#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهششم
از در رفت بیرون و مدتی طول کشید تا برگشت ... بدون اینکه با من حرف بزنه , تلفن رو برداشت زنگ زد و گفت : احمدی جان , کتاب اول دبستان می خوام ... چند تا داری بهم بدی ؟ ...
نه بابا , خیلی بیشتر می خوام ... حدود سی و سه تا ...
می دونم نداری , از کتاب های کهنه هم باشه قبوله ...
تو چیکار داری برای چی می خوام ؟ ... از هر جا شده برام تهیه کن , فردا بهت زنگ می زنم ... امروز چند تا می تونی بهم بدی ؟
آقا تو چیکار داری ؟ ... برای یتیم خونه می خوام , کار خیره ...
مرسی داداش ... باشه , الان می فرستم اونا رو بگیره .. بقیه اش رو هم دیگه آقایی خودت , اجرت با امام حسین ... جبران می کنم , کار خیره ... قربانت ...
گوشی رو گذاشت و گفت : مقداری قلم و کاغذ داشتیم , دادم آماده کنن ...
الان می فرستم کتاب ها رو هم بیارن ... شش هفت تا بیشتر نداشتن , حالا آقای احمدی گفته می گردم ...
ببینیم چی می شه ... آدرس بدین با تخته سیاه براتون می فرستم ...
باور کردنی نبود ... دست و پام از خوشحالی می لرزید ...
گفتم : یک مداد بدین تا آدرس رو بنویسم ...
نگاهی کرد و گفت : اونجا رو می شناسم , می دونم کجاست ... تا بعد از ظهر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم ...
شما که یک خانم جوون هستین این همت بلند رو دارین , من چرا بیکار بشینم و تماشا کنم ؟ ...
از این به بعد برای کارای اداری بچه ها بیاین پیش من ...
خیلی ازش تشکر کردم ولی وقتی از اونجا اومدم بیرون , چشمم رو بستم و با بغض گفتم : ممنونم خدا , تو چقدر بزرگی ...
کافیه ازت چیزی رو بخوایم ...
تو دست رد به سینه ی بنده ای که با تمام وجود پیش تو اومده , نمی زنی ...
دلم گرم شده بود که بقیه ی کارا هم همینطور درست می شه ...
وقتی برگشتم یتیم خونه , دیدم دو تا دختر بچه ی شش ساله و هشت ساله جلوی در تو راهرو ایستادن ...
یکی پای برهنه و اون یکی با دمپایی ... لباس های کثیف و سر و وضع ژولیده و از همه بدتر , بدن های کبود ...
جای سوختگی رو بدن هر دوی اونا بود ...
زبیده اومد جلو و گفت : چیکار کنیم لیلا خانم ؟ اینا رو آوردن و پدرشونو بردن زندان ...
گفتم : یواش در گوشم بگو برای چی ؟
گفت : گویا مرده زنشو زده و کشته ... بچه ها رو آوردن اینجا ...
قلبم آتیش گرفت ... با تجربه ی کمی که داشتم , اول خودم به گریه افتادم ...
تاب تحمل بی عدالتی های این دنیا رو نداشتم ...
هر دوشون رو بردم تو دفتر و روی صندلی نشوندم ...
پرسیدم : اسمتون چیه ؟
ساکت بودن ... طوری نگاه می کردن که انگار از همه چیز متنفر و بیزارن ...
راستش خودمم حالم از اونا بدتر بود ...
تمام ذوقی رو که برای تهیه ی کتاب و دفتر داشتم رو فراموش کردم ...
حالا اون دو تا بچه دلجویی می خواستن ... مگه مرهمی برای درد اونا وجود داشت ؟
عقلم نمی رسید که در اون موقعیت چیکار باید بکنم ؟ ...
تنها کسی که به فکرم رسید ازش کمک بخوام , آقا هاشم بود ... فورا گوشی رو برداشتم و برای اولین بار زنگ زدم ..
یک نفر دیگه گوشی رو برداشت و من متوجه نشدم و فورا گفتم : آقا هاشم ...
سلام , منم لیلا ... میشه یکسر بیایین یتیم خونه ؟ ...
گفت : ببخشید , آقا هاشم کیه ؟ شما با کی کار دارین ؟
دستپاچه شدم و گفتم : از یتیم خونه زنگ می زنم , با آقا هاشم کار دارم ...
گفت : الان اینجا نیستن , اومدن می گم بهتون زنگ بزنن ... ببخشید شما ؟
گفتم : بفرمایید لیلا زنگ زد ...
و گوشی رو قطع کردم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان
«روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاههفتم
زبیده پرسید : آقا هاشم رو می خواهی چیکار ؟
گفتم : زبیده جان تو وقتی یک بچه ی جدید میاد اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : هیچی کاری نمی خواد بکنیم , می فرستمش بین بچه ها ... خودشون راه و رسم اینجا رو یاد می گیرن ...
نگاهی به اون دو نفر انداختم ... خراب تر اونی بودن که بشه چنین کاری رو با اونا کرد ...
گفتم : شما برو سراغ ناهار بچه ها , من خودم یک فکری می کنم ...
نگاهشون کردم ... لباس های پاره و کثیفی داشتن که غیرقابل پوشیدن بود ...
با خودم گفتم : خدایا لباس کدوم یکی از بچه ها رو قرض بگیرم ؟ ...
می دونستم اونا خودشون به اندازه ی کافی لباس ندارن و حاضر نیستن همونی رو که دارن به کسی بدن ...
یک مرتبه چیزی به ذهنم رسید ...
تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خاله ...
صدای اونو که شنیدم , بغضم ترکید و گفتم : خاله جون تو رو خدا کمک کن , به دادم برس ...
پرسید : چی شده عزیزم ؟ ... ای خدا , دستم بشکنه که تو رو در گیر این کار کردم ... روزی صد بار خودمو لعنت می کنم ...
اگر خانجانت بفهمه منو می کشه ... می دونم تو اونجا عمرت تباه می شه ... آدم درست و حسابی که نیستی , بابا کار خودت رو بکن و اینقدر مته به خشخاش نذار ...
گفتم : خاله این حرفا رو ول کن , می تونی یک چیزایی از خونه برای من بیاری ؟
گفت : آره , اگر برای همین گریه می کنی الان میارم ... بگو چی می خوای ؟
گفتم : کنار اتاقم اون ته صندوق , یک بقچه ی صورتی هست ... میشه اونو برام بیارین ؟
پرسید : توش چیه ؟
گفتم: خاله , لباس های بچگیم ... همه رو اونجا گذاشتم ... تو رو خدا برام بیار , همین الان لازم دارم ...
پرسید : باشه فقط بگو چرا عجله داری ؟
گفتم : دو تا دختر بچه آوردن لباس ندارن ... خاله دارم می برمشون حموم ... از اونجا بیان بیرون , لباس می خوان ...
چی تنشون کنن ؟ اگر شما نمی تونین , آقا یدی رو بفرستم ازتون بگیره ...
گفت : از دست تو دختر ... نمی خواد , الان خودم میام ببینم چیکار داری می کنی ؟ ... چیز دیگه ای لازم نداری ؟ می خوای خونه رو بار کنم بیارم ؟
گفتم : خاله , تو رو خدا اذیتم نکن ... خودت بیا می فهمی من چی می گم ...
گوشی رو گذاشتم و به نسا گفتم : حموم داغه ؟
گفت : نه خانم , دیشب بچه ها حموم بودن ... الان سوختمون هم داره تموم می شه ...
گفتم : برو یک دیگ آب گرم کن ... می خوام این بچه ها رو بشورم ...
گفت : بدین به من خودم می شورمشون ...
گفتم : نه , کار تو نیست ...
برگشتم پیش اون بچه ها ... همینطور مات و بی تفاوت نگاه می کردن ... طوری که دلم رو ریش کردن ...
نشستم کنارشون و پرسیدم : میشه اسمتون رو به من بگین ؟
سکوت کردن ... نگاهی پر از ابهام داشتن که من نمی فهمیدم چی باید بگم تا بتونم اونا رو از اون حالت در بیارم ...
گفتم : اینجا من مراقب شما هستم ... دیگه کسی نمی تونه ... تا ... تا ... اون وقت ... می دونین ...
اصلا اینجا جای بدی نیست , یک عالمه همبازی دارین ... می تونین ... اینجا ...
لب هامو به هم فشار دادم ... ای خدا کلامی برای تسکین اونا به ذهنم نمی رسید ... وقتی بهشون نگاه می کردم زبونم بند میومد ...
اون طفل معصوم ها تو شوک بودن و من نادون تر از اونی بودم که توان کمک به اونا رو داشته باشم ...
عاجز شده بودم ...
یک مرتبه هر دو رو گرفتم تو بغلم و به سینه ام فشار دادم ...
بعد در حالی که هنوز صورت اونا بی تفاوت و سرد بود , با خودم بردم تو حموم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاههشتم
به کمک نسا لباس هاشونو در آوردم ...
نسا با دیدن بدن زخمی و کتک خورده ی اونا خواست حرفی بزنه ولی با اشاره من که دعوت به سکوتش کردم و حرفی نزد ...
ولی خودم از دیدن بدن لاغر و نحیف و جای زخم های تازه و کهنه ی اونا دلم می خواست فریاد بزنم و پیش خدا شکایت ببرم و بگم چرا ؟ فقط به من بگو چرا این همه ظلم در حق این بچه ها روا شده و تو هیچ کاری نکردی ؟
خدایا چرا نجاتشون ندادی ؟
آهسته و آروم و با نوازش اونا رو شستم ...
هنوز خاله نرسیده بود ... آب داغ هم داشت تموم می شد ...
هر دو رو پیچیدم لای حوله و خشک کردم موهای بلند اونا رو شونه زدم و پشت سرشون بافتم ...
در همون حال نگاه کردم شپش نداشته باشن ... خوشبختانه موهاشون پاک بود ...
که خاله از راه رسید و در و باز کرد و صدا زد : لیلا کجایی ؟
گفتم : سلام , تو رو خدا منو ببخش خاله ... اینا رو ببین چقدر قشنگ و نازنین هستن ...
خاله تو سربینه ی حموم نشست و با ناراحتی گفت : تو منو ببخش که درگیر این کارات کردم ...
و سرشو تکون داد و بقچه رو گذاشت جلوی من ...
فورا دو دست لباس در آوردم و تنشون کردم ... یکی هم که کوچیک تر بود برای آمنه برداشتم ... اونم لباس مناسبی نداشت ...
دو جفت از دمپایی های یتیم خونه رو پای اونا کردم و به نسا گفتم : ببرشون رو تخت من بشینن تا من بیام ... فعلا قاطی بچه ها نشن ...
خاله پرسید : چرا ؟
بلند شدم تا دست و صورتم رو بشورم ...
احساس بدی داشتم ...
گفتم : مثل اینکه پدرشون جلوی چشم اونا مادرشون رو کشته ...
خاله زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرم , الهی من بمیرم ... حالا مرده کجاست ؟
گفتم : نمی دونم ... فکر می کنم زندان , برای اینکه نظمیه اینا رو آورده اینجا ...
بچه ها مات موندن , چیکار کنم خاله از این حالت در بیان ؟
گفت : واویلا ... چه می دونم به خدا ... الهی ذلیل بشه مرتیکه ی الدنگ ...
از در حموم که اومدیم بیرون , آمنه پشت در بود ...
حدس می زدم که اون پشت در باشه ... فورا نشستم جلوشو و گفتم : قربونت برم بیا برات یک لباس نو دارم , می خوای تنت کنم ؟
گفت : مامان دیگه منو دوست نداری ؟
گفتم : یادت نیست بهت چی گفتم ؟ تو توی قلب منی همیشه , یادت نره ...
خودشو انداخت تو بغلم ... بوسیدمش و لباسش رو عوض کردم ...
این همون لباسی بود که وقتی پدرم فوت کرده بود , تنم بود ...
با همون بچگی وقتی از تنم در آوردم دیگه حاضر نشدم بپوشم ولی ازش نگهداری می کردم و می خواستم تا آخر عمرم همون طور بمونه ...
ولی حالا می فهمیدم که دنیا با اون چیزی که من تصور می کردم فرق داره ...
حالا نه این لباس و نه هیچ چیزی در مقابل درد این بچه ها برام مهم نبود ..
موقع ناهار شده بود ...
زبیده با دیدن خاله تند تند داشت کار می کرد ... از من پرسید : لیلا خانم ناهار بچه ها رو بدیم ؟
گفتم : بله , شروع کنین ... سودابه و یاسمن برین به زبیده خانم کمک کنین ...
بچه ها تا اسم غذا اومد , دویدن تو صف ... مرتب و منظم ...
در همین موقع آقا یدی اومد و گفت : لیلا خانم با شما کار دارن ... وسیله آوردن ...
رفتم طرف در ... یک ماشین باری پر بود ... اومد تو حیاط ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✅ کارشناسان اسرائیلی:
📍در کمال تأسف ایران به آرامترین جای خاورمیانه تبدیل شده است!/آنها با پهپاد شاهد 136 به ما حمله کرده و برای ما یک غافلگیری راهبردی ترتیب دیدهاند...
#عبری
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹