eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
❣هر آنچه که شما روی آن متمرکز هستید رشد خواهد کرد!🍃🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریشه خیلی از بحث ها و درگیری ها یه سوتفاهم یا یک بحث کوچیک میتونه باشه کافیه عجله نکنیم زود قضاوت نکنیم و قبل از هر عملی فکر کنیم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر کجا سلطان هست، دورش سپاه و لشگر است پس چرا سلطان خوبان بی سپاه و لشگر است با خبر باشید ای چشم انتظاران ظهور بهترین سلطان عالم از همه تنهاتر است @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سرش را تکان می دھد و انگار خیالش راحت شده باشد لپ ھایش را پر و خالی می کند. نگاه از من نمی گیرد. با انگشت روی میزش ضرب می گیرد. درد تیزی در شکمم می پیچید. دست رویش می گذارم و چھره ام در ھم می رود. نگاھش روی دستم ثابت می شود. درد تیزش نفسم را می برد ولی بھش اجازه نمی دھم حال خوبم را خراب کند. -می تونم برم؟!. با دست بیرون را نشان می دھد. حرفی نمی زند. می چرخم طرف در. -خانم موحد. بر می گردم. -بله. بلند می شود و کنار پنجره می ایستد. دستانش را پشتش می زند. نگاه می کند به بیرون. گلویی صاف می کند. -طبقه دوم بوفه است. غذای رستورانی ھم می فروشه. برید و ناھار بخورید. این بارو چشم پوشی می کنم. کدام حرفت را باور کنم امیریل؟!.اصولت را یا نگرانی ھای زیرپوستی ات را؟!. با لبخند می گویم: -مچکرم. چشم. ولی او نمی داند درد من با کباب و جوجه خوب نمی شود. از اتاق که بیرون می روم پشت در می نشینم. دست روی شکمم می گذارم و به جلو خم می شوم. از درد لب می گزم و خودم را تاب می دھم. باید یکسال دوام بیاورم. شاید ھم بیشتر. می خواھم دوباره شب یلدا را ببینم. زمستان آدم برفی بسازم و دست ھای یخ کرده ام را "ھا" کنم. چھارشنبه سوری از روی آتش بپرم و فال حافظ بگیرم که سال بعد عاشق خواھم شد یا نه. قرص مسکن را از کیفم بیرون می آورم و با آب بطری سر می کشم. سایه امیریل را آن طرف در می بینم. دست به در می گیرم و بلند می شوم. راه که می افتم او ھم مثل اینکه پشیمان شده باشد برمی گردد. دست به دیوار می گیرم و از پله ھا پایین می روم . فکر میکنم به گروه موسیقی. یعنی چه جور آدم ھایی ھستند؟!. قرار است چه چیزھایی را تجربه کنم؟!. حس می کنم سا ل ھاست از اتاقم بیرون آمده ام. تنھایی دستم را رھا کرده. دارم وارد جاده ای می شوم پر از رنگ. پر از دار و درخت. شاید ھم پر از شکوفه. دلم می خواھد از خوشحالی جیغ بکشم. جلوی در می ایستم. سرم را بالا می گیرم و نگاھی به ساختمان می اندازم. ساختمانی چھار طبقه است با آجرھای سه سانتی که روزی زرد رنگ بوده اند با پنجره ھا فیروزه ای دودگرفته. روی ھره یکی از پنجره ھا چند دبه کوچک ترشی و چند شیشه آبغوره دیده می شود. نفس عمیقی می کشم. چند روز است انتظار این لحظه را می کشم. زنگ خانه را فشار می دھم. -کیه؟! -لیلی. در را باز می شود. در را به طرف داخل فشار می دھم که صدای قیژ می دھد. جلوی رویم پاگرد کوچکی است که وسط آن پله ھا مارپیچ به سمت بالا می رود. پله ھایی چوبی که جای جایش لب پر شده است. دیوار تا کمرکش آن آبی تیره است و با خط نازک سیاھی از آبی کمرنگ بالا جدا می شود. -چرا اونجا وایسادی؟!. سه پله پایین تر از ھمکف کنار در چوبی آبی-طوسی ایستاده و با آرامشی که تا حالا ازش دیده ام مرا نگاه می کند. لبخند می زنم. -سلام -سلام. بیا تو. داخل که می روم اولین چیزی که توجھم را جلب می کند دیوار روبرویی است. تمام دیوار با تکه ھایی از روزنامه، مجله و شاید بریده ھای کتاب پوشیده شده. رنگ بعضی از کاغذھا به زرد می زند. درست وسطش یک تلفن سبزرنگ کار گذاشته، از ھمان ھایی که ده تا دایره دارد و با ھر بار کشیدن دایره ای قِرقِر صدا می دھد. به طرف فرھاد برمی گردم. -خیلی جالبه. از پشت سرم بیرون می آید و به طرف آشپزخانه کوچکی می رود که با کابینتی فلزی از فضای ھال جدا شده است. -حس نوستالژی ایجاد می کنه. شروع می کنم به خواندن. کیھان. ھمشھری. جام جم. نگاھم روی یکی یکی شان سر می خورد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آهنگ بسیارزیباودلنشین🩷🌿 تقدیم به شما همراهان گرامی .                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌹این سفر بسیار کوتاه است، پس زندگی کن و لذت آن را ببر.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اونجاش که میگه جون مادرت🤣🤣🤣🤣 🤍                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو زیباترین خاطره تکرار نشدنی منی، تو واقعی ترین رویای🦋 ‌ ‌ هر شب منی، پس بمان...! و همیشگی قلبـ♡ـم باش «دلبرم»✨                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
قوت جان منی،🌹 دور مَباش از بَرِ من 🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند چشم انتظاری در دلم درد عجیبی میکند تعجیل در ظهور ♥️تاظهوردولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 "خودت باش. خود خودت نه دکمه آویزان به پیراھن دیگری" چشمم روی یک تبلیغ پزشکی در مجله ای ثابت می ماند. "دیگر نگران سینه ھای تابه تایتان نباشید. با خیال راحت آنھا را به دستان ما بسپارید" چشم ھایم گشاد می شود. سعی می کنم خودم را کنترل کنم ولی نمی شود. دستم را روی دھانم می گذارم و سرم را عقب می برم و غش غش می خندم. فرھاد به طرف من برمی گردد. با انگشت تبلیغ را نشانش می دھم. او ھم لبخندی می زند. جعبه شکلاتی که برایش خریده ام را روی کانتر آشپزخانه می گذارم. دارد داخل یک سینی بزرگ بساط صبحانه می چیند. چند تکه نان سنگک. یک قالب کوچک پنیر داخل نعلبکی. چھار پنج تا مغز گردو. شکرپاش. دست آخر دو استکان چای می ریزد و داخل سینی می گذارد. اگر حماقتم به گوش مامان برسد جھنمی به پا می کند. سر از خانه مردی درآورده ام که ھیچ شناختی از او ندارم. در کنار آخرین ھا دارم اولین ھا را تجربه می کنم. ریسک می کنم. پیراھن آبی راه راه پوشیده با شلوار جین. با کش نازکی موھای ریخته روی پیشانی اش را بالا داده. برمی گردد و نگاھم را غافلگیر می کند. دستپاچه می شوم . جعبه شکلات را روی کانتر می گذارم. -قابل نداره. سینی به دست نگاه می کند به جعبه. معنی اش را می فھمم. -اولین باره خونت میام. ھر چند خانه اش یک سوئیت خیلی کوچک است. گوشه لبش بالا می رود به لبخندی. -ممنونم. بیا صبحونه بخوریم. نمی گوید خورده ای یا نه. فقط دعوتم می کند. ساعت نه صبح است و تا دو باید برگردم مجتمع. می رود و وسط اتاق می نشیند. کنار پنجره بسته اتاقش، چسبیده به دیوار، اتاقکی دیده می شود. از ھمانجا می پرسم: -اون چیه؟!. مسیر نگاھم را دنبال می کند. -استودیو خانگیه. گاھی وقتا ھم غار تنھایی. بستگی به حالم داره. گاھی میرم توش ساز می زنم. گاھی میرم فکر می کنم. گاھی تنھاییمو باھاش تقسیم می کنم. حرف ھا و حس ھایش برایم عجیب است. پس تنھاست!. چرا باید تنھا باشد؟!. پسر بدی به نظر نمی رسد!. می روم و طرف دیگر سینی می نشینم. در سکوت با ھم نان و پنیر می خوریم. به من نگاه نمی کند. حرکاتش پر از آرامش است. به انگشتانش نگاه می کنم که با چاقو پنیر را روی نان میمالد. باریک و بلندند. پوستش لطیف به نظر می رسد. ھمه ھنرمندھا اینطوری اند؟!. یک جورایی خاص؟!. لابد دیگر!. سرش را بالا می گیرد و زل می زند در چشمانم. او با لقمه ای در گوشه لپش و من با لقمه ای میان دستم به ھم خیره ایم. ھیجانی بدنم را به لرزه می اندازد. یکدفعه محتویات معده ام به طرف بالا می آید. با دستی جلوی دھان به سرعت از جایم بلند می شوم و به طرف تنھا در اتاق می دوم. ھر چه خورده ام را بالا می آورم. دیروز برای اولین بار شیمی درمانی شده ام. ھر چقدر اصرار کردم به کسی نیاز ندارم بابی تنھایم نگذاشت. صورتم را آب می زنم. ضعف دارم. دیگر نا ندارم. به خودم در آینه نگاه می کنم. زیر چشمانم کمی گود افتاده اند. آرایش کرده ام تا قیافه ام خوب به نظر برسد. دست به روشویی می گیرم و به خودم می گویم: -یادت باشه سرطان داری. یادت باشه. دل باختن نداریم. حقشو نداری. دستم را بند روشویی می کنم و زانو می زنم. اشکم راه می افتد. از خودم می ترسم. از دلم. از شیمی درمانی. دکتر گفت ریزش موھایم شروع خواھد شد. می ترسم کم بیاورم. بی صدا گریه می کنم. زیر لب می گویم: -کمکم کن. کمکم کن. فرھاد به در می کوبد. -خوبی؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین که داری نفس میکشی ، کم دلیله ؟ ‌ ‌ ‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان عالم بر لب آمد ای خدا نیامد به ولادت به استقبال مولود التماس دعای فرج 🙏🌸                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
با آیه های مهربانی نگاهت💚 کافر مسلمان می شود وقتی بیایی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 چند بار پشت ھم نفس می کشم. دست به زمین می گیرم و بلند می شوم. دستمالی از جیب مانتویم در می آورم و اشک چشمان و رژ پررنگم را پاک می کنم. محکم جواب می دھم. -آره. خوبم. در را باز می کنم. فرھاد پشت در ایستاده. چشمانش نگرانند. توضیح می دھم. -دیشب ساندویچ خوردم. فکر کنم مسموم شدم. دروغ می گویم و او دقیق نگاھم می کند. به لبم. فھمیده رژم را پاک کردم؟!. سرم را پایین می اندازم. دستش ستون چارچوب است. -اگه ناراحتی بریم دکتر. روسری ام را مرتب می کنم و برای فرار از نگاھش به سمت سینی می روم. -بھتر شدم. بریم؟!. من خیلی مشتاقم. زودتر از من دست به کار می شود و برش می دارد. -مھمون منی. به احترامی که می گذارد لبخند می زنم. از خانه بیرون می زنیم . به سمت ماشینم می روم که چند خانه آن طرفتر پارک کرده ام. فرھاد ریموت پرایدی یشمی را می زند که زیر پنجره ھمسایه روبرو پارک شده است. ماشین را راه می اندازد و به من می گوید: - سوار شو. بی ھیچ حرفی سوار می شوم. بعدا می توانم ماشینم را بردارم. می نشینم و در را می بندم. فرھاد می گوید: -بازه. محکمتر ببند. در را باز می کنم و محکمتر می بندم. این بار با خنده می گوید: -محکم یعنی اینجوری لیلی خانم. به طرفم خم می شود و در را باز می کند و اینبار خودش می بندد. ماشین به لرزه می افتد. نگاھی به سقف می اندازم. -کشتید بدبختو. ماشین را به راه می اندازد و با خنده می گوید: -بیعارتر از این حرفاست. بی منظور می گویم: -ھر چی پیرپاتاله دور خودتون جمع کردید. متعجب به من نگاه می کند. -ویلن پیر. ماشین پیر. خونه پیر. یه تکون به اطرافتون بدید. نگاھش به روبروست ولی می بینم که چھره اش در ھم می رود و اخم می کند. از کوچه در می آید و ماشین را داخل خیابان رسالت می اندازد. حرف بدی زدم. به تته پته می افتم. -ببخشید. منظوری نداشتم. به من مربوط نیست. بدون تغییری در حالتش جواب می دھد: -شاید حق با تو باشه. بق می کنم. کیفم را محکم در بغلم می گیرم. به ترافیک خیره می شوم. او ھم دیگر چیزی نمی گوید. نیم ساعت بعد در محله فرجام وارد کوچه باریکی می شود. دیدن کوچه و خانه ھای قدیمی اش شک به جانم می اندازد. من منتظر استودیو بودم. ولی اینجا فقط خانه بود. ماشین را کناری پارک می کند. نگران می شوم. با ھم قدم می زنیم تا کنار دری کوچک می ایستد. دری فلزی که خاک روی رنگ سبزش نشسته. کلید می اندازد و وارد می شود. قلبم تند می زند. ترس به جانم افتاده. در خانه که باز می شود می توانم حیاط پردرختی را ببینم. اینجا دیگر کجاست؟!. پس گروه چه شد؟!. وارد می شود. من سرجایم ایستاده ام. بیرون خانه. فرھاد به طرفم برمی گردد. -بیا داخل. قدمی تو می گذارم. ھیچ صدایی نمی آید. خبری از موسیقی نیست. خبری از گروه ھم نیست. در را پشت سرم می بندد و قلب من از کار می افتد. به من نگاه می کند. چشم می چرخانم داخل حیاط. سکوت است و سکوت. یک راه باریکه بین درخت ھاست که می رسد به خانه ای ته آن. نکند آدمم را اشتباه انتخاب کرده ام؟!. پشیمان می شوم. فرھاد با ابروھای بالا رفته به من نگاه می کند. با دست به خانه اشاره می کند. جان از پاھایم رفته. می خواھم قدمی عقب بگذارم که صدای زیر دختری مانع می شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻