✅ کارشناسان اسرائیلی:
📍در کمال تأسف ایران به آرامترین جای خاورمیانه تبدیل شده است!/آنها با پهپاد شاهد 136 به ما حمله کرده و برای ما یک غافلگیری راهبردی ترتیب دیدهاند...
#عبری
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای شَہ منتظر از منتظران چہرہ مپوش
ڪہ دگر جان بہ لب از مِحنت هجران آمد
همہ گویند ڪہ مفتاح فرج صبر بود
صبر نَتْوان ڪہ دگر عمر بہ پایان آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهنهم
آقای مدیر خودش از ماشین پیاده شد و اومد جلو و گفت : هر چی لازم داشتین آوردم خانم محترم ...
گفتم : نمی دونم بهتون چی بگم ؟ فقط از خدا می خوام خودش اجر شما رو بده ...
خاله هاج و واج به من نگاه می کرد ...
راننده و آقا یدی وسایل رو پیاده می کردن ... تخته سیاه ... میز و نیمکت ... صندلی کهنه ... چندین جعبه گچ ... دفتر و قلم و مداد ... و از همه مهم تر , کتاب ...
اونا رو بردیم تو اتاق , جایی که تخت من توش بود و دو تا دختری که اونا رو حموم کرده بودم روش نشسته بودن ...
ترسیدم وحشت کنن ... از خاله خواهش کردم با خودش اونا رو ببره تا من بیام بهشون غذا بدم ...
همه در حال برو بیا بودیم که آقا هاشم از راه رسید ... سراسیمه شده بود و پرسید : چی شده ؟ لیلا خانم چرا زنگ زدی ؟
بعد چرا من زنگ زدم جواب ندادی ؟ دلواپس شدم , نفهمیدم خودمو چطوری برسونم ..
گفتم : ببخشید , اشتباه از من بود ...
ولی کار داشتم و دیگه تو دفتر نبودم ... شما بیاین تو , براتون تعریف می کنم ...
سرم خیلی شلوغ شده بود ... دویدم طرف خاله و گفتم : تو رو خدا شما برو با آقا هاشم حرف بزن بگو چرا زنگ زده بودم تا من بیام ...
آقا هاشم و خاله رفتن تو دفتر تا من به بچه ها غذا بدم ...
مدیر هم وسایل رو داد و به من گفت : هر چی لازم داشتین بیاین به خودم بگین ...
برای امتحان هم نترسین , خودم کمکتون می کنم دخترم ...
پرسیدم : امتحان خودم یا بچه ها ؟
خندید و گفت : هر دوش , نگران نباشین ...
و خداحافظی کرد و رفت ...
این حرفش به من دلگرمی داد ...
دلگرم به اینکه خدا با من بود و اون خودشه که همه چیز رو روبراه می کنه ... تو دلم گفتم : الهی توکل به تو , کسی جز تو نمی تونه از پس کار من بر بیاد ..
وقتی اون رفت نشستم تا به اون دو تا دختر بچه , خودم غذا بدم ...
ولی برخلاف تصور من قاشق رو گرفتن و با میل شروع کردن به خوردن ...
انگار مدت ها بود چیزی نخورده بودن و به شدت گرسنه بودن ...
آمنه با لباسش پز می داد ... می دیدم که از خوشحالی با قر دادن راه می ره ...
چشمم پر از اشک شده بود وقتی نگاه بقیه ی بچه ها رو دیدم که با حسرت به اون نگاه می کنن ...
وای خدایای من , این چه کاری بود کردم ؟ حالا برای بقیه ی اونا چیکار کنم ؟
همین طور که نشسته بودم تا اون دو نفر غذا بخورن , پرسیدم : به من می گین اسمتون چیه ؟ اسم من لیلاست ...
کوچیک تره گفت : من زهره ام , خواهرم هم زهرا ...
گفتم : الهی قربون هر دوتون برم , چه اسم های قشنگی دارین ... سودابه می شه این دو تا دسته گل رو ببری با بچه ها بازی کنن ؟ ...
و آهسته در گوشش گفتم : چشم از اونا بر ندار تا من بیام ...
حالا فکر جدیدی به ذهنم رسیده بود ...
اینکه لباس های دخترا رو همرنگ و هم شکل کنم ... این طوری تفاوتی بین اونا نبود و دیگه به لباس هم غبطه نمی خوردن ...
رفتم به دفتر ... آقا هاشم همه چیز رو با آب و تابی که خاله بهش داده بود , شنیده بود ...
منو که دید گفت : چطوری این وسایل رو امروز گرفتی ؟ باورکردنی نیست ... واقعا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشین ...
گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... اتفاقی شد ... من یک تخته سیاه می خواستم , بقیه اش کار خدا بود ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصت
به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : به خدا مستحق یک پاداش هستی ...
گفتم : اگر راست می گین یک کاری برای من بکنین ... سودابه و یاسمن آخر فروردین باید از اینجا برن , زبیده رو برای آشپزی بگیریم و اون دو نفر کمک حال من باشن ...
الان اونا از اینجا برن آواره و سرگردون میشن , همین جا کار کنن و حقوق بگیرن ... من بهشون درس می دم تا وضع مناسبی پیدا کنن و بعد برن ...
تو رو خدا آقا هاشم کمک کنین ...
خاله گفت : وا ؟ لیلا جون شکل گداها شدی , همش به این و اون التماس می کنی و چیزی می خواهی ... من دیگه نمی خوام تو اینجا بمونی ... بسه دیگه , الان از آقا هاشم خواستم یکی دیگه رو بجات بذارن ...
گفتم : نه تو رو خدا خاله , من می خوام اینجا بمونم ... خیلی کار دارم ...
هاشم گفت : واقعا این بچه ها به وجود شما احتیاج دارن ...
و رو کرد به خاله و گفت : نگران نباشین , به موقع خودم از اینجا می برمشون ...
خوب , اگر کاری ندارین من باید برم ... در مورد پاداش شما هم به روی چشمم ...
و با سرعت از در رفت بیرون ...
متعجب شده بودم ... از خاله پرسیدم : منظورش از اینکه گفت به موقعش خودم از اینجا می برمش چی بود ؟ منو می خواد کجا ببره ؟ ...
خاله گفت : راستش منم به فکر انداخت ... نکنه ؟ ... ای وای نه , ولش کن ... نه بابا , فکر نمی کنم ...
گفتم : چی رو خاله ؟ تو رو خدا اگر چیزی فهمیدین به منم بگین ... می خواد کجا ببره منو ؟ راست بگین ...
گفت : نه , منم چیزی نفهمیدم ... لیلا جون منم باید برم , تو هم به کارت برس ...
گفتم : خاله میشه مثل گداها چیزی ازت بخوام ؟ فقط بهم بگو چیکار می تونم بکنم ... می خوام لباس هم شکل برای بچه ها درست کنم , چی به فکرتون می رسه ؟ ...
گفت : به فکرم می رسه امشب بریم شاه عبدالعظیم گدایی ... والله به خدا ... تو مثل اینکه حالیت نیست چیکار داری می کنی ؟
تو باید یواش تر بری جلو ... همینطور داری می تازونی , می ترسم بخوری زمین ... به باریکلا باریکلای هاشم نگاه نکن ,
کار خودت رو بکن ...
گفتم : منظور شما رو هم نمی فهمم ... من به آقا هاشم چیکار دارم ؟ شما فکر می کنین من این کارا رو می کنم که آقا هاشم به من بگه باریکلا ؟ ... اینقدر منو پست دیدین
خاله گفت : لیلا جون هر چی میگم برای خودت میگم ... تو رو خدا به فکر خودت باش , دلم برات می سوزه ... من این نون رو تو کاسه ی تو گذاشتم حالا عذاب وجدان دارم ...
گفتم : شما که تقصیر ندارین , می خواستین مثل همیشه به من کمک کنین ...
راستش من دیگه آلوده ی این کار شدم , دیگه نمی تونم چشمم رو روی درد این بچه ها ببندم ...
خاله سری با افسوس تکون داد و گفت : پس کاری نکن که از کرده ی خودم پشیمون بشم ...
حالا دیگه باید برم , در مورد اون چیزی هم که ازم خواستی فکر می کنم ببینم چیکار می شه کرد ...
بقیه ی اون روزِ من به درست کردن کلاس گذشت ...
ذوق داشتم هر چه زودتر به اون بچه ها درس بدم , با وجود اینکه می ترسیدم از عهده ی این کار بر نیام ...
قسمت پایین اتاق رو به این کار اختصاص دادم ...
تخت خودم رو بردم تو اتاق بچه ها تا زهرا و زهره روش بخوابن ...
تخته رو دادم آقا یدی رو دیوار نصب کرد ... چهار تا میز و نیمکت بود , اونا رو با صندلی های فلزی که آورده بودن گذاشتم و یک کلاس درست کردم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا از حضرت نرجس سلام الله علیها حاجت گرفتی؟ بعداز نماز صبح یکمرتبه سوره یس هدیه به مادر
#امام_زمان (عج)
➥ @shohada_vamahdawiat
@hedye110
🍁 زندگی زمانی بهتر میشه
🍁 که یاد بگیری در هر صورتی
🍁 برای همه آرزوی خیر کنی ...🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
تمام حس هایِ خوب دنیا
تو لحظهی بودن در کنارِ
کسی که دوسش داری
خلاصه میشه🍀☕️
#کنارتوعاشقترینم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ سلام #مهدی_جان ❤️
❣💫من به
❣💫دنبال تو
❣💫با عقربه ها
❣💫می چرخم...
❣💫در انتظار ظهورتان
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتیکم
اون شب وقتی شام بچه ها رو که عدسی بود دادیم , رفتم پیش زهرا که همینطور ماتم زده به یک گوشه خیره شده بود ... ولی زهره حال بهتری داشت ...
کنارش نشستم و گفتم : میشه یکم با هم حرف بزنیم ؟
روشو برگردوند و هر چی تلاش کردم نتونستم اون بچه رو از اون حالت در بیارم ...
تا همه خوابیدن , تازه متوجه شده بودم که جای خواب ندارم و از خستگی هم توان هیچ حرکتی رو نداشتم ... روی صندلی تو دفتر نشستم ...
زبیده که حال و روزم رو دید , گفت : بیا بریم تو اتاق من بخواب ...
گفتم : اگر داری یک پتو و یک بالش بهم بده , همین جا می خوابم ... فردا از خونه میارم ...
اون که رفت روی دو تا صندلی دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم زبیده کی برگشت و پتو رو روی من انداخت ...
فردا صبح , خسته تر از شب قبل , از خواب بیدار شدم ...
بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , اسم اونا رو برای دو تا کلاس نوشتم ...
بیست و دو نفر بین هفت تا ده سال بودن و یازده نفر دیگه ام تا شانزده سال ...
این طوری می تونستم به بزرگترها بیشتر درس بدم تا زودتر بتونن مدرک ابتداییشون رو بگیرن ...
اون روز بعد از ظهر , اولین کلاس درس ما شروع شد ...
الف ... ب ... پ ...
سه حرفی که با هم روز اول یاد دادم و ازشون خواستم بنویسن ...
چون بزرگ بودن براشون کار سختی نبود ...
تا درس رو شروع نکرده بودم , می ترسیدم نتونم از عهده اش بر بیام ... ولی وقتی شروع کردم با علاقه ای که دخترا نشون می دادن , برای منم کار ساده ای شد و این طوری هم اونا و هم من از اون کلاس لذت بردیم ...
روزها از پس هم می گذشتن و کار پرورشگاه و تدریس کردن و غذا دادن به بچه ها و رسیدگی به نظافت اونا منو به شدت خسته می کرد و شب ها توی دفتر , روی زمین رختخواب می نداختم و می خوابیدم ...
در حالی که از شدت خستگی بدنم درد می کرد و تا صبح ناله می کردم ...
نگران زهرا بودم که به هیچ عنوان حاضر به حرف زدن نبود ... اون حتی تغییر قیافه هم نمی داد ... مات زده به یک جا نگاه می کرد و فقط موقع غذا خوردن بود که حال بهتری داشت ...
از طرفی منتظر خبری از طرف آقا هاشم بودم ...
دلم شور می زد که نکنه برای سودابه و یاسمن کاری نکرده باشه و اون دو نفر مجبور بشن از پرورشگاه برن ...
فکرکنم پانزده روزی طول کشید که هیچ کس به ما سر نزده بود ...
برای زبیده خیلی عادی بود ... می گفت گاهی دو سه ماه طول می کشه تا یکی بیاد اینجا ...
و اون روز نزدیک ظهر که من مشغول درس دادن به بچه های زیر ده سال بودم , در اتاق باز شد و انیس الدوله با یک خانم و یک آقا اومدن تو ...
با سابقه ای که از انیس الدوله داشتم , فورا با خوشحالی سلام کردم ...
فکر می کردم اگر ببینه که دخترا رو درس می دم اونم خوشحال می شه ...
سرشو با یک افاده ی مخصوص به خودش تکون داد و این شد جواب سلام من ...
در حالیکه به صورتم نگاه نمی کرد , با اخم از من پرسید : شما داری چیکار می کنی ؟
گفتم : معلوم نیست ؟ بهشون خوندن و نوشتن یاد می دم ... برای چی ؟ ...
گفت : یعنی چی ؟ تو مگه مسئول این کاری ؟ با اجازه ی کی این بساط رو اینجا راه انداحتی ؟ تو حق نداری بدون حکم به این بچه ها درس بدی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتدوم
نمی تونستم پنهون کنم که چقدر تو ذوقم خورده و چقدر جلوی بچه ها و اون دو نفر خجالت کشیدم ...
سکوت کردم ... انگار زبونم بند اومده بود ... فقط تونستم به بچه ها بگم برن به اتاق خودشون ...
انیس خانم یک چرخی تو پرورشگاه زد و به من گفت : هزینه ی این کارا رو از کجا تامین کردی ؟
گفتم : کدوم کار ؟
گفت : حیاط , این وسایل , این کارا که می کنی ؟
گفتم : حیاط ؟ ... ما چیز کردیم ... یعنی خودتون گفتین میرزا بیاد ... نگفتین ؟
اونم دلش سوخت و حسابی برامون درستش کرد ...
این وسایل رو هم مدیر یک مدرسه برامون آورده , هزینه که نکردیم ...
بلند گفت : زبیده تو خبر داشتی ؟
زبیده نگاهی به من کرد و موذیانه گفت : آقا هاشم به لیلا خانم اختیار کامل داده ... از من صلاح نمی کنن , من خبر نداشتم .
با حالتی عصبانی گفت : یعنی چی من خبر نداشتم ؟ تو اینجا چیکاره ای ؟ مسئولیت اینجا با تو بوده ... شصت تا بچه اینجا زندگی می کنن , مگه تو نباید بفهمی اینجا چه خبره ؟
برای چی اختیارت رو دادی دست یک دختر بچه ؟ ... لیلا خودش از بیشتر این بچه ها کوچیک تره ...
تو چطور عقلت نرسیده و خودتو دادی دست اون ؟ ...
من آوردمش اینجا دست کمک تو باشه , نه اختیارداری کنه ... تو چقدر بی شعوری ... اینجا دست تو سپرده شده , همین طوری می ذاری هر کس از راه رسید هر کاری دلش می خواد بکنه ؟
مثلا ایشون تعین تکلیف کردن که هر چی دختر اینجا بزرگ می شه , ما استخدام کنیم و خرجشون رو هم بدیم ... مگه ما باید قبول کنیم ؟
ای بابا , تو چقدر احمقی که با این همه سابقه فرمون بردار یک بچه ی بی تجربه شدی ...
فردا اینجا یک حادثه ای اتفاق بیفته تو مسئولی نه لیلا ... پدرت رو در میارن , اینو می فهمی ؟
من همینطور با حرص بهش نگاه می کردم ... دیگه اون روم اومده بالا ... خونم داشت به جوش میومد ... در این طور مواقع می دونستم که اگر لب باز کنم دیگه نباید اینجا کار کنم ...
دندون هامو به هم فشار می دادم با حرص بهش نگاه می کردم ...
انیس خانم رفت تو دفتر و اون دو نفرم باهاش رفتن ...
زبیده هم خوشحال پشت سرشون رفت تو و درو بست ...
مونده بودم حالا چیکار کنم ؟ ...
سکوت من یعنی برگشتن پرورشگاه به حالت اول ... و تمام زحمت هایی که این مدت کشیده بودم از بین می رفت ...
ولی با خودم گفتم : لیلا صبر کن , انیس خانم می خواد جلوی این دو نفر وانمود کنه که اینجا رو اداره می کنه ... وقتی نباشن برمی گرده به حالت اول , پس آروم باش ...
چند دقیقه ی بعد زبیده اومد سراغم و گفت : انیس خانم باهات کار داره ...
بلند شدم و رفتم ... تا وارد شدم , اون مردی که همراه انیس خانم بود ازم پرسید : شما چند سال دارین ؟
گفتم : هفده سال ...
گفت : چقدر درس خوندین ؟
گفتم تا اول دبیرستان , الانم دارم می خونم ...
گفت : خوب شما صلاحیت درس دادن به این بچه ها رو ندارین ... باید مجوز می گرفتین , این طوری غیرقانونیه ...
انیس خانم با همون حالت عصبانی و پرخاشگر و لحن تند به من گفت : ببین , پاتو از گلیمت درازتر کردی ...
اینجا خونه ی خاله نیست که برای خودت تصمیم می گیری ... تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها هستی , همین و تمام ...
کاری به کار بچه ها نداشته باش ...
غروب هم که شد می ری خونه ات ... اینجا موندن یعنی چی ؟ اصلا کی به تو اجازه داده شب بمونی ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110