فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #اهل_بیت_النبوه
ای که از زهر کین جان دادی
سوختی تا ز پا افتادی
پدر و مادرم قربانت
سیدی یا امام هادی
🏴 شهادت امام هادی علیهالسلام تسلیت باد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم 💚
مثل خورشید کهاز رویتو رخصتگیرد
با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم
الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم
صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم
#امید_غریبان_تنها_کجایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهدوم
✨﷽✨
در حالی که سعی می کردم خیلی عادی باشم , گفتم : می خواستی بدون خداحافظی از من بری ؟
گفت : نه منتظرت بودم , مادر مگه بهت زنگ نزد ؟ ... یک مرتبه ای شد ... خوب چاره نبود ...
لیتا اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر هرمز و خودشو بهش چسبوند ...
گفتم : سلام لیتا جون , خوبی ؟ بالاخره داری می ری ؟ ...
با همون فارسی شکسته بسته گفت : ما دیگه لیلا جون می ریم , اونجا خوشبخت هستیم ...
قبل از اینکه بیایم ایران خیلی رابطه ی بهتر داشتیم , باید رفت ... اینجا عذاب داره ... تو شوهر کن , اون مرد به درد تو می خوره ...
شاید لیتا فارسی خوب بلد نبود ولی با همین چند جمله , همه ی درددلش رو به من گفت و حتی ازم گله کرد ...
بغلش کردم و گفتم : هر کجا هستی ان شالله خوشبخت باشی ... در کنار شوهر عزیزت ...
گفت : من می شم , تو هم بشی ... ان ... ان انشاله ...
هرمز چمدون ها رو برد تو ماشین خاله و ملیزمان و ایران بانو گریه می کردن ...
همه آماده شده بودن که خان زاده اونا رو ببره فرودگاه ...
فقط من و منظر و خانجان خونه موندیم ...چمدون ها رو که جابجا کرد , برگشت و از ما خداحافظی کرد و رفت از پله ها پایین و کنار دست خان زاده نشست و صورتش رو طرف دیگه گرفت ...
و تا زمانی که راه افتادن , برنگشت به من نگاه کنه ...
وقتی منظر آب رو پشت سرشون پاشید , به من گفت : آقا هرمز یک نامه براتون داده که گفت اگر نیومدین بهتون بدم ...
حالا بدم یا نه ؟
در حالی که حسی تو بدنم نبود , گفتم بده ...
خانجان گفت : بیا بریم برات قیمه ریزه درست کردم ...
گفتم : خانجان باید برم پرورشگاه , هنوز کارم تموم نشده بود که خاله زنگ زد ...
نامه رو گرفتم ... یک پاکت سفید بود ... کردم تو کیفم و در میون اعتراض خانجان راه افتادم طرف پرورشگاه ...
پیاده می رفتم ... پامو رو زمین می کوبیدم ... نمی دونستم حرصم رو سر کی خالی کنم ؟
آخه چرا ؟ چرا هرمز این کارو با من کرد ؟
معمای عجیبی بود , ولی به نظر شرافتمندانه نبود ...
یعنی اون می خواست منو تو آب نمک برای خودش نگه داره تا هر وقت از زنش خسته شد برگرده پیش من ؟ یا نه فقط می خواست زندگی منو داغون کنه ؟ ...
همون طور که دفعه ی قبل ذهن منو درگیر خودش کرد و زندگی منو خراب کرد ... اون بار هم اگر دلم پیش اون نبود , شاید الان سرنوشت دیگه ای پیدا کرده بودم ...
نه لیلا , نباید بذاری زندگیت دوباره خراب بشه ...
هوا سرد بود و من لباس مناسبی هم نداشتم ... ولی بدنم داغ بود و هیچی حس نمی کردم ...
پیاده , رو زمین پا کوبیدم و تا پرورشگاه رفتم ...
کیفم رو پرت کردم روی میز و در حالی که دستم اونقدر سرد بود که هنوز قدرت نداشت , دف رو برداشتم و از همون جا شروع کردم به زدن ...
بچه ها داشتن می خوابیدن ... با شنیدن صدای دف , همه خودشون رو رسوندن ...
یک آهنگ شاد که هر کسی رو به رقص وادار می کرد , همه رو سر حال آورد ... حتی زبیده رو ...
دستم گرم شده بود ... هر چی تندتر می زدم , دلم بیشتر قرار می گرفت ...
بی اختیار شروع کردم وسط بچه ها به رقصیدن ... چرخ زدم و به دف کوبیدم ولی اشکم صورتم رو خیس کرده بود ...
با خودم می گفتم لیلا , همه چیز همین الان باید تموم بشه ... دیگه تو زندگی من جز هاشم کس دیگه ای نیست و نخواهد بود ...
و باز با شدت بیشتر می زدم و می چرخیدم و اون طفل معصوم ها از خوشحالی رو پا , بند نبودن ...
همه با هم قر می دادن و دور من دست می زدن ... هیاهویی عجیب بلند شد بود .. .
شب جامو انداختم تو اتاق بازی ... انگار خلقم تنگ بود و دیوارهای دفتر اذیتم می کرد و همون جا دراز کشیدم ...
همین طور که فکر می کردم , یاد نامه ی هرمز افتادم و پول هایی که تو کیفم بود ...
دلم می خواست نامه رو پاره کنم ... بلند شدم و رفتم دفتر و کیفم رو آوردم و تو رختخواب نشستم ...
دو تا پاکت شکل هم , با یک مارک تو کیفم بود ... یکی نامه و یکی دیگه پول ...
هر دو مال یک نفر بود ...
آهسته و با تردید نامه رو باز کردم ... نوشته بود :
لیلا , خواهرم , من دارم می رم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم ... صبر کردم بیای تا ببینمت ولی متاسفانه نشد ...
همیشه موفق باشی و دعای خیر من همراه تو ..
هرمز
همین چند جمله , یک حس غم رو دوباره به من منتقل کرد ... انگار لابلای جملات اون دنبال رمزی می گشتم که اون خواسته باشه منو از اون آگاه کنه ...
از اینکه اون پولا رو هرمز داده بود , این حس رو در من بیشتر تقویت می کرد ... اون حتی فرصت تشکر رو هم از من گرفت ...
فردا از خانجان خواستم بیاد پرورشگاه و مراقب باشه تا من با مرادی و مادرشو و سودابه بریم خرید ...
خاله هم با خانجان اومد و خیالم راحت شد و رفتم ...
❤️❤️🔴😭
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهسوم
✨﷽✨
تمام چبزائی که برای سودابه خریدن یه چادر سفید و یه جفت کفش و یه آینه و شمعدان...
لباس هم گفتن لباسهای زن مرادی هست چه غریبانه برای این دختر معصوم خرید کردن...پرسیدم تو با این وضعیت مشکلی نداری؟ وقت دیدم
صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ...
و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ...
دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ...
خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ...
دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ...
یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ...
و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ...
من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ...
تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ...
گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ...
دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ...
یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و
چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ...
درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟
گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ...
گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ...
گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ...
و رفت به طرف در ...
چاره نبود ...
رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ...
خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟
گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ...
پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ...
تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ...
روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ...
گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ...
سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ...
بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ...
ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ...
گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟
گفتم : مثلا چی ؟
گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی ,
گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ...
گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ...
و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ...
گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ...
منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟
قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...😊😊
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_5856937276809939266.mp3
4.31M
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع)
♨️هدایتگری امام هادی(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#شهادت_امام_هادی_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@hedye110
#مظلوم_امام_هادی_ع
همنوا با صاحبغم، دیدهها راتر کنید
نـالـه از داغ عـزیـز آل پیغـمـبـر کنـیـد
شیعیانوقت عزای حضرت هادی شده
جامهیمشکیبهتن خاکعزابر سر کنید
#شهادت_امام_هادی_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نیز بگذرد...!!!
چقدر این کیلیپ قشنگ و آموزندست!👌🏼
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
حافظ مَکُن اندیشه
کـه آن یوسـف مَه رو ؛
باز آید و از کلبه احزان
به در آیی ...🕯 🍂
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 با خیالت
🍂 هــــــــوایت
🍂 مرا تا جنـون
🍂 می کشـــــانی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#یا_اباصالح_المهدی
میــدان عمل خالیست ...
او در پی سرباز است ...
چون ما همه سرباریم ...
ســــــــــردار نمی آیـد ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
گندمزار طلائی:
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتاول♻️
🌿﷽🌿
نوشته مریم موسیوند
باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش،
دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد
می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم
به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش.
پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به
ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس
عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد
میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم
شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم
و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک
آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!.
صدایم در دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را، ھمزمان، صدا می زنند.
-بابا!. بابا!.
-من اینجام.
برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای
مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای
جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده.
نجواگونه می گویم: بابا.
دستم را میان دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود
نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید:
- بریم؟!.
دستم را به سرعت از میان دست ھایش بیرون می کشم. می ترسم و عقب می روم.
مردھای زندگی ام را می بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان را ھم ھستند. دلم
می گیرد. بغض می کنم. لب ھایم را روی ھم می فشارم. قلبم مچاله می شود. سرم را به
طرفین تکان می دھم.
-نه حالا. حالا نه.
در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته.
ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد
درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم
و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که من درست کرده ام گیر افتاده ایم و
می چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من.
پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است و
سکوت ھمه جای خانه رخنه کرده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم گیج
می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر شود.
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می زنم.
خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
تی شرت به تنم چسبیده. عرق کرده ام. ریشه موھای بلند و بلوندم خیس شده. خانه دم
دارد. کولر خاموش است. لباسم را از یقه بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می
شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق را می زنم و نور در اتاقم می پاشد. پنجره را باز
می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌹هرگز اجازه ندهید ناکامی ها و شکست ها شما را متوقف کند و رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنید
صبح زیبای شما بخیر
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹