🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی(ع)میفرمایند:به توانگری و رفاه شاد مباش و از تهیدستی و گرفتاری غمگین نباش زیرا طلا را با آتش آزموده میشود و مومن با بلا و گرفتاری.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
ای همه هستی
فدای نام زیبای شما
آسمان هرگز نبیند
مثل و همتای شما
کاش می شد
کاسه چشمان ما روزی شود
جایگاه اندکی
خاک کف پای شما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتسوم
دیگه نمی تونستم طاقت بیارم ... کنترلم از دستم خارج شد و با همون لحن بد خودش گفتم : شما راست می گین انیس الدوله ...
روزی که من اومدم اینجا , کثافت از سر و کول این بچه ها بالا می رفت ... شپش همه جا رو برداشته بود ... سالک داشت به همه ی اونا سرایت می کرد ...
هر روز بچه های بی پناه و بی کس اینجا از دست اون کسی که شما مسئول اینجا کردین , کتک می خوردن ...
راست می گین , چون حکم و مجوز نبوده من باید بشینم و تماشا کنم ...
من اختیار اینجا رو می خوام چیکار ؟ چه سودی برای من داشته ؟ غیر از اینکه می خواستم اوضاع اینجا رو بهتر کنم , چه کار بدی انجام دادم ؟
اینجا می خوابم چون تا دیروقت کار می کنم و اونقدر خسته ام که توان رفتن به خونه رو ندارم ...
شما با خودت چی فکر کردی ؟ به قول شما منِ بچه جز به دوش کشیدن بار غم این بچه ها چی به دست آوردم ؟
اگر پیشنهاد دادم که دو تا از این بچه ها اینجا بمونن , برای اینکه جایی رو برای رفتن نداشتن ...
خانم , آقا , من نمی دونم شما کی هستین ؟ ولی اینو می دونم که پرورشگاه با حکم و دستور اداره نمی شه ...
تنها چیزی که این بچه ها بهش احتیاج دارن , عشق و محبته
انیس الدوله صداشو بلند کرد و گفت : بسه لیلا , دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... اون زمان که اینجا زیر نظر بلدیه بود تا حالا , ما بودیم ... حالا تو اومدی می خوای کار یاد من بدی ؟ ...
برو به کارت برس , فضولی هم تو کار دیگران نکن ...
گفتم : ببخشید , شما منو اشتباه شناختین ... من اهل این کاری که شما میگین , نیستم ...
نمی تونم , من باید به همه کار دخالت کنم ... باید زندگی این بچه ها بهتر کنم , باید به دردشون برسم و برای این کار هم توانشو دارم هم شعورش رو ... و اینو ثابت کردم ...
ولی اختیار می خوام ... نمی دین ؟ باشه , من می رم ... نمی تونم اینطوری زیر دست زبیده کار کنم که خودش سواد خوندن و نوشتن نداره و زنی هست که احساسی نسبت به این بچه ها نداره ...
ممنونم انیس الدوله که اینقدر به فکر این یتیم ها هستین ...
درو زدم به هم و از اتاق اومدم بیرون ...
با سرعت رفتم وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم ...
بچه ها همه متوجه ی این جر و بحث ها شده بودن ... از اتاق هاشون اومده بودن بیرون و با نگاهی ملتمسانه ازم می خواستن کوتاه بیام ...
ولی دیگه بعد از رفتاری که با من شد و حقم نبود , نمی تونستم اونجا بمونم ...
اون سه نفر هنوز تو اتاق بودن و زبیده هم خودشو نشون نمی داد و جلو نیومد ...
با سرعت وارد حیاط شدم ... صدای شیون بچه ها و لیلا جون گفتن اونا بلند شد ...
می شنیدم ولی بغض کردم و رومو برنگردوندم ...
بین اون صداها , صدای انیس الدوله رو شنیدم که صدام می کرد : لیلا , برگرد حرف بزنیم ...
به راهم ادامه دادم چون نمی خواستم اشک های منو که صورتم رو خیس کرده بود , ببینن ...
از در زدم بیرون و با عجله دویدم .... زود یک تاکسی گرفتم و سوار شدم ... خودمو به خونه رسوندم ... در حالی که بی اختیار تمام مسیر رو گریه کردم ...
به این فکر می کردم که اگر آقا هاشم بفهمه چیکار می کنه ؟
آیا اونم با انیس خانم موافقه ؟
صدای گریه بچه ها تو گوشم بود ... می دونستم اونا بعد از من حال روز خوبی نخواهند داشت و این بیشتر دلم رو می سوزوند ...
از در حیاط رفتم تو خونه تا خاله منو نبینه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتچهارم
درو آهسته باز کردم تا کسی متوجه اومدنم نشه ... دلم می خواست تنها باشم ...
ولی وارد اتاق که شدم , دیدم خاله نگران اونجا ایستاده ...
گفت : چی شده ؟ زود باش برام تعریف کن ببینم ... چرا دیر رسیدی ؟ مُردم و زنده شدم ...
گفتم : شما از کجا می دونستین من دارم میام خونه ؟
گفت : انیس بهم زنگ زد ... گفت تو قهر کردی و از پرورشگاه زدی بیرون ... برام تعریف کن ببینم ماجرا چیه ؟
پرسیدم : نگفت برای چی قهر کردم ؟
گفت : نه , بیچاره نگرانت شده بود ...
گفتم : واقعا بیچاره ؟ هر چی از دهنش در اومد به من گفت , چیزی نبود که بارم نکرده باشه ...
انگار اصلا منو نمی شناخت و جلوی اون بازرس ها داشت خودنمایی می کرد ...
با تعجب گفت : بازرس ؟ فکر نکنم ... اون دو نفر که امروز باهاش بودن رو میگی ؟ اونا دو نفر خیرخواه بودن ... می خوان به پرورشگاه کمک مالی بکنن اومده بودن از نزدیک ببینن , همین ... ربطی به اونا نداره ...
ببینم انیس بهت چی گفت ؟ ...
گفتم : وای خاله نمی دونی , اگر این حرفا رو تو تنهایی به من می زد یا دوستانه بهم می گفت حرفی نبود ولی جلوی بچه ها منو سکه ی یک پول کرد ...
خاله گفت : اون که به من گفت تو هر چی از دهنت در اومده بهش گفتی ...
گفتم : خاله تو رو خدا روراست بگو من تو پرورشگاه مثل یک دختر بچه بودم ؟ نمی فهمیدم چیکار می کنم ؟ کارم بد بود ؟ اونجا تمیز و مرتب نشد ؟ من داشتم به بچه ها درس می دادم , این کار بدی بود می کردم ؟
اون به جای اینکه ازم حمایت کنه به من بد و بیراه گفت ... میگه حق نداری بچه ها رو باسواد کنی ...
به کار زبیده هم نباید کار داشته باشم ... شب هم نمی تونم اونجا بمونم ...
خاله شما بگو پس من برم اونجا برای چی ؟ چه غلطی بکنم ؟ ...
من نمی تونم درد اون بچه ها رو ببینم و ساکت بمونم ... نمی تونم رفتار ظالمانه ی زبیده رو با اون بچه ها تحمل کنم و حرفی نزنم ...
خاله سری با افسوس تکون داد و گفت : لیلا فکر کنم تقصیر من شد , اما انیسم شورشو در آورده ...
من بهش چی گفتم اون اومده چیکار کرده ... اصلا قرار نبود این طوری برخورد کنه , معلوم نیست دلش از کجا پر بوده ...
با تردید به خاله نگاه کردم و پرسیدم : شما با انیس الدوله حرف زدین ؟ ...
گفت : آره , من حرف زدم ... خوب دلواپس تو بودم ... شب ها نمیای خونه , خسته میشی ... بار مسئولیت اونجا رو داری به تنهایی به دوش می کشی ...
بهش گفتم یک کاری بکن وظایف تو معلوم باشه و شب ها بیای خونه و این طوری گرفتار نباشی ...
ولی اون حق نداشت بعد از این همه زحمتی که تو کشیدی این کارو با تو بکنه ... خودم جوابشو می دم ...
من آدمی هستم که جواب انیس رو ندم ؟ می دم , خوبشم می دم ... حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ نمی خوای که برگردی ؟ ...
ولش کن , اصلا خودم یک کار درست و حسابی برات دست و پا می کنم ... می خوای معلم بشی ؟
آشنا دارم , می تونم معرفیت کنم ابتدایی درس بدی و راحت بری و بیای سر خونه و زندگی خودت ...
نه غصه ی شکم اون همه بچه ها رو بخوری , نه لباس و کفش و کلاه اونا رو ...
ول کن تو رو خدا اون پرورشگاه رو ... برای چندرغاز کف سالن می شوری ... اصلا خوب شد قهر کردی , من که خوشحالم ...
به خدا اینجا بدون تو یک لقمه غذا تو گلوم زهر مار می شد ...
حالا گوش کن یک خبر خوش برات دارم ... ملیزمان آبستنه , می خوای خاله بشی ...
گفتم : وای تو رو خدا ؟ راست می گین ؟ چند وقته ؟ چه خوب شد ...
گفت : خوشحال نشدی ؟
گفتم : چرا , مگه میشه خوشحال نباشم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر 🌺🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⭕️ خود را آماده کنید ...
✅ امام صادق علیهالسلام:
🔸 «هريك از شما خودش را براى خروج قائم (عجل الله تعالی فرجه) آماده كند ولو با تهيّه كردن يك تير، كه اگر خداوند اين آمادگى را در نيّت شما ببيند، اميدوار هستم كه خداوند در اجلتان مهلت دهد تا ظهور او را درك كرده از اعوان و انصار آن بزرگوار باشيد»
📜 «ليعدّ أحدكم لخروج القائم (علیه السلام) ولو سهما. فإن علم اللّه ذلك من نيّته رجوت لأن ينسأ في عمره حتّى يدركه و يكون من أعوانه و أنصاره».
⬅️ روزگار رهایی جلد ۱، صفحه ۴۳۲
بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۶۶ و غيبت نعمانى صفحه ۱۷۳.
🏷 #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتپنجم
گفت : پس اخمت رو باز کن , الان میان اینجا تو رو با این وضعیت نبینن ... تو رو خدا دیگه ناراحت نباش ... اصلا به نظر من که خیلی هم خوب شد حالا با خیال راحت درس بخون ..
می خوای بذارمت موسیقی یاد بگیری ؟ اون چی بود دوست داشتی ؟ ... آهان ویولن ...
می برمت پیش بهترین معلم موسیقی ... اینطوری کاری رو که دوست داری انجام می دی ...
گفتم : خاله , ضربه ی بدی انیس خانم به من زد ... باور کن از دنیا مایوس شدم ... اگرهمه توی این دنیا کار و تلاش آدم رو این طوری قدر بدونن دیگه دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم ...
گفت : پاشو بابا , به حرف انیس که تو نباید از زندگی نا امید بشی ... دست به دست هم می دیم و کاری می کنیم خودش بیاد ازت معذرت بخواد , بهت قول می دم ... منو که می شناسی , وقتی میگم کاری رو می کنم حتما می کنم ...
پاشو امشب بچه ها میان اینجا , یکم برامون دف بزن حالمون جا بیاد ...
گفتم : دف , پرورشگاهه ... با خودم نیاوردم ...
منظر اومد و گفت : خانم , تلفن کارِتون داره ... زود باشین خانم , انیس الدوله است ...
از جام پریدم و دنبال خاله رفتم ... خاله گوشی رو برداشت و گفت : سلام انیس جون ... آره , اومده ...
آره به خدا , منم همینو گفتم بهش ... زیادی خودشو درگیر کرده بود ... اصلا لیلا نمی خواد دیگه کار کنه ... تو درست میگی ...
می دونم ... آره بابا , لیلا به درد این کار نمی خورد ... حیف بود ... می خواد بره کلاس موسیقی ...
خودت که می دونی الان عزاداره , یکم که گذشت می برمش پیش یک استاد که کاری رو که دوست داره انجام بده ... به پول هم که احتیاج نداره ... حقوقش ؟
باشه , خودم میام می گیرم ... نه بابا , چه حرفیه ... بهترم شد ... همون زبیده به درد اونجا می خوره ...
خودت می دونی ... نه بابا , چرا ناراحت بشم ؟ من که خوشحالم هستم ...
وقتی گوشی رو گذاشت و گفت : پس اینطور انیس خانم , تو می خواستی لیلا رو بیرون کنی ... حالا می بینیم ... تو منو نشناختی ...
دنیا برای من تموم شد ... نور امیدی که برای برگشتن به اونجا رو داشتم , از دست دادم ...
من دلم پیش اون بچه ها بود ...
حالا تازه اشکم سرازیر شد و دویدم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم ... احساس کردم خاله تا پشت در اومده ولی نیومد تو اتاق ... گذاشت دلمو خالی کنم ...
بعد منظر اومد با یک مجمع بزرگ و یک سفره ی کوچیک ... و تو اتاق من پهن کرد ...
خاله اومد و گفت : حالا با خیال راحت با هم ناهار می خوریم و بعد از ظهر هم بچه ها میان دور هم هستیم ... مبادا دیگه گریه ی تو رو ببینم , من از آدم بی عرضه و زِر زِرو بدم میاد ...
تو باید یک زن قوی و خنده رو باشی ...
ای بابا داشتی اونجا از بین می رفتی , این که نشد زندگی ...
اصلا اگر بهت التماس هم بکنن من اجازه نمی دم برگردی ... تو رو که از سر راه نیاوردیم ...
پرسیدم : خاله فکر می کنی آقا هاشم اگر بفهمه چیکار می کنه ؟ ...
گفت : وا ؟ می خواد چیکار کنه ؟ اون رو حرف انیس نمی تونه حرف بزنه , یعنی جرات نمی کنه ...
گفتم : چند وقته پیداش نیست , نمی دونی کجاست ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتششم
گفت : به ما چه ؟ نه راستی , به ما چه کجاست ؟ هر جهنمی می خواد بره , بره ..
اون شب تمام بچه های خاله با همسراشون و بچه هاشون اومده بودن اونجا و شلوغ شده بود ...
ملیزمان خوشحال بود و همه بهش می رسیدن ...
منم ظاهرا سرم گرم شده بودم و به منظر کمک می کردم ...
ولی خدا می دونه که چقدر دلم برای بچه ها شور می زد ...
چون خاله جلوی همه گفت که من امشب اومدم خونه که اونا رو ببینم , متوجه شدم نمی خواد کسی از ماجرا سر در بیاره ...
منم حتی به ملیزمان وقتی بعد از شام همه رفتن و تنها شدیم هم حرفی نزدم ...
اون از مادر شوهرش می گفت و از بداخلاقی هوشنگ حرف می زد و اینکه بعد از شنیدن حاملگی اون خوش اخلاق شده بود و من فقط گوش می کردم و حواسم به بچه های پرورشگاه بود ...
که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
خاله خودش گوشی رو برداشت ... فورا تغییر حالت داد و گفت : یواش , درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ ...
ای بابا , خوب ساکتشون کن ... یعنی چی ؟ لیلا برای چی بیاد ؟ اون دیگه اونجا کار نمی کنه ...
به انیس الدوله زنگ بزن ... خوب , چی گفت ؟ ...
برای چی گفته به من زنگ بزنی ؟
ما چیکار می تونیم بکنیم ؟ خودت آرومشون کن ...
دارم بهت می گم لیلا دیگه اونجا کار نمی کنه , خودت یک کاریش بکن ...
آمنه ؟ همون که به لیلا میگه مامان ؟ برو باهاش حرف بزن ... ای بابا , زبیده جون این وقت شب هنوز نتونستی بچه ها رو بخوابونی ؟ ...
گفتم : خاله , تو رو خدا گوشی رو بده به من ... لطفا ...
چی شده زبیده خانم ؟
گفت : لیلا جون به دادم برس , بچه ها همه با هم گریه می کنن و نمی خوابن ... آمنه داره خودشو می کشه ... صداشو می شنوی ؟
داره با صدای بلند جیغ می زنه ... تو رو می خواد ... چیکار کنم ؟
پرسیدم : انیس الدوله چی میگه ؟
گفت : زنگ زدم تو مهمونی بود , گفت از تو بخوام امشب رو بیای پیش بچه ها تا فردا یک فکری بکنیم ...
گفتم : آمنه و سودابه رو بیار من باهاشون حرف بزنم ... تقصیر منه , از اونجا بدون خداحافظی اومدم بیرون ...
اصلا ولش کن , من خودم الان میام ...
گوشی رو گذاشتم ...
خاله فورا گفت : یعنی چی الان میام ؟ حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ... همین که زبیده بهشون بگه تو می ری , آروم می شن و می خوابن ...
بذار انیس قدر تو رو بفهمه ...
گفتم : خاله برای من هیچ کس و هیچ حرفی مهم نیست , فقط نمی خوام بچه ها اذیت بشن ... تو رو خدا جلومو نگیر ...
گفت : لیلا گوش کن ... منو ببین , نمی شه بری ... همین که گفتم ,تمام ... برو بگیر بخواب ...
خاله راست می گفت , خودمم دلم نمی خواست دیگه پا توی اون پرورشگاه بذارم ... ولی از اینکه بچه ها مخصوصا آمنه گریه می کرد , دلم آروم نبود ...
بی قرار شدم و نشستم برای ملیزمان حرف زدم و گریه کردم ...
فکر می کنم برای اینکه منو آروم کنه و ذهنم رو به طرف دیگه ای ببره , یک مرتبه گفت : می دونی دیروز با هرمز حرف زدیم ؟ حالش خوب بود ... حال تو رو هم پرسید ...
گفتم : می دونه علی فوت کرده ؟
گفت : آره , قبلا بهش گفته بودیم ... به مادر گفته بود بهت تسلیت بگه , نگفت ؟ ...
رفتم تو فکر ... آروم گفتم : خاله در موردش با من حرف نمی زنه ...
گفت : اون وقت ها هرمز به تو خیلی علاقه داشت ... می گفت لیلا هنوز بچه است , نباید شوهر کنه ... نه با من نه با کس دیگه ای ... چرا عجله می کنین ؟ ...
ولی خوب اونطوری شد و تو رو دادن به علی ... اونم رفت ...
گفتم : اون وقت ها چیزی در مورد من نمی گفت ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی_آنلاین_آب_زنید_راه_را_آب_حیات_آمده_سیدرضا_نریمانی.mp3
7.44M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
آب زنید راه را
آب حیات آمده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#ولادت_حضرت_زینب_س_مبارک
@delneveshte_hadis110
#السلامعلیکیازینبکبری
امشب خدا به کوثـر خود داد کـوثـری
در بر گرفته فـاطـمه زهـرای دیگری
یا این که در لبـاس زن آمد پـیـمـبـری
یا اینکه حق به حیدر خود داد حیدری...!!
#توزینبـــیوهمهقاصرندازوصفت
#میلاد_حضرت_زینب_کبری_س
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
پرستاری تو یک مفهوم نابی
روز پرستار بر سپید پوشان دل پاک مبارک
این حرفه پرستارى، ترکیب عجیبى است
از یک سو، ترکیبى است از رحمت و عطوفت و مهربانى و مراقبت و از سوى دیگر، دانش و معرفت و تجربه و مهارت است
روزتان مبارک پرستاران مهربان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
حضرت مهدی (عج) فرمودند:
بـه شـیـعـیـان مـن بـگـویـیـد خـدا را بـه حـق عـمـه ام زیـنـب سـلام الله عـلـیـهــا، قـسـم دهـنـد تــا خـداونـد در فــرج مـن تـعـجـیـل نـمـایـد....
" اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها "
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتهفتم
گفت : نه ... هرمز رو که می شناختی , زیاد حرف نمی زد ... یک مرتبه کاراشو کرد و تا چشم بر هم زدیم , رفت ...
- تو چی ؟ بهش علاقه داشتی ؟
گفتم : تو که می دونی من بچه بودم , از این حرفا چی حالیم می شد ؟ ... اولش علی رو دوست نداشتم و به فکر هرمز بودم ... ولی بعدا خیلی دوستش داشتم ...
فکر کن هر شعری که من شروع می کردم , اون بلد بود و با من می خوند ... هر وقت ناراحت می شدم ,قر می داد و می رقصید و برام می خوند تا سر حال بشم ...
میونه ش با خاله و خانجانم خیلی خوب بود ... بیشتر شعرهای سیاه بازی رو دوست داشت ... مثل من بود , همه رو زود حفظ می شد ...
آخرین باری که خوند , وقتی بود که عزیز خانم تهدیدم کرده بود که براش زن می گیره ... اونم برای اینکه منو از غصه در بیاره , می خوند ...
منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم ...
و آه بلندی از ته دلم کشیدم و گفتم : می دونی , تو مدتی که زنش بودم حتی یک بار به من توهین نکرد ...
خودشو می زد و به خودش فحش می داد ولی منو مثل بچه ها تر و خشک می کرد ...
وقتی آخر شب میومدیم خونه و من خسته می شدم , بغلم می کرد و تا خونه نفس نفس زنون میاورد ...
منم عقلم نمی رسید بهش بگم منو بزار زمین .....
ملیزمان خنده اش گرفت و گفت : چه جالب ... چه مرد خوبی ... ولی هوشنگ خیلی بی حس و حاله , مثل یخ می مونه ...
گفتم : آره , من علی رو دوست داشتم ... خیلی هم زیاد ... نمی خواستم از دستش بدم ...
فکر می کنم پرورشگاه خیلی به من کمک کرد تا بتونم غم اونو تحمل کنم ...
وای ملیزمان , بچه ها الان دارن گریه می کنن ... تو رو خدا با خاله حرف بزن و راضیش کن من یک سر برم و برگردم ...
گفت : حالا امشب رفتی , فردا رو چیکار می کنی؟ بذار عادت کنن ... یکی دو روز بی تابی می کنن و یادشون می ره ...
اون رفت و من با هزار فکر و خیال خوابم برد ...
صدای اذان از مسجد محل منو بیدار کرد ... بلند شدم که نماز بخونم ...
چراغ اتاق خاله هم روشن بود , فهمیدم اونم برای نماز بیدار شده ...
رفتم برای گرفتن وضو که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
یک مرتبه بدنم سست شد و به تنها چیزی که فکر می کردم بچه های پرورشگاه بود و آمنه ...
از اینکه بلایی سر اون اومده باشه , ترسیدم ...
خاله زود خودشو به تلفن رسوند و پرسید : چی شده زبیده ؟ این وقت صبح چرا گریه می کنی ؟
- چی گفتی ؟ کجا رفته ؟ چطوری از در رفته بیرون ؟
یدی رو بفرست اون اطراف رو بگرده , حتما همون دور و براست ...
اون صدای کیه گریه می کنه ؟ ... خوب اول اونو ساکت کن , صداتو نمی شنوم ...
به انیس الدوله زنگ زدی ؟ ... باشه ... باشه ... منم الان میام ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتهشتم
من تکیه دادم به دیوار و گفتم : آمنه رفته ؟ چه بلایی سرش اومده خاله ؟
گفت : نه بابا , یک دختری به اسم زهرا گذاشته رفته ... خواهرش داره گریه می کنه ...
گفتم : یا امام رضا خودت کمک کن بلایی سرش نیاد ... خاله این همون دختریه که تازه آوردن ...
گفت : خواهرش داره گریه می کنه و زهرا رو می خواد ...
دویدم تو اتاق و زود نمازم رو خوندم و لباس پوشیدم ...
خاله هم حاضر بود گفت : تو کجا ؟ نیا , من بهت خبر می دم ...
الان اگر بیای بچه ها باز هوایی می شن ... دیگه چشمشون هم ترسیده , ولت نمی کنن ...
گفتم : خاله چرا درکم نمی کنی ؟ طاقت ندارم ...
گفت : الان کاری از دست تو بر نمیاد , انیس الدوله هر کاری لازم باشه می کنه ... تو برو بخواب , خودم بهت زنگ می زنم ...
و درو زد به هم و رفت ...
خاله رو می شناختم ... وقتی میگه نه , یعنی نه ... دیگه کسی نمی تونست عقیده اش رو عوض کنه ...
این بود که اصرار نکردم ...
رفتم تو اتاقم ولی دلم طاقت نمیارود ... همین طور راه می رفتم و مضطرب بودم ...
تا هوا روشن شد ... ولی خاله زنگ نزد ...
چندین بار پرورشگاه رو گرفتم ولی کسی جواب نداد ...
بازم صبر کردم تا آفتاب از پنجره تو اتاقم تابید ...
حالا مطمئن بودم که تاکسی گیرم میاد ... با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف پرورشگاه ...
نزدیک اونجا از تاکسی پیاده شدم ...
از اون طرف خیابون نگاه کردم ببینم چه خبره ... از اینکه ماشین خاله و انیس الدوله هنوز دم در بود و آقا یدی و چند تا مرد تو حیاط ایستاده بودن , فهمیدم که بچه هنوز پیدا نشده
داشتم فکر می کردم زهرا کجا می تونست رفته باشه ؟
حتما خونه شون رو تا حالا گشتن ... به هر حال من اونجا رو بلد نبودم ...
ولی یک فکری آرومم کرد ... اون نمی تونست زیاد دور شده باشه ... چون خواهرش اونجاست حتما برمی گرده ... اصلا چرا رفته ؟
اون بچه حرف نمی زد و خیلی غمگین بود ... کاش بیشتر براش وقت می ذاشتم ...
یکم خیابون های اطراف رو نگاه کردم ..و برگشتم ..
نمی فهمیدم تو پرورشگاه چه خبره ولی آقا یدی و اون دو نفر مرد هنوز تو حیاط بودن ...
دیگه طاقت نداشتم ... دل به دریا زدم تا برم از آقا یدی اوضاع رو سوال کنم ...
برای رد شدن از خیابون نگاهی انداختم ...
از اون طرف یک دختر بچه داشت به طرف پرورشگاه می رفت ...
از لباسش فهمیدم که زهراست ...
دیگه نفهمیدم چطور از خیابون رد بشم و خودمو به اون برسونم ...
چشمش به من که افتاد , زد زیر گریه ... بغلش کردم دست به سرو روش کشیدم و بوسیدمش و گفتم : چیزی نشده عزیزم ... قربونت برم , نترس ...
مهم نیست , خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... به من بگو کجا رفته بودی ؟
گفت : لیلا جون , رفتم بابام رو پیدا کنم ... اما زندان رو بلد نبودم ... ترسیدم , شب بود , گم شدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻