┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
#دههفجرمبارک
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای یوسف گمگشتۀ غایب ز نظرها
جان برلب عشاق رسیدست کجایی؟!
باز آی و نظر کن به منِ خستۀ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستهفتم♻️
🌿﷽🌿
می خندم و او از حرکت شکمم می فھمد. شصتش را آرام روی دستم می کشد و دلم غرق
خوشی می شود.
-حرفم خنده داره؟!.
می چلانمش.
-نه. شما بھترین مامان دنیایی.
سکوت می کند. بگذار او ھم از حرف من غرق لذت شود. مامان در ابراز احساساتش خسیس
است ولی می خواھم از امشب تا وقتی ترکش می کنم به او بگویم که دوستش دارم ھر
جور که باشد تا ذخیره ای باشد برای روزھای تنھایی اش.
-ھر روز میری.
-اوھوم.
-چه ساعتی؟!.
نفسم را طولانی بیرون می دھم. کارم درآمده. حالا ھر روز باید از خانه بیرون بزنم تا مامان
متوجه چیزی نشود.
-دو تا ھشت.
سکوت می کنیم. خودم را بیشتر بھش می چسبانم. انگار می خواھم در او حل شوم. بازویم
را می گیرد و به عقب ھل می دھد.
-تو چته؟!.
در چشمان متعجبش نگاه می کنم.
-میشه امشبو پیشتون بخوابم؟.
نگاه ازم برنمی دارد. چشمانش را تنگ کرده. شاید می خواھد دلیل کارھای این چند روزم را
بفھمد. امیدوارم قبول کند.
دستی به پیشانی اش می کشد.
-من باید بخوابم لیلی. برو تو تختت. بد خوابم می کنی.
از جایم بلند می شوم و پتو را رویش می کشم. من و مامان زندگی آرامی داریم. درست
است. آرام ولی گرم نه.
****
عصر است و باران می بارد. تنھا گوشه یک پارک نشسته ام و اشک می ریزم. دو ھفته می
شود که ھر روز بیرون می زنم و شب دوباره بر می گردم خانه. بی ھیچ ھدفی در خیابان
ھای تھران پرسه می زنم. پوچی و ناامیدی به سراغم آمده. ترس از رفتن فلجم کرده. شب
ھا خواب به چشانم نمی آید. ترس از اینکه ھر لحظه ممکن است نفسم بند بیاید و باید بروم
مو به تنم سیخ می کند. بعد از انجام اسکن و ده ھا آزمایش سرطان تایید می شود. تنھا
کسی که ھمراھی ام کرد، استاد بود. تنھا کسی که خبر دارد. دیروز وقتی دکتر آنکولوژیست
آزمایشات را دید، گفت:
-باید ھر چه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنی.
و من تنھا یک سوال پرسیدم:
-چقدر وقت دارم؟!.
استاد با اخم به طرفم برگشت و دستم را در دستش گرفت:
-این چه سوالیه بابا جان؟!.
مستقیم در چشمان دکتر زل زدم و سوالم را تکرار کردم.
-چقدر؟!.
دکتر لب پایینش را مکید. دوباره برگه ھا و اسکن را نگاه کرد.
- با شیمی درمانی شیش ماه الی یک سال.
و حالا از آن شش ماه یک روز کم شده است. آسمان ھمراه من گریه می کند. میان خیابان
قدم می زنم. روزھا را کم می کنم. صد و ھشتاد. صد و ھفتاد و نه. صد و ھفتاد و ھشت. ...
قدم ھایم را می شمارم. یک. دو. سه. با ھر قدم که برمیدارم، با ھر نفسی که می کشم به
رفتن نزدیک تر می شوم. از آن طرف. مشتاق تر برای زندگی. امروز آخرین روز است یا فردا؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به خـودم آمـدم
انگار تویی در من بود💕
این کمی بیشتر از
دل به کسی بستن بود🌷🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
939_8216214382481.mp3
4.34M
🎧🎼آوای زیبا و بیکلام:...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏔❄️زمستون و بارش برف در اردبیل .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🌸زیبا و آرامبخش👌😊...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
1_8520433588.mp3
4.53M
🎧🎼آوای زیبای : زندگی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟
گل نرگس بگو مولا کجایی؟
جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
تو ای روشنگر شبها کجایی؟
دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟
تو ای ذکر همه لبها کجایی؟
سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستهشتم♻️
🌿﷽🌿
امشب یا فردا شب؟!. کاش خدا به این زودی چوب خط مرا پر نمی کرد. به خانه بر می گردم.
مانتو و روسری ام را روی زمین می اندازم. چشمم می افتد به کتاب ھایم. دست روی تک
تکشان می اندازم. قرار بود به خارج از کشور بروم برای دکترا. یکی از آنھا را بر می دارم و پرت
می کنم روی زمین. قرار بود برای کنفرانس مشھد مقاله را آماده کنم. یکی دیگر را پرت می
کنم. فریاد می زنم.
-برید به جھنم.
یکی دیگر. کتاب ھا را پشت ھم پرتاب می کنم. ناامیدی شده خشم. تمام وجودم از خشم
می لرزد. خودکارھایم را می کوبم به دیوار و جیغ می کشم. لپ تاپم را از روی میز کار بر
میدارم و دودستی روی زمین می کوبم.
-ھمه اتون برید به درک.
دور خودم می چرخم. گرما به صورتم ھجوم می آورد. مثل بید می لرزم. چشمم می افتد به
صندلی. برش میدارم و می کوبمش به کف اتاق. می کوبم و می کوبم. بارھا و بارھا. آنقدر
که بازوھایم خسته می شوند و نفسم تند می شود. انرژی ام که ته می کشد وسط بازار
شامی که درست کرده ام می نشینم و خودم را به جلو و عقب تاب می دھم. زل می زنم به
دیوار. کرختم. صدای زنگ مرا از جا می پراند. دیدن استاد و ھستی متعجبم می کند.
شربت پرتقال درست می کنم و برایشان می برم. ھستی با لبخند نگاھم می کند. پیراھن
ارغوانی پوشیده و تلی به ھمان رنگ روی موھایش گذاشته. لبخند بی جانی روی لبم می
نشیند. روبرویشان داخل مبل فرو می روم. استاد با اخمی غلیظ، دست ھایش را روی عصا
گذاشته و زل زده است به من.
-چرا سرکار نمی ری؟!
استاد ھم دلش خوش است. بروم که چی بشود!. جوابی نمی دھم. سرم را پایین انداخته
ام.
-خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟! مامانت میگه میری سرکار، از اون طرف امیریل میگه
خبری ازت نیست. کجا میری؟!.
ھستی شربتش را با صدای قورت قورت می خورد. نگاھم رویش می ماند.
-پارک. خیابون. سر خاک بابا.
استاد سکوت می کند. با انگشت به عصایش ضربه می زند. با صدای کم جانی می گویم:
-می ترسم.
چشم ھایش را ریز می کند.
-از چی؟!.
دارم از بغض خفه می شوم. صدایم می لرزد.
-از... از رفتن.
به گریه می افتم. لب ھستی آویزان می شود. چند ثانیه بعد با صدای بلند ھمراه من گریه
می کند. سرم را روی دسته مبل گذاشته ام و ناامیدانه گریه می کنم. ھستی دستش را دور
کمرم جفت کرده و مرا ھمراھی می کند.
-آروم باش.
ولی حتی لحن مھربان استاد ھم مرا دیگر آرام نمی کند. صدای گریه ام بلندتر می شود. پاک
خودم را باخته ام. استاد مچ دستم را می گیرد و می کشد. چھار دست و پا روی زمین می
افتم. صدای گریه ھستی بلندتر می شود.
-بابی دعواش نکن.
استاد با عصبانیت مرا دنبال خودش می کشد. سکندری می خورم. بلند می شوم. چرا
دست از سرم بر نمی دارد؟!. چرا مرتب به من زنگ می زند؟!. نمی دانم می خواھد چه
کاری کند ولی حوصله ھیچ کاری را ندارم و در برابر رفتن مقاومت می کنم. محکمتر مرا می کشد که دوباره به زمین می افتم. ھستی با آن دست ھای کوچکش کمکم می کند تا بلند
شوم. استاد میان گریه و زاری ما فریاد می کشد:
-حموم کجاست؟!
روی پارکت افتاده ام. دراز به دراز. ھیچ انگیزه ای ندارم. ھق می زنم. می ترسم. چرا این
پیرمرد نمی فھمد؟!. چرا مرا به حال خودم رھا نمی کند.
استاد عصایش را گوشه ای می اندازد. خم می شود و شانه ھای مرا می گیرد و چند تکان
محکم به من می دھد.
-به خودت بیا لیلی. خودتو نباز دختر.
نمی توانم. من خودم را باخته ام. من دارم می میرم.
داد می زند:
-حموم کجاست؟!.
با انگشت به دری اشاره می کنم. دوباره بازویم را می گیرد و مرا ھمانطور روی زمین کشان
کشان به دنبال خودش می برد. وارد حمام که می شویم مرا می نشاند کنار وان. شیر آب را
باز می کند. به ھستی که میان چارچوب در ھق ھق می کند و آب بینی اش آویزان است
می گوید:
-باباجان. برو اون کشتی چوبی کنار تلویزیون رو برای بابی بیار. بدو دخترم.
ھستی می دود بیرون. سرم را روی دیوار می گذارم. اشک ھایم بند نمی آیند.
وان پر آب می شود. استاد ھستی را طرف دیگر وان می نشاند.
به من می گوید:
-درست بشین و به کاری که می کنم خوب نگاه کن و جواب سوالمو بده.
حوصله ندارم. چرا نمی رود خانه اش؟!. چی از جان من می خواھد؟!. چرا نمی گذارد به درد
خودم بمیرم؟!. محلش نمی گذارم.
دوباره داد می زند.
-با توام. چشماتو باز کن و به حرفم گوش بده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستنهم♻️
🌿﷽🌿
صدای فریادش در حمام می پیچد و ھستی را دوباره به گریه می اندازد. به خاطر دخترک
معصوم درست می نشینم. استاد کشتی کوچک را طرف من می گذارد روی آب. دم گوشم می گوید:
-بھترین آدم زندگیت توی این کشتیه. بابات. حالا به کشتی نگاه کن.
چشمانش وادارم می کنند به کاری که می خواھد.
-خوب نگاه کن و بگو چی می بینی. باشه؟!
سرم را تکان کوچکی می دھم.
ھلی آرامی به کشتی می دھد و کشتی روی آب به حرکت در می آید. بالای سرم می
ایستد. می پرسد:
-چی دیدی؟!.
چه سوال مسخره ای! آرام می گویم.
-کشتی رفت.
-چه حسی داری از رفتنش؟!
معلوم است دیگر. بابای عزیزم با آن کشتی رفت.
-غمگینم.
و رو می کند به ھستی که آن طرف وان نشسته و کشتی نزدیکش می شود.
-بابی جان تو چی می بینی؟.
ھستی اشک ھایش را با دستان کوچکش پاک می کند. لبخند می زند. چشمان زیبایش می
درخشند. از شوق بالا و پایین می پرد و با انگشت به کشتی روی آب اشاره می کند.
-بابی. بابی. کشتی داره میاد پیش من.
استاد سرش را می چرخاند طرفم. چه می خواھد بگوید؟!. لبه وان می نشیند. دستان
سردم را میان دستانش می گیرد.
-مرگ ھمینه لیلی جان. وقتی تو اینور داری با غصه با بابات خداحاظی می کنی یکی اونور
داری با خوشحالی دست براش تکون میده. این کشتی از اینور به اونور باباتو برد. به ھمین
راحتی.
صدایش آرام است. دستم را نوازش می کند. سرم را تکیه می دھم به سرامیک ھای سفید
حمام و گوش می دھم به حرف ھایی که خیلی بھشان احتیاج دارم. حس می کنم سنگ
بزرگی که روی سینه ام سنگینی می کرد، استاد با زحمت زیاد برش داشته. نگاھش مھربان
شده است.
-یه نوزاد که میخواد دنیا بیاد می ترسه. داره از یه دنیا به دنیای دیگه پا می ذاره که ھیچی
ازش نمی دونه. درد داره. فکر می کنه اون دنیای تنگ و تاریکی که توش بوده بھترین جای
دنیاست. جایی که حتی نمی تونه خوب تکون بخوره. مچاله است. تمام زندگیش با یه طناب وصل بوده به یکی دیگه. حالا ترس ورش داشته. از اون کانال که رد میشه و میاد بیرون،
شروع می کنه گریه کردن.
خیره می شود در چشمانم. منتظرم. خوب بعدش چی؟!. لبخند می زند. خدای من! چقدر
لبخند و چشمان این مرد مھربان است!. آرامشش به من ھم سرایت می کند. چکه چکه در
قلبم می ریزد. تمام تنم شل می شود. حالا می توانم نفس بکشم. ادامه می دھد.
-ولی نمی دونه داره از تاریکی میاد توی دنیایی از نور. پر از روشنایی. دنیایی که میلیاردھا بار
بزرگتر از دنیای قبلیشه. ولی می دونی چی نوزاد و آروم می کنه؟!. چی ترسشو از بین می
بره؟!.
سرم را به علامت منفی تکان می دھم. صدای خنده ھستی در حمام می پیچد.
-آغوش مامانش. کدوم نوزادی حاضره آغوش مامانشو با دنیای تنگش عوض کنه؟!. می
فھمی لیلی؟!. بازم از مرگ می ترسی وقتی قراره بری تو آغوش گرمی که ھیچ تعریفی
براش وجود نداره؟!.
سکوت می کند. چشم از من بر نمی دارد. تمام قلبم پر از حس خوب شده است. پر از
آرامشی مثل آرامش آغوش مامان. استاد لبخند درخشانی می زند. صدای شالاپ شلوپ آب
با غش غش خنده ھای ھستی توجھم را جلب می کند. تلاش می کند کشتی را غرق کند.
تمام زورش را می زند. ولی کشتی بالا می آید و روی آب می ایستد. در جنگ ھستی و
کشتی، کشتی پیروز است. و این نبرد ھستی را به خنده انداخته است. من ھم باید از
نبردی که پیش رو دارم به خنده بیفتم؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌷نیمی از مردم #جهان افرادی هستند که
چیزهای زیادی برای گفتن دارند
ولی #قادربه بیان آن نیستند!
ونیم دیگرافرادی هستند
که چیزی برای #گفتن ندارند
اما همیشه درحال حرف زدن هستند!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
4_5787594711988441102.mp3
6.57M
💠 محسن ابراهیم زاده
🔙نرو جانم
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🌷بعضی وقتها #روزگار یک طوری میسوزونتت
که هزار نفر نمیتونن #خاموشت کنن !
بعضی وقتها هم یکی طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر #نمیتونن روشنت کنن ...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اگر به سختی
دلشکسته شدی،
اما همچنان،
شهامتِ مهربان بودن
با دیگران رو داری؛
پس لایقِ عشقی عَمیق تَر
اَز اُقیانوس هَستی...❤️🌲
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
شکر خدای را
که جز او
امیدی ندارم... 🌱
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود،
داده بر دست ِدل و با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل آنچنانی کاین زبان،
همچو او رفته ز دست و لنَتَرانی میکند …!❤️🩹
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیام♻️
🌿﷽🌿
-گاھی یه چیزی رسالت آدمه. شاید این بیماری ھم رسالت تو باشه باباجان.
چه می گوید؟ نگاھم می کنم به استاد.
-رسالت؟!. چه رسالتی؟!.
دست به کمر از حمام خارج می شود.
-برو اون بیرون و بفھم رسالت این بیماری چیه؟!.
چرا سرراست حرف نمی زند؟!. به پذیرایی می روم. استاد سرش را روی مبل گذاشته و
چھره ی درھمش درد را نشان می دھد. شرمنده می شوم. صدایش را می شنوم.
-برو سرکار. با امیریل بدقلق کارکن. من باھاش حرف می زنم کاری به کارت نداشته باشه.
ولی قول نمی دم گوشتو نپیچونه.
روبرویش می نشینم. با صدای ضعیفی می گویم.
-که چی بشه؟! من وقتی ندارم.
ھمانطور که نشسته زیر چشمی نگاھم می کند.
-که زندگی کنی لیلی. برو و از وقتی که داری استفاده کن. برو زندگیتو زندگی کن باباجان.چطور می شود با این بیماری مھلک زندگی کرد؟!. سر در نمی آورم. ھستی مثل موش آب
کشیده از حمام می آید بیرون. صورتش از شادی می درخشد. ھمین چند دقیقه پیش با من
گریه می کرد ولی مرا فراموش کرد و از بازی اش لذت برد. خودش را با ھمان لباس ھای
خیس روی من می اندازد.
-من گشنمه.
ابروھایم بالا می روند. عزیز دوست داشتنی. صورتش خیس است. دم موشی موھایش
خیس و آویزان است. چتری جلوی موھایش به پیشانی اش چسبیده.
-بستنی شکلاتی چطوره؟!.
چشمانش برق می زند. دستان تپل و سفیدش را دور گردنم چفت می کند و صورتم را غرق
بوسه ھای شیرینش می کند. بعد از دو ھفته لبخند می زنم.
استاد و ھستی که می روند، به اتاقم برمی گردم. به شھر شامی که درست کرده ام نگاه
می کنم. برچسب سبزرنگی برمی دارم با ماژیکی رویش با خطی درشت می نویسم.
-زندگی رو زندگی کن لیلی.
روی دیوار بالای میزم می چسبانم. صندلی را سرجایش برمی گردانم و می نشینم. به حرف
ھایی که استاد گفت فکر می کنم. به زایمان. به رسالت. و به زندگی. به زندگی.
باز ھم از خودم می پرسم "چرا؟!". چرا من؟!. اگر قرار بود امتحانی ھم در کار باشد چرا با این
بیماری؟!. چرا با مرگ؟!. دقیقه ھا مثل آدمی کودن زل می زنم به نوشته روی دیوار و چیزی
دستگیرم نمی شود. حالا به امیریل چه بگویم؟!. حتما خیلی عصبانی است!.
****
روی شیشه ماتی که اتاقش را از راھرو جدا کرده چند ضربه می زنم. صدای محکمش به
گوشم می رسد.
-بفرمایید.
نفس عمیقی می کشم. با خودم تکرار می کنم: من می توانم. من از پسش بر می آیم.
پا درون اتاقش می گذارم. دختر ظریفی را می بینم که کنار میزش ایستاده و دست ھایش را
خیلی مودبانه جلویش در ھم قفل کرده است. امیریل تا من را می بیند اخم می کند. شاید
اگر می دانستم در آینده سوپروایزر موفق او خواھم شد، حالا دست و دلم می لرزید ولی به
وسط اتاق می روم و شل و ول می گویم:
-سلام.
دختر صورتش را به سمت من می چرخاند. چقدر قیافه ملوسی دارد. لبخند می زند و جوابم
را می دھد. امیریل سرش را تکانی می دھد. سرسنگین است. صبر می کنم تا کارشان تمام
شود. یک روز دیگر از زمانم کم شده و من ھیچ تصمیم خاصی نگرفته ام. از پنجره اتاقش
چشم می دوزم به آسمان. چند تکه ابر سیاه روی خورشید افتاده اند. اتاق امیریل دلگیر
است.
-از طرف من بھشون بگید این آخرین بار بود که حقوقشون رو دستی میدم. اگه تا ماه دیگه تو
بانکی که گفتم حساب باز نکنن و شماره اشو به من نرسونن خبری از حقوق نیست. تو عصر
الکترونیک دستی حقوق دادن واقعا خنده داره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیز سلام برای سلامتی یه نوزاد ۱۴ روزه که کرونا گرفته و ریه هاش درگیر شده و در بیمارستان بستری شده یه حمد شِفا بخونید ان شاءالله به برکت دعای شما و عنایت امام رضا علیه السلام خدا شِفاش بده و دل پدر رو مادرش شاد بشه🙏🙏