشی رو برداشتم و برای اولین بار زنگ زدم ..
یک نفر دیگه گوشی رو برداشت و من متوجه نشدم و فورا گفتم : آقا هاشم ...
سلام , منم لیلا ... میشه یکسر بیایین یتیم خونه ؟ ...
گفت : ببخشید , آقا هاشم کیه ؟ شما با کی کار دارین ؟
دستپاچه شدم و گفتم : از یتیم خونه زنگ می زنم , با آقا هاشم کار دارم ...
گفت : الان اینجا نیستن , اومدن می گم بهتون زنگ بزنن ... ببخشید شما ؟
گفتم : بفرمایید لیلا زنگ زد ...
و گوشی رو قطع کردم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان
«روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊