┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
دل آمده از غمت به جان #ادرکنی
جان آمده بر لب الأمان ادرکنی
ترسم که #بمیرم و #نبینم رویت
#یا_مهدی صاحب الزمان ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهیکم
دلم سوخت ... یکم آروم شدم و پرسیدم : چرا زجر می کشی ؟ خودت گفتی چهار تا بچه مثل دسته ی گل داری ... دو تا دختر دو تا پسر , خوب چی از این بهتر ؟
یک آه عمیق و دردناک کشید و گفت : این ظاهر منه , شما چه می دونی من چه زندگیِ بدی داشتم و دارم ؟ ...
هیچ ازم پرسیدی چرا من خونه نمی رم ؟ چرا مثل بی کس ها اینجا زندگی می کنم ؟
گفتم : چرا ؟ بهم بگو تا حال و روزت رو بدونم ...
گفت : بیست سال پیش یک شب که داشتم بچه شیر می دادم , در باز شد و شوهرم دست تو دست یک زن جوون اومد تو و با وقاحت هر چی تموم تر گفت زن گرفتم , می خوای بمون می خوای برو ...
داد و بیداد کردم ... خودمو زدم ... اونا رو زدم ... هوار کشیدم ... فحش دادم ...
ولی عاقبتی برام نداشت ...
جنگیدم ... کتک خوردم و فحش شنیدم ...
ولی شاهد معاشقه ی اون دو نفر آدم پست بودم و کاری از دستم بر نمیومد ...
تا یک شب طاقتم تموم شد ... وقتی شوهرم نبود با اون دعوام شد و زدمش , اونم منو زد ولی وقتی شوهرم اومد پشت اون در اومد و منو با یک چادر از خونه بیرون کرد ...
خانواده ی من اهل اراک بودن و راه به جایی نداشتم ...
رفتم پیش تنها برادرم که تهرون بود ... اونم بیکار و فقیر بود و نمی تونست از من نگهداری کنه ...
تا انیس خانم به دادم رسید ... ما رو آورد اینجا و هر دومون کارگر شدیم ...
تازه داشتم به جایی می رسیدم که تو اومدی ...
پرسیدم : پسرات ؟ دخترات ؟ اونا چی ؟ سراغت نمیان ؟ ...
گفت : اون زن همه ی زندگی منو مال خود کرد , بچه هام رو هم اون بزرگ کرد ... گاهی می بینمشون ولی نه خونه ای داشتم نه زندگی که اونا بیان پیشم ...
الان گاهی خونه ی نسا میان و همدیگر رو می بینیم ولی به من میگن زبیده و به اون زن میگن مامان ...
زبیده همینطور می گفت و گریه می کرد , دلم سخت به حالش سوخت ... رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : عزیزم تو می دونی من با همین سنم چقدر سختی کشیدم ؟ ...
الان راه به جایی ندارم ... اومدم اینجا که با درد این بچه ها , دردهای خودم رو تسکین بدم ؟ می دونستی ؟
پس بیا دست به دست هم بدیم حداقل اینجا رو برای هم جهنم نکنیم ...
زبیده جان تو جای مادر من هستی , نمی خوام کاری کنم که از دستم برنجی ... خواهش می کنم ...
اگر تو با من راه بیای , منم ازت حمایت می کنم و نمی ذارم کسی تو رو ناراحت کنه ...
دماغشو گرفت و گفت : قول می دی فردا منو از اینجا بیرون نکنن ؟ آقا هاشم معلوم میشه خاطر تو رو می خواد , نذار منو بیرون کنه ...
گفتم : این چه حرفیه می زنی ؟ می دونی که من عزادارم , نباید اینو می گفتی ... اون بیچاره چیکار به کار من داره ؟ می خواد اینجا رو روبراه کنه ...
گفت : به خدا سه ساله مسئول اینجاست , ده بار اینجا نیومده ... حالا هر روز برای چی اینجاست ؟
گفتم : زبیده جان تو رو خدا فکر بد نکن , من شوهرمو دوست داشتم و به جز اون هیچ کس رو نمی خوام ... اصلا این حرفا رو نزن , باور کن که آقا هاشم به خاطر من اینجا نمیاد ...
منم بهت قول می دم نمی ذارم اذیت بشی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهدوم
تو مثل مادر منی ... بیا دست به دست هم بدیم و این بچه ها رو خوشحال کنیم ...
ببین امروز سیزده بدره , پاشو کمک کن یک باقالی پلوی خوشمزه برامون درست کن ... بقیه کارا با من ...
و بغلش کردم ...
اونم دست انداخت گردن منو و گفت : باشه لیلا جون ...
چشم , هر چی تو بگی ... فقط هوای منو داشته باش , جایی ندارم برم ...
گفتم : بهت قول دادم دیگه ...
اون روز با کمک بچه ها تو حیاط کنار باغچه , گلیم ها رو پهن کردیم ...
میز دفتر رو با صندلی هاش بردم تو حیاط و همه چیزایی رو که آماده کرده بودم چیدم روش و از بچه ها خواستم هر چی می خوان بخورن ...
یک عده با طناب بازی می کردن و عده ای هم دور من جمع شده بودن ...
می خواستم اونا رو هم سر حال بیارم ... دف رو آوردم و براشون زدم تا غمی که تو نگاهشون بود رو از بین ببرم و دل رنج کشیده ی اونا رو شاد کنم ...
به عشق اونا می زدم ولی یاد علی افتادم ...
اشک تو چشمم جمع شده بود ... وقتی من دف می زدم , اون سر شوق میومد و می خوند ... زیر لب شعرهای اونو تکرار کردم ...
چشمم رو بستم و زدم و زدم ... احساس می کردم روبروم ایستاده و تماشام می کنه ...
اونقدر که دلم می خواست فریاد بزنم و صداش کنم و بگم علی دلم برات تنگ شده , برگرد ... تنهام نذار ...
تو این دنیای بی رحم موندم با یک مشت بچه ی از خودم بدبخت تر , من باید چیکار کنم ؟
چطوری زندگی اینا رو نجات بدم ؟ ... علی کمکم کن
که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ...
دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ...
هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ...
سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ...
گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای
من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهسوم
گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ...
به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟
گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ...
گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ...
گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ...
شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ...
و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ...
برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ...
صداشو تا ته زیاد کردم ...
و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ...
گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟
ولی نبود ...
روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ...
آمنه همینطور دور و برش می چرخید ...
ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...
اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ...
از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهچهارم
با خودم گفتم آخه تو چقدر احمقی به حرف های چرند زبیده گوش می کنی ... امکان نداره اون همچین فکری داشته باشه ...
ببین چقدر انسانه , تو خجالت نمی کشی در مورد این مرد همچین فکری می کنی ؟
دخترا غذاشون رو می گرفتن و می رفتن تو حیاط و دور سفره می نشستن ...
منم غذای خودم و زبیده رو کشیدم و رفتیم کنار آقا هاشم ... با یک لبخند گفت : کی این غذا رو پخته ؟ چقدر خوشمزه اس ...
گفتم : معلومه دیگه , زبیده خانم ...
اون روز تا بعد ظهر هاشم پیش ما موند و هر چند دقیقه یک بار می گفت : لیلا خانم , یک بار دیگه دف بزن ...
نمی دونستم چیکار کنم ؟ با محبت هایی که به من کرده بود , نمی تونستم روشو زمین بندازم ولی صلاحم بود که این کارو نکنم ...
گفتم : امروز زیاد کار کردم دستم درد می کنه , باشه برای یک روز دیگه ...
ولی روز خوب و شادی برای بچه ها شد ... خوشحال و راضی حیاط رو جمع کردن و رفتن تو ساختمون ...
اون تغییرات کافی بود که غم سنگین دلشون رو موقتا فراموش کنن ...
هاشم , غروب موقع رفتن , به من گفت : لیلا خانم , اینجا رو شما احیا کردین و من امروز به اندازه ده سال بهم خوش گذشت ...
چون بچه ها رو خوشحال می دیدم ... باید برم برای مادرم تعریف کنم ... اون هنوز این حیاط رو ندیده ... می دونم اگر اونم اینجا بود , همینطور لذت می برد ...
فردا می رم اداره و براتون آشپز می گیرم ... امور مالی رو می دم به شما ...
گفتم : ممنونم , لطف دارین ولی طوری نباشه زبیده ناراحت بشه ...
گفت : بانوی مهربون من , خداحافظ ...
شب رو باز تو یتیم خونه موندم ...
احساس بدی داشتم ... حرفای زبیده و رفتار هاشم گیجم کرده بود ... اگر اون راست گفته باشه چی ؟ من دیگه نمی تونم درست اینجا کار کنم ...
نه , اینو نمی خوام ... دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... این بچه ها رو دوست داشتم ...
باید کمی از آقا هاشم فاصله می گرفتم ... ولی اگر اون واقعا بدون منظور و برای کمک به بچه ها اینجا میومد چی ؟
ما دست به دست هم داده بودیم تا اون یتیم خونه رو از اون حالت اسفناک نجات بدیم ...
پس من نباید به خاطر حرف مفت یک نفر , هدفم رو فراموش کنم ...
کمی از نیمه شب گذشته بود ... هنوز من بیدار بودم و فکر می کردم ... از این دنده به اون دنده می شدم ...
فکر کردم یک سری به بچه ها بزنم ... در یکی از اتاق ها رو که باز کردم , دیدم سودابه کنار پنجره ایستاده ...
صدای در رو که شنید , برگشت ... با دست اشاره کردم : بیا ...
از اتاق اومد بیرون ... صورتش رو دیدم ...
گفتم : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گریه اش شدیدتر شد ...
دستشو گرفتم و بردم تو اتاقی که می خوابیدم ... هر دو روی تخت نشستیم ...
پرسیدم : بگو , برام درد دل کن ... تو رو خدا اینطور اشک نریز ...
گفت : درددل کنم ؟ درد کدوم دل ؟ می دونین شما از من کوچیک ترین ولی شما کجا من کجا ؟
گفتم : ول کن این حرفا رو , مگه من کجام ؟ همون جایی هستم که تو هستی , همون غذایی رو می خورم که تو می خوری ...
گفت: ولی من امسال باید از اینجا برم ... جایی رو ندارم , چیزی بلد نیستم ...
گفتم : تو از کی اومدی اینجا ؟ ...
گفت : اول شیرخوارگاه بودم بعدم اومدم اینجا ... نمی دونم پدر و مادرم کی بودن و از کجا اومدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
@SETAREGANEIRAN
🍃🏡🌸☀️لحظاتتون باطراوت همچون گل
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
Aref _ Ki Behtar Az To (320).mp3
9.53M
🎧🎼آوای زیبای : کی بهتر از تو...
🍃🍀🎤عارف...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مهــدی_جان
این روزها که میگذرد غرق حسرتم
مثل قنوت های بدون اجابتم! 😞
بسته ست چشمهای مرا غفلت گناه
تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم ...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهپنجم
صدها بار بهم گفتن حرومزاده ... و هر بار انگار بار اولم بود که می شنیدم ...
خیلی بدبختی کشیدم ... اونقدر کتک خوردم و فحش شنیدم که دیگه غروری برام نموده ...
تا حالا هیچی از زندگیم نفهمیدم ... امیدی هم ندارم ...
گفتم : امیدت به خدا باشه ... من تنهات نمی ذارم ...
از فردا بهتون درس می دم تا با سواد بشین ... کاری می کنم همه ی شما مدرک بگیرین ...
گفت : آخر فروردین باید از اینجا برم ... اگر شما نیومده بودین خوشحالم می شدم ولی حالا دلم نمی خواد برم , خیلی شما رو دوست دارم ....
گفتم : نگران نباش عزیزم , من یک فکری برای تو می کنم ... تا جای مناسبی نداشته باشی , نمی ذارم بیرونت کنن ...
ولی وقتی اون رفت , دیدم شش تا از دخترای اونجا شرایط اونو دارن و من نمی تونم برای همه ی اونا کاری بکنم ...
باید چیکار می کردم ؟
شونه های من توان کشیدن بار سنگین این دردها رو نداشت ...
شنیده بودم اغلب این دخترها یا به کارگری تو خونه ها می رفتن یا به راه های بدی کشیده می شدن و با گدایی و بدبختی تو محله های پایین شهر به بدترین شکل زندگی می کردن ...
باید یک فکری برای این موضوع می کردم ... نمی فهمیدم مشکلی به این بزرگی , چرا برای کسی مهم نبود ؟ ...
این دخترا راهی برای شوهر کردن نداشتن و اگرم کسی پیدا می شد اونا رو بگیره خودش روزگار بدتری از اونا رو داشت ... و این خیلی غم انگیز بود ...
وقتی اون رفت , وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...
سر روی مهر گذاشتم و های های گریه کردم و گفتم : خدای مهربونم , تو منو تا اینجا آوردی ... علی رو ازم گرفتی تا من بی کس و تنها به اینجا پناه بیارم ... توانش رو به من بده و منو یاری کن ...
ای رحیم و رحمان , اینو می دونم که دیگه همه چیز دست توست ... این بار فقط نیروی الهی تو می تونه به این بچه ها کمک کنه ...
التماست می کنم روسیاهم نکن ..
فردا بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , برای ثبت نام متفرقه سال اول دبیرستان رفتم به یک مدرسه که خاله آدرس داده بود ...
مدیر اسم منو نوشت و یک فرم بهم داد ... بدون خجالت گفتم : ببخشید , یک خواهش داشتم ...
احتیاطاً شما یک تخته سیاه ندارین که لازم نداشته باشین ؟
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : برای چی می خواین ؟ به چه درد شما می خوره ؟
گفتم : آقای مدیر , حتما شما که معلم هستین آدم خیرخواهی هم هستین ... من تو یتیم خونه کار می کنم و می خوام به اونا درس بدم , میشه کمک کنین ؟ ...
یک فکری کرد و گفت : با یک تخته سیاه کارتون راه میفته ؟
گفتم : نه ... گچ هم می خوام ... کاغذ هم ... کتاب هم ...
هیچی ندارم ولی باید از یک جایی شروع کنم ...
گفت : واقعا اون بچه ها تا حالا مدرسه نرفتن ؟
گفتم : حتی اسم خودشون رو هم نمی تونن بنویسن ...
دستی با افسوس به ریشش کشید و از جاش بلند شد و به من گفت : شما تشریف داشته باشین ...
عذر می خوام , کتاب هم ندارین ؟
یک حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم : نه , نداریم ...
گفت : باشه , الان براتون از اداره می گیرم ... کلاس اول خوبه ؟
گفتم : بله ... به خدا خیلی ممنونم ... عالیه ...
گفت : چند نفرن ؟
گفتم : بچه ها پنجاه و شش نفرن ولی سی و سه نفرشون بالای هفت سال هستن و می تونن درس بخونن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻