eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ| اَحمَد یا حَبیبی 🌀همخوانی موزیکال به مناسبت عید سعید مبعث ⭕️اشعار عربی در مدح پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله 🔸جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎧ضبط صدا و تدوين نماهنگ: 🎙استدیو تسنیم اصفهان 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/rewQv 📲 @tasnim_esf
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ♥
15.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای حسن خلقت بی بدل ای عالم از تو در عجب...
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بی‌حضورت هرچه کردیم زندگی زیبا نشد..! سلام صبح بخیر 🌹 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 باز چه برنامه ای ریخته است؟!. امیریل کماکان به اعتراضش ادامه می دھد. -ولی بابی من از گل سر در نمیارم. اصلا از پرورش گل خوشم نمیاد. دلیلتون واسه این کار چیه؟!. بعد با اخم به من نگاه می کند و سرش را به طرف استاد تکان می دھد که تو ھم حرفی بزن!. شانه ای بالا می اندازم. حرصش بیشتر می شود. استاد از جایش بلند می شود و اتاق را ترک می کند. امیریل با گلدان ھا دردستش به من کنایه می زند: -شما اگر خیلی به پرورش گل علاقه دارید می تونم گلدون خودمو بھتون قرض بدم. چرا اعتراض نکردید؟!. باز چه برنامه ای ریختید؟!. گلدان را از دستش بیرون می کشم. در دلم می گویم: خوبت می شود. تا یاد بگیری دست بالای دست بسیار است. به چشمانش نگاه می کنم. -دیدید که گفتن ھر کس گل خودشو پرورش بده. از اتاق خارج می شوم که صدایش را می شنوم. -فردا ساعت ناھار وقتم کمی آزاده. بھت زنگ می زنم. جوابش را نمی دھم. ھر دو پشت سرھم از اتاق خارج می شویم. استاد شمع به دست از آشپزخانه خارج می شود. وسط پذیرایی می گذاردش و روشنش می کند. به سختی روی زمین می نشیند به ھمه می گوید: -جمع شید. یه حلقه تشکیل بدید و دست ھمو بگیرید. ھمه با تعجب به ھم نگاه می کنیم. الھه و مامان از روی مبل بلند می شوند. ما ھم گلدان ھا را روی کانتر می گذاریم. الھه دست بابی را می گیرد. مامان دست الھه و من دست مامان. امیریل می آید و بین من و بابی می نشیند. دست بابی را می گیرد و دست دیگرش را طرف من دراز می کند. مانده ام بگیرم یا نه!. نگاھی به دستش می اندازم و نگاھی به خودش. چشمش را به شعله لرزان دوخته است. نوک انگشتانم را در دستش می گذارم ولی او دستم را محکم می گیرد. این مرد چرا اینقدر رفتار متضاد از خودش نشان می دھد!. ھر دقیقه یک رنگی است!. نفسم را فوت می کنم بیرون. ھمه به شعله شمع زل زده ایم. بابی با صدایی گرم و مطمئن شروع می کند: -از ھمین حالا ما یه خانواده ایم. دست در دست. یه حلقه متصل. ھمین جا با ھم عھد می کنیم ھیچی این حلقه رو نشکنه. پشت ھم باشیم. کوه پشت کوه. درد یکی درد ھمه است. شادی یکی شادی ھمه است. ھیچی نمی تونه اعضای این خانواده ارو از پا دراره چون ما پشت ھمیم. سکوت می کند. ھمه ساکتیم. داریم به حرف ھای بابی فکر می کنیم. شاید کسی منتظر است اعتراضی بکنم ولی دیگر این موضوع برایم خیلی بی اھمیت جلوه می کند. الھه ادامه می دھد: -بیاید از با ھم بودن لذت ببریم و قدر ھمو بدونیم. نوبت مامان است. -بیاید تلاش کنیم با کمک ھم روز به روز به خوشبختی نزدیکتر بشیم. آه می کشم. حرف ھایشان دل گرم کننده است. ولی دل من پر درد می شود. کاش می شد بیشتر بین شان باشم. من وصله ناجور این جمعم. می گویم: - می ترسم ولی پشتم به خانواده ام گرمه. و بغض می کنم. امیریل با صدای بلند و محکمش ادامه می دھد. -یاد بگیریم شجاع باشیم. درست مثل سلحشوری که به میدان جنگ رفته. دشمن محاصره اش کرده و اون می دونه شاید کشته بشه ولی دست از نبرد نمی کشه و امیدشو برای زنده موندن و پیروزی از دست نمیده. می جنگه تا جون در بدن داره تا با سربلندی به میون مردمش برگرده. و دست مرا محکم می فشارد. به سرعت به طرفش سر می چرخانم. او از چیزی خبر دارد؟!. انگار آن حرفھا را به من می زد. از شعله شمع چشم نمی کند. امیریل راسخی تو چه جور موجود دوپایی ھستی؟!. چطور می شود تو را ترجمه کرد؟!. سرش را برمی گرداند و عمیق در چشمانم نگاه می کند. انگار که دارد می گوید: مثل یک سلحشور. مثل یک سلحشور. تاریکی و سیاھی با نور قرمز و سفید شکافته می شود. دیوانگی کرده ام. شب از نصفه گذشته و بامداد حساب می شود. وقتی به خانه خودمان رفتیم بی قرار بودم. می نشستم. پا می شدم. راه می رفتم و باز می نشستم. حرف ھای تلخ بابی امانم را بریده بود. جلوی آینه ایستادم. خودم را دیدم. دختری با چشمان غمگین و ترسیده. درست است من ترسو ھستم. یک ترسوی واقعی. از خودم رو برگرداندم و چشمم به کتابھایم افتاد. به ورقه ھای چرک نویسم. جاده از پشت چشمھای خیسم تار به نظر می آید. آستین مانتویم را زیر چشمان ترم می کشم. آخرین بھار!. قلبم از درد تیر می کشد. این آخرین بھاری است که می بینم!. چقدر این حرف درد دارد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧 ابر می بارد و من می شوم از یار جدا 🍃 چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا 🌧 ابر و باران و من و یار ، ستاده به وداع 🍃 من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
وقتی آدم در زندگی یک بار شانسِ✨ بی‌نهایت عشق‌ ورزیدن را به دست بیاورد،🌸 پس از آن همهٔ زندگی‌اش در جستجوی همان اشتیاق و همان روشنایی می‌گذرد...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
32.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♫• کاش تموم نشه سفر با تو •♫ ♫• تا همیشه در به در با تو •♫                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹