┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم💚
هزاران چشم یعقوب
کور گشته از فراغت
نمی آید چرا
پیراهنت بر سوی کنعان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستهفتم
✨﷽✨
بعد یک سکوت سنگین حکمفرما شد ...
کسی نمی دونست چی بگه ؟
و من داشتم به برگشتن هرمز فکر می کردم و اونا هم منو ورانداز می کردن ...
در اون سکوت که همه به هم نگاه می کردن , دیدم که یکی از اون زن ها به مادر مرادی با سر تایید کرد ولی اون با ابرو گفت نه ...
خنده ام گرفت ...
با خودم فکر کردم پس حتما من یک اشکالی دارم که مادر هیچ مردی از من خوشش نمیاد ...
بعد شروع کردن از من سوال کردن ...
پرسید : این بچه مال شماست ؟
گفتم : تقریبا بله , یکی از بچه های منه ...
خاله گفت : من که گفته بودم لیلا جون بچه نداره ...
گفت : آهان ,فهمیدم ... ولی خوب بعد از اینکه دوباره شوهر کردین نمی خواین که کار کنین تو اون پرورشگاه ؟
گفتم : چرا , می خوام کار کنم ... به هیچ عنوان کارم رو ول نمی کنم ...
ابروشو برد بالا و یکم جابجا شد و چادرشو کشید تو صورتش و خم شد و به دخترش یک چیزی گفت و از جاش بلند شد و گفت : ببخشید , ما دیگه مزاحم نمی شیم ... رفع زحمت می کنیم ... مرحمت زیاد ...
و رفت به طرف در و بقیه هم خداحافظی کردن و رفتن ...
تا پاشونو از در گذاشتن بیرون , گفتم : خاله راست گفتین ؟ واقعا هرمز داره میاد ؟
گفت :وا ؟ خاله ؟ داره میاد دیگه , چرا دروغ بگم ؟ ...
گفتم : آخه قرار بود چند سال دیگه بمونه ... فکر نمی کردم به این زودی برگرده ...
خنده ی معنی داری کرد و گفت : خیره ان شالله ...
منظر , آمنه رو ببر یک چیز خوشمزه بهش بده بخوره ...
من با لیلا حرف دارم ...
خاله گفت : خوب , تعریف کن ببینم دیروز چه خبر بود ؟
گفتم : اول اینو بگم خاله ؛ امروز ویولن زدم ...
باور کنین خیلی زود یاد می گیرم ... اصلا عفت خانم تعجب کرده بود ...
خاله گفت : من می دونم که تو چقدر دلت می خواست این کارو بکنی ... وقتی آدما یک چیزی رو از ته دلشون بخوان محال ممکنه خدا بهشون نده ...
حالا درست تعریف کن ببینم هاشم دیروز چیکار کرد ؟
از اول تا آخر ماجرا رو گفتم ...و ادامه دادم : خاله , من از عاقبت این کار می ترسم ...
هاشم آدمی نیست که کوتاه بیاد ... تا حالا ندیده بودم اینطوری عصبانی بشه ... اون می خواد بدونه نامه هاش دست کیه ... حق هم داره ...
خوب , نباید برمی داشتن ... ولی اگر بفهمه چند تاش دست منه و بهش نگفتم , خیلی بد می شه ...
با انیس خانم هم که دعوا کرده ... خاله نکنه اونم با من سر لج بیفته و این وسط منو بی آبرو کنه ...
گفت : این چه حرفیه ؟ تو چرا تو بی آبرو بشی ؟ ...
انیس داره آبروی خودشو می بره ... ما که کاری نکردیم ...
اگر این بار هاشم اومد و حرفی به تو زد , من خودم باهاش طرف می شم ... تو خودتو بکش کنار ...
هنوز که چیزی نگفته بیچاره ... تا اون از خودش چیزی بروز نده ما لام تا کام حرف نمی زنیم ...
اصلا شایدم منظوری نداره ...
تو نامه هاش هم همه چیز رو دو پهلو نوشته ... حالا تو ناراحت نباش , خودم به موقع می دونم چیکار کنم ...
یادت باشه اگر بهت التماسم کرد میگی نه , یک وقت به فکر هاشم نباشی که به صلاحت نیست ...
لیلا , دارم بهت میگم ؛ اصلا و ابدا ...
گفتم : نه بابا ... محال ممکنه ... من علی رو دوست دارم و به جز اون نمی خوام زن کس دیگه ای بشم ...
گفت : ای دختر دم بریده ی من ... بذار هرمز بیاد , تا ببینیم خدا چی می خواد ...
حالا تو به سر و وضعت برس , آخه این ریخته تو برای خودت درست کردی ؟
من پارچه زیاد دارم , ببریم بدیم به خیاط تا دو سه دست لباس درست و حسابی برات بدوزه ...
اون موهاتو هم که مثل دم اسب دراز شده کوتاه کن ...
چیه اینقدر بلند کردی تا پشت پات که مجبوری همیشه جمع کنی پشت سرت ...
باید وقتی هرمز اومد برازنده به نظر بیای ... اون حالا فرنگ رفته و آداب دون شده ... زن های فرنگیرو دیده و تو باید به چشمش بیای ...
گفتم : خاله , این حرفا چیه می زنین ؟ من عروسک نیستم که خودمو برای این و اون درست کنم ...
حالا منظورم هرمز نیست ولی هر کس منو می خواد باید همینطوری که هستم بخواد ...
خندید و گفت : ظاهراً هم هواخواه زیاد داری خانم خانما ...
گفتم : خاله , حالا شما بگو چرا قبول کردی اینا بیان خواستگاری من ؟
گفت : خود مرادی به من زنگ زد , اصلا فکر نمی کردم برای همچین چیزی با من تماس گرفته باشه ...
خیلی مودبانه خواهش کرد ... به جون خودت گفتم نه , تو نمی خوای شوهر کنی ...
ولی زیر بار نرفت و اصرار کرد ... خوب فکر کردم بزار بیان و برن , چه ضرر داره ؟ ...
گفتم : حالا تو پرورشگاه همش باید معذب باشم , هم برای مرادی هم آقا هاشم ...
گفت : زنی دیگه , حالا تا شوهر نکنی همین ماجراها رو داری ... ولی تن در نده , بسپرش به من ...
گفتم : وای دیرم شد , باید برم پرورشگاه ... آمنه رو همین طوری برداشتم و آوردم , ما حتی بدون اجازه دکتر هم نباید اونا رو بیرون ببریم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستهشتم
✨﷽✨
خدا کنه زبیده دوباره پرونده واسه ی من نسازه ...
گفت : فردا جمعه است , نزدیک ظهر میام دنبالت ...
ملیزمان هم برمی داریم و می ریم یک سر به آبجیم بزنیم ... تو دلت برای خانجانت تنگ نشده ؟
گفتم : چرا به خدا , خیلی زیاد ... ولی ازش دلخورم ...
اصلا نمی گه یک دختر به اسم لیلا دارم ... ولم کرده به امون خدا ...
گفت : نه بابا , اینطوری نیست ... اون تو رو خیلی دوست داره ولی دست و پای جایی رفتن رو نداره , افتاده زیر دست حسین و زنش ...
فعلا که داره خدمت اونا رو می کنه ... من می دونم که دلش برای تو تنگ شده ...
گفتم : باشه خاله , تا ظهر کارامو می کنم و حاضر می شم ... به شرط اینکه شب دوباره برم گردونین پرورشگاه , خیلی کار دارم ...
گفت : اوه , از دست تو با اون پرورشگاهت ... کُشتی ما رو ... دستم بشکنه که تو رو بردم اونجا ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...
صبر کن خودم میرسونمت ...
سر راه یکم شیرینی بگیریم بچه ها بخورن ... الان آمنه می ره میگه خورده , نکنه اون طفل معصوم ها دلشون بخواد ...
وقتی با جعبه های شیرینی وارد پرورشگاه شدم , همه از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...
این بار بهشون سهمیه ندادم , گذاشتم وسط و گفتم : سودابه , یک پیشدستی برای زبیده خانم ببر ...
بقیه شو بذار تا هر کس هر چقدر دلش می خواد بخوره ...
و خودم رفتم تو اتاقم ... فرش رو پهن کردم و رختخوابم رو انداختم ...
من هنوز جای مشخصی تو پرورشگاه نداشتم ...
گاهی پیش بچه ها می خوابیدم و گاهی تو دفتر ؛ روی زمین ...
اون شب قبل از اینکه به رختخواب برم , آسمون روشن شد و پشت سرش صدای وحشتناک رعد , زمین رو لرزوند ...
از ترس نمی تونستم از جام جم بخورم ... فقط به فکر خودم بودم که تو اون موقعیت به چه کسی پناه ببرم ؟ ...
در همین موقع برق هم قطع شد ...
بچه ها ترسیده بودن ... راستش من خودم از رعد و برق , بیشتر از اونا می ترسیدم ...
کوچیک که بودم می رفتم تو بغل خانجانم و بعد که زن علی شدم به آغوش اون پناه می بردم ...
در حالی که قلبم تند تند می زد , با صدای هر غرش خودمو بیشتر به علی می چسبونم و چشمم رو می بستم تا رعد و برق تموم بشه ...
اما اون شب خیلی ترسناک شده بود ... حالا نمی دونستم اونا باید منو آروم کنن یا من اونا رو ...
بلند گفتم : نترسین , من اینجام ...
سودابه , برو ببین زبیده خانم شمع داره ؟ ...
زبیده تو تاریکی داشت میومد ...
گفت : لیلا خانم چراغ گرد سوز داریم , بذار کبریت رو پیدا کنم می رم میارم , تو انباریه ...
غرش دوباره ی آسمون و بارش تند بارون و تگرگ که به سقف و در و پنجره می خورد , بچه ها رو بیشتر ترسوند ...
جیغ زدن و ریختن دور من ...
گفتم : همه بیاین دنبال من تا یک جا جمع بشیم ...
و تو نور برق آسمون که هر بار طولانی تر می شد , اونا رو با خودم بردم توی اتاقی که فرش کرده بودم ...
چند دقیقه بعد زبیده با یک گردسوز اومد ... گذاشت وسط اتاق و خودشم کنار من نشست ...
خندیدم و آهسته در گوشش گفتم : تو هم می ترسی ؟
گفت : اگر به کسی نمی گی , آره ... خوب برق هم که نیست , آدم خوف می کنه ... تو چی ؟ نمی ترسی ؟
یواش گفتم : اگر به کسی نمی گی , چرا می ترسم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام برعاشقان حضرت زینب(سلام الله علیها)🌹🍃
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست
🌸👇🌹👇🌷👇🌺👇🌸
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
📷#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
📝#خاطرات_و_زندگی_نامه_شهدایی
💿🎞#صوت_وکلیپ_های_مداحی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#سلام_امام_زمانم
ای رفته سفر، یوسف گمگشته کجایی
هیهات از این خون دل و درد جدایی
دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور
ای کاش خــدا امـر کنـد تا که بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستنهم
✨﷽✨
بلند گفتم : بچه ها به چیزی فکر نکنین ... همه جمع بشین اینجا و به من گوش کنین , می خوام براتون قصه بگم ...
آمنه یک طرفم و زهره طرف دیگه ام نشسته بودن ...
در حالی که اونا رو نوازش می کردم , شروع کردم به قصه گفتن :
یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ....
توی یک شهر دور , پادشاهی زندگی می کرد که یک دختر داشت ....
کم کم بچه ها محو قصه شدن ...
احساس می کردم پناهگاه اونا شدم و این حس خوبی بود ...
من قصه های زیادی بلد بودم و همه ی اونا رو جواد خان بارها و بارها برای من تعریف کرده بود ...
و حالا همه ی اونا به کار من میومد و بچه ها اون قصه ها رو خیلی دوست داشتن ...
قصه به پایانش نزدیک می شد ...
بارون با شدت به در و پنجره ها می خورد ولی هنوز رعد و برق تموم نشده بود ...
یک مرتبه دیدم زبیده خانم سرش کج شد و روی من لم داد ... عده ی زیادی از بچه ها همون جا خوابیدن ...
من بلند شدم و به کمک بچه هایی که بیدار بودن , بالش و پتوها رو آوردیم و روی اونا رو انداختیم ...
و خودم هم کنار زبیده خوابیدم ...
نفهمیدیم چه موقع بارون بند اومد و برق هم وصل شد ... ولی وقتی چشم باز کردم , منظره ی جالبی جلوی روم دیدم ... بچه ها تو بغل هم خوابیده بودن و من و زبیده هم کنار هم ...
دوباره سرم رو گذاشتم روی بالش ... یکم به سقف خیره موندم ...
دیشب , من ؛ لیلای ترسو که همیشه دنبال پناهگاهی می گشتم , پناه این بچه ها شده بودم ...
با خودم فکر کردم ... واقعا کدوم بهتره ؟
پناه بردن یا پناه دادن ؟
یک حس غریب و نا آشنا به من دست داد ... احساس قدرت بود یا چیز دیگه , در هر حال تغییری در من به وجود اومده بود که ازش لذت می بردم ...
نزدیک ظهر خاله با منظر اومدن و با هم رفتیم دنبال ملیزمان و هوشنگ , تا با هم بریم چیذر ...
خاله مقدار زیادی کوفته برنجی درست کرده بود و با خودش آورده بود ...
خانجان از دیدن من شوکه شده بود ... گریه می کرد و منو به سینه اش فشار می داد ...
خاله راست می گفت , اون واقعا دلتنگ من بود ... می رفت و میومد و یک باره منو به آغوش می کشید و می گفت : آخیش , سیر نمی شم ...
از بس دلم تنگِ تو بودم شبانه روز گریه می کردم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستدهم
✨﷽✨
خاله گفت : آخه خواهر جان , آدم وقتی دلش تنگ می شه می ره و بچه رو می ببینه ... نه اینکه بشینه گریه کنه ...
گفت : از دل من چه خبر داری ؟ نذار عقده ی دلم رو برای شما باز کنم ...
از دل خوشم که نیست , دلم پیش دخترمه ولی دستم و پام بسته است ..
پرسیدم : خانجان چی شده ؟ از چیزی ناراحتی ؟
یواش یک چشمک به من زد و به شریفه اشاره کرد ...
در واقع به من فهموند که نباید حرف بزنم ... ولی صورتش خیلی غمگین بود ...
من متوجه شدم که خانجان از شریفه دلخوری داره ولی چون خودم مورد آزار و اذیت عزیز خانم قرار گرفته بودم , فکر کردم خانجان داره مادرشوهر بازی در میاره ...
بعد از ناهار من و ملیزمان تو حیاط نشستیم و با هم درددل کردیم ...
شریفه خیلی با ما نجوشید و غروب که شد , حسن و شیرین و حسین اومدن و مدتی دور هم گفتیم و خندیدیم و عصرونه خوردیم ...
و بالاخره از اونا خداحافظی کردیم و برگشتیم ...
و من دردی رو که تو صورت خانجانم دیده بودم رو فراموش کردم ...
دم پرورشگاه پیاده شدم و در زدم ...
آقا یدی اومد درو باز کرد و پرسید : کلید نداشتین ؟
گفتم : نه ,فراموش کرده بودم ببرم ...
گفت : نبودین لیلا خانم , آقا هاشم اومد و با بچه ها حرف زد ...
با زبیده ی بیچاره دعوا کرد و همین پیش پای شما رفت ...
گفتم : زبیده خوبه ؟
گفت : چی بگم خانم , خواهرکم داره پس میفته ... آقا هاشم خیلی بدجور عصبانی شده بود ...
اولش که اومد خوب بود , ما نفهمیدیم یک مرتبه چی شد ؟
گفتم : خوب , بگو چی می خواست ؟ ...
سرشو خاروند و گفت : والله اول حالشون خوب بود ... با بچه ها حرف زدن و می خواستن منتظر شما بشن ...
بعد رفتن با زبیده دعوا کردن ... نفهمیدم چی شد ...
گفتم : بذار برم با زبیده حرف بزنم ببینم چی شده ...
همینطور که می رفتم زیر لب با خودم حرف می زدم : ای خدا , از دست تو آقا هاشم ... ول کنم نیستی ...
ببین چه ماجرایی بیخودی درست شده ... هر روز راه میفتی میای اینجا و تن و جون ما رو می لرزونی ...
خودمو رسوندم به ساختمون ... بچه ها شام خورده بودن و تو تختشون بودن ...
سودابه تو راهرو بود و منتظر من ... تا منو دید هراسون گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده بود ...
گفتم : باشه , می دونم ... تو مراقب بچه ها باش نیان بیرون ...
و یکراست رفتم به اتاق کوچک زبیده که کنار آشپزخونه بود و من تا اون موقع اونجا نرفته بودم ...
زبیده چهارزانو کنار سماورش نشسته بود و داشت چایی می خورد ... منو که دید استکان رو گذاشت زمین و داغ دلش تازه شد و شروع کردن به گریه کردن و گفت : لیلا , کجا بودی مادر ؟ آقا هاشم اومد و سر و صدا راه انداخت ...
هر چی از دهنش در اومد به من گفت ... آخه تو رو خدا تو بگو رواست که منو مقصر بدونه ؟
گفتم : خوب چی می خواست ؟ نامه هاشو ؟
گفت : نه , می خواست بدونه نامه ها رو کی داده به انیس الدوله ... دیدم داد و هوار می کنه مجبور شدم بهش بگم ...
دیگه چاره نداشتم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
گفتم مادرتون ازم خواست , منم دادم ...
ولی می دونم انیس الدوله منو می کشه ...
اینجا که هیچی , روی زمین نمی ذاره بمونم ... باید گورم رو بکنم ...
جلوش نشستم و گفتم : به خدا اگر بذارم تو رو اذیت کنن ... آخه اینا به تو چیکار دارن ؟ ...
من نمی فهمم مادر و پسر از جون ما چی می خوان ؟ ...
خودشون تو خونه ی گرم و نرمشون نشستن و باعث اذیت و آزار ما می شن ...
خوب کردی گفتی , اصلا برای چی نباید می گفتی ؟ از چیزی نترس , اگر لازم باشه من خودم برای آقا هاشم توضیح می دم ...
می گم که تو مجبور شدی این کارو بکنی ...
تو رو خدا گریه نکن , بسه دیگه ... همش تقصیر منه , کاش همون روز همه چیز رو به آقا هاشم گفته بودم ... ولی به خدا به خاطر تو نگفتم ...
حالا دیگه خودشون می دونن مادر و پسر ... نه من کاری کردم , نه تو ... پس بیا با هم جلوشون وایستیم ...
این طوری می دونن که ما دیگه به هم خیانت نمی کنیم ...
گفت : ای بابا , تو رو خدا طعنه نزن ... بهت که گفتم مجبور شدم ...
گفتم : نه والله ... طعنه نزدم , رک و راست گفتم ... عاقبت پشت سر یکی زدن همین می شه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه عده بودن اومدن مرامشونو نشون بدن
از دستشون در رفت چهره ی واقعیشونو نشون دادن
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
جواب دوسِت دارمی که
ثابت نشه و فقط زِر مفته
حتی “مرسی” هم نیس 🙂
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قورباغه رو روی تخت طلا
هم بشونی بازم میپره تو آب …
جریان لیاقت بعضیاس :))
یه عده هم هستن
که خیلی عوضین
دیدم که میگم :))
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹