🌸ای اهل دعا! روح دعا باد مبارک
🕊در دیـده تجلای خدا باد مبارک
🌸این عید مبارک، به شما باد مبارک
🕊لبخند امـام شهدا بـاد مبـارک
🌸جان در بدن عالم ایجاد مبارک
🕊آمد به جهان حضرت سجاد،مبارک
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
mdhy_anlyn_slm_y_slm_khd_br_slmt_rswly6.mp3
3.91M
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
سلام ای سلام خدا بر سلامت
درود ای کلام الهی کلامت
🎙 #مهدی_رسولی
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مداحی_آنلاین_برو_بالا_حجت_الاسلام_عالی.mp3
1.99M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
♨️برو بالا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
مداحی آنلاین - ارباب پسر دار شد - طاهری.mp3
7.74M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
ارباب پسردار شد
همه نوکرا به صف
🎤 #محمدرضا_طاهری
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
@delneveshte_hadis110
mdhy_anlyn_slm_y_slm_khd_br_slmt_rswly6.mp3
3.91M
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
سلام ای سلام خدا بر سلامت
درود ای کلام الهی کلامت
🎙 #مهدی_رسولی
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مداحی آنلاین - پیشنایت عرش خدا - علی فانی.mp3
5.1M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
امام دعا یا سجاد(ع)
نسیم صفا یا سجاد(ع)
🎤 #علی_فانی
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
@hedye110
مداحی_آنلاین_فرازی_از_صحیفه_و_شخصیت.mp3
4.24M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
♨️فرازی از صحیفه و شخصیت امام سجاد(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #قرائتی
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
@hedye110
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام......۱۴ معصوم و حضرت ابوالفضل
عیدتون مبارک 🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
خیلی از دوستان التماس دعا گفتن بیاید همه همدیگه رو دعا کنیم 🙏🙏عیدتون مبارک🌹🌹🌹🌹🌹
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلم♻️
🌿﷽🌿
-ام م م م. فرھاد ھست؟!.
دختر چشمانش را ریز می کند و دقیق تر وراندازم می کند.
-از آشناھاشونید؟.
صدای ساز بلند می شود و بند دلم پاره می شود. نگاھم کشیده می شود به طرف در.
پاھایم بدون اختیار من به آن سمت کشیده می شوند. به آن اتاق نیمه تاریک و خالی. دختر
پشت سرم راه می افتد.
-کجا خانم؟!. استاد شاگرد دارند. بفرمایید تا کلاس تموم بشه.
ولی من می خواھم با اوحرف بزنم. به دختر منشی گوش نمی دھم. لای در باز را می کنم و
سرم و شانه ام را می برم تو.
فرھاد ویلن را از زیر چانه اش بیرون می کشد و نگاھم می کند. آرام می پرسم:
-بیام تو؟!.
دختر در را کامل باز می کند و با اعتراض می گوید:
-ببخشید استاد. من خواستم جلوشو بگیرم ولی این خانم گوش نمیدن که.
فرھاد نگاھی به سرتاپای من می اندازد. مانتو شلوار سورمه ای پوشیده ام با مقنعه ای به
ھمان رنگ. از بی خوابی دیشب زیر چشم ھایم گود افتاده است. آرایشی ندارم. با لیلی آن
روز خیلی فرق دارم.
-منو یادتون میاد؟!.
چشمانش را تنگ می کند. کمی بعد با شک می گوید:
-لیلی؟!.
نمی دانم چرا از اینکه مرا به یاد می آورد خوشحال می شوم و ضربان قلبم تندتر می شود.
سرم را تکان می دھم با لبخندی بزرگ بر لبھایم.
او ھم لبخند می زند. لبخندی پر از آرامش. به صندلی کنار میز اشاره می کند: بشین.
دختر نگاھی به فرھاد و بعد به من می اندازد. نگاھش به من خشمگین است. از من رو بر
می گرداند و در را می بندد.
شاگردش پسری نوجوان است با صورتی پر از جوش ھای ریز و درشت. نگاھش رو من ثابت
مانده. با آن دماغ باد کرده و لب ھای قرمز خیره است به من. بی اختیار به مقنعه ام دست
می کشم و موھایم را می فرستم تو. فرھاد با آرشه روی زانوی پسر می زند.
-من اینجام پوریا جان.
پسر به سختی از من دل می کند. تعجب می کنم. شاید آشنا به نظر می رسم. کلاس
درسشان که تمام می شود و پسرک که می رود، فرھاد صندلی اش را طرف من می
چرخاند. کمی در خودم جمع می شوم. زانوھایم را به ھم فشار می دھم.
-عوض شدی. با اون لیلی ھنری خیلی فاصله داری!.
-اینورا کار پیدا کردم. باید رسمی لباس بپوشم.
می پرسد:
-اومدی برات ساز بزنم؟!.
خودم ھم نمی دانم. شاید به خاطر جمله آن روزش اینجایم.
-اون روز گفتید که منو با دنیای درونم آشنا می کنید.
گوشه لبش را می خاراند.
در باز می شود و خانم منشی لاغر اندام با گونه ھای تو رفته و دماغی استخوانی با لیوانی
در دستش می آید تو. نگاھی به من می کند و پشت چشمی نازک می کند. لیوان را به
طرف فرھاد می گیرد:
-نسکافه فرھاد جان.
ابروھای فرھاد بالا می رود. لیوان را که می گیرد می گوید:
-لطفا یه لیوانم برا مھمونم بیار رعنا.
رعنا! تنھا چیزی که به ھیکل لاغر مردنی او نمی آید رعناست. منشی لب ھایش را جمع می
کند و نفسش را پرحرص از دماغش می دھد بیرون. وقتی می رود در را محکم به ھم می
کوبد. فرھاد سری تکان می دھد و لیوان را روی میز می گذارد. رو به من می گوید:
-پس می خوای این راھو بری؟!.
پلک می زنم. با لبخند. انگشت شصت و سبابه اش را به ھم می مالد. سکوت می کند.
نگاھش پایین است. آرام می گوید:
-رفتن و خودت رو پیدا کردن دو نتیجه داره. وقتی به خودت می رسی می بینی چیزی فرق
نکرده و تو ھنوز خودتی. ولی بعضی وقتا وقتی بھش می رسی تمام زندگیتو به ھم می ریزه.
اونوقت می فھمی عمرت به ھیچ گذشته و تو خودت نبودی. این درد داره. آدم درد کشیدن
ھستی؟!.
سرش را بالا می گیرد و مستقیم در چشمانم نگاه می کند. چشمانش مانند سیاه چال
است. خیلی عمیق اند و آدم را می کشند داخل خودشان. یا نه!. مانند دریاچه ای آرام است
ولی عمیق که اگر در آن بیفتی و شنا بلد نباشی غرق خواھی شد. من شنا بلدم؟!. نه!.
بیخودی قلبم شروع می کند به تندتند زدن. گرما می ریزد توی صورتم. کف دستانم را به
سرزانوھایم می کشم. به سختی از چشمانش دل می کنم. نفس عمیقی می کشم تا
طپش تند قلبم را بتوانم کنترل کنم.
-من دارم درد می کشم. چون تازه فھمیدم چیزی که تا حالا بودم رو نمی خوام. فقط باقی
راھو بلد نیستم. میشه کمکم کنی؟!.
با نوک کفش آکسفوردش به زمین می کوبد.
-یادمه گفتی ھیچ سررشته ای از ھنر نداری.
با تاسف می گویم:
-بله.
-میونه ات با موسیقی چطوریه؟!.
-خیلی وقتا گوش می دم. بخصوص کلاسیک و بی کلام.
سری تکان می دھد.
-راک چی؟!. راک گوش میدی؟!.
با تعجب می گویم:
-راک؟!. نه.
بلند می شود و از اتاق خارج می شود. نفس راحتی می کشم. دلم می خواھد کیفم را باز
کنم و خودم رادر آینه نگاه کنم. لبم را محکم گاز می گیرم و نیشگونی کوچک از لپ ھایم می
گیرم. با مقنعه خودم را باد می زنم تا کمی از گرما درونم کمتر شود. رعنا می آید تو. بدون
نگاه به من ماگ را روی میز می کوبد و می رود. دردی در شکمم می پیچد. نفسم را با آه
می دھم بیرون. حواسم ھست تو آنجایی. فرھاد با گوشی و ھدفونی در دستش برمی
گردد. قبل از اینکه ھدفون را روی گوشھایم بگذارد می گوید:
-این یه راکه. خوب گوش کن و آخرش حستو بھم بگو.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
اى آنكه در نگاهت حجمى زنور دارى
كى از مسیر كوچه قصد عبور دارى؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابى
اى آنكه در حجابت دریاى نور دارى
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلیکم♻️
🌿﷽🌿
ھیجان دارم. قفسه سینه ام تند تند بالا می رود و لبخندم پاک می شود. با خوشحالی می
گویم:
-باشه. باشه. حتما.
ھدفون را می گذارد و دکمه شروع را لمس می کند. صدای گیتار در سرم می پیچد. چشمانم
را می بندم و خودم را می سپارم به دنیای شعر و آھنگ.
دشتی سرسبز می بینم با علف ھای بلند. گوشه گوشه ی آن درخت دیده می شود. بادی
ملایم می وزد. پسری ھجده نوزده ساله دارد سوت می زند و دور خودش می چرخد. شاخه
گلی رز در دستش دارد. او ھم چشمانش را بسته و حالش خیلی خوب است. باد میان
پیراھن سفید و موھای بلندش می پیچد. می رسد به دختری که پای درخت بید کتاب می
خواند. پسر جوان با لبخندی که بر لب دارد گل رز را به او تقدیم می کند.دختر بلند می شود و
ھر دو دست در دست با ھم می چرخند و سوت می زنند. باد لباس ھا و موھا و علف ھا را
می لرزاند.
آھنگ تمام می شود. چشمانم را باز می کنم. فرھاد دست به سینه با اخم کوچکی به من
خیره است. چیزی نمی گویم. لب پایینم را به دندان می گیرم. با آھنگ تمام وجودم پر از حس
خوب عاشقی می شود. می پرسد:
-چه حسی داشتی؟!
تمام چیزھایی که پیش چشمانم نفش بسته بود را برایش می گویم. با دقت گوش می دھد.
بی ھیچ تکانی. حرفھایم که تمام می شوند از جایش بلند می شود. دست در جیب روبروی
پنجره می ایستد و زل می زند به آن. نگاھم می افتد به ساعت. چشم ھایم گشاد می
شوند. پنج دقیقه به دو است. این بار از ترس امیریل ضربان قلبم بالا می رود. به فرھاد نگاه
می کنم که پشت به من ایستاده. زود باش. زود باش. استرس می گیرم. از جایم بلند می
شوم. دسته کیفم را میان دستم می گیرم و محکم فشار می دھم. چشم از ثانیه گرد
ساعت بر نمی دارم.
-این چیزی که شنیدی پاپ-راکه. نظرت چیه با یه گروه موسیقی آشنات کنم؟!.
از این حرف قلبم ھری می ریزد. ذوق می کنم. فرھاد به من نگاه می کند. دسته کیف را روی
دوشم می اندازم و قدمی عقب می روم. نمی دانم قرار است چه بشود ولی آنقدر فرصت
ندارم که راھی دیگر را تجربه کنم. از کیفم تکه کاغذی در می آورم و رویش شماره ھمراھم را
می نویسم و می گذارم کنار ماگ. فرھاد با تعجب نگاھم می کند. قدم قدم عقب می روم.
مثل دیوانه ھا لبخند می زنم. درد شکمم بیشتر شده ولی وجودم را شور و اشتیاقی عجیب
پر کرده است.
-بھم زنگ بزنید. منتظرم نذارید من خیلی وقت ندارم.
حالا ابروھایش بالا می رود. و من با خوشحالی آموزشگاه و فرھاد و رعنا را ترک می کنم. به
طرف مجتمع می دوم. از خط عابر که با عجله رد می شوم چند ماشین برایم بوق می زنند.
به ساعتم نگاه می کنم. دو و پنج دقیقه. سرعتم را بیشتر می کنم. پنج طبقه را بالا می
روم. نفسم بند می رود. چند ضربه به در شیشه ای می زنم و تا "بله" اش را می شنوم می
دوم داخل. با تعجب و دھانی باز به من زل زده. نفس نفس می زنم. دھانم خشک شده.
امیریل گوشی اش را قطع می کند و ھول می پرسد:
-چی شده؟!.
تند تند می گویم:
-ببخشید آقای راسخی. فقط ده دقیقه دیرشد. دیگه تکرار نمیشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
❣هر آنچه که شما روی آن متمرکز هستید
رشد خواهد کرد!🍃🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریشه خیلی از بحث ها و درگیری ها یه سوتفاهم یا یک بحث کوچیک میتونه باشه کافیه عجله نکنیم زود قضاوت نکنیم و قبل از هر عملی فکر کنیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی بشود هر آنچه در دل داری
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
هر کجا سلطان هست، دورش سپاه و لشگر است
پس چرا سلطان خوبان بی سپاه و لشگر است
با خبر باشید ای چشم انتظاران ظهور
بهترین سلطان عالم از همه تنهاتر است
#السلام_علیک_یا_امام_مظلوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلدوم♻️
🌿﷽🌿
سرش را تکان می دھد و انگار خیالش راحت شده باشد لپ ھایش را پر و خالی می کند.
نگاه از من نمی گیرد. با انگشت روی میزش ضرب می گیرد. درد تیزی در شکمم می پیچید.
دست رویش می گذارم و چھره ام در ھم می رود. نگاھش روی دستم ثابت می شود. درد
تیزش نفسم را می برد ولی بھش اجازه نمی دھم حال خوبم را خراب کند.
-می تونم برم؟!.
با دست بیرون را نشان می دھد. حرفی نمی زند. می چرخم طرف در.
-خانم موحد.
بر می گردم.
-بله.
بلند می شود و کنار پنجره می ایستد. دستانش را پشتش می زند. نگاه می کند به بیرون.
گلویی صاف می کند.
-طبقه دوم بوفه است. غذای رستورانی ھم می فروشه. برید و ناھار بخورید. این بارو چشم
پوشی می کنم.
کدام حرفت را باور کنم امیریل؟!.اصولت را یا نگرانی ھای زیرپوستی ات را؟!. با لبخند می
گویم:
-مچکرم. چشم.
ولی او نمی داند درد من با کباب و جوجه خوب نمی شود. از اتاق که بیرون می روم پشت در
می نشینم. دست روی شکمم می گذارم و به جلو خم می شوم. از درد لب می گزم و
خودم را تاب می دھم. باید یکسال دوام بیاورم. شاید ھم بیشتر. می خواھم دوباره شب یلدا
را ببینم. زمستان آدم برفی بسازم و دست ھای یخ کرده ام را "ھا" کنم. چھارشنبه سوری از
روی آتش بپرم و فال حافظ بگیرم که سال بعد عاشق خواھم شد یا نه. قرص مسکن را از
کیفم بیرون می آورم و با آب بطری سر می کشم. سایه امیریل را آن طرف در می بینم.
دست به در می گیرم و بلند می شوم. راه که می افتم او ھم مثل اینکه پشیمان شده باشد
برمی گردد. دست به دیوار می گیرم و از پله ھا پایین می روم . فکر میکنم به گروه موسیقی.
یعنی چه جور آدم ھایی ھستند؟!. قرار است چه چیزھایی را تجربه کنم؟!.
حس می کنم سا ل ھاست از اتاقم بیرون آمده ام. تنھایی دستم را رھا کرده. دارم وارد جاده
ای می شوم پر از رنگ. پر از دار و درخت. شاید ھم پر از شکوفه. دلم می خواھد از
خوشحالی جیغ بکشم.
جلوی در می ایستم. سرم را بالا می گیرم و نگاھی به ساختمان می اندازم. ساختمانی
چھار طبقه است با آجرھای سه سانتی که روزی زرد رنگ بوده اند با پنجره ھا فیروزه ای
دودگرفته. روی ھره یکی از پنجره ھا چند دبه کوچک ترشی و چند شیشه آبغوره دیده می
شود. نفس عمیقی می کشم. چند روز است انتظار این لحظه را می کشم. زنگ خانه را
فشار می دھم.
-کیه؟!
-لیلی.
در را باز می شود. در را به طرف داخل فشار می دھم که صدای قیژ می دھد. جلوی رویم
پاگرد کوچکی است که وسط آن پله ھا مارپیچ به سمت بالا می رود. پله ھایی چوبی که
جای جایش لب پر شده است. دیوار تا کمرکش آن آبی تیره است و با خط نازک سیاھی از
آبی کمرنگ بالا جدا می شود.
-چرا اونجا وایسادی؟!.
سه پله پایین تر از ھمکف کنار در چوبی آبی-طوسی ایستاده و با آرامشی که تا حالا ازش
دیده ام مرا نگاه می کند. لبخند می زنم.
-سلام
-سلام. بیا تو.
داخل که می روم اولین چیزی که توجھم را جلب می کند دیوار روبرویی است. تمام دیوار با
تکه ھایی از روزنامه، مجله و شاید بریده ھای کتاب پوشیده شده. رنگ بعضی از کاغذھا به
زرد می زند. درست وسطش یک تلفن سبزرنگ کار گذاشته، از ھمان ھایی که ده تا دایره
دارد و با ھر بار کشیدن دایره ای قِرقِر صدا می دھد. به طرف فرھاد برمی گردم.
-خیلی جالبه.
از پشت سرم بیرون می آید و به طرف آشپزخانه کوچکی می رود که با کابینتی فلزی از
فضای ھال جدا شده است.
-حس نوستالژی ایجاد می کنه.
شروع می کنم به خواندن. کیھان. ھمشھری. جام جم. نگاھم روی یکی یکی شان سر می
خورد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آهنگ بسیارزیباودلنشین🩷🌿
تقدیم به شما همراهان گرامی .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹