#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادپنجم ♻️
🌿﷽🌿
با کمک فرھاد می روم اتاق باکس. روی صندلی می نشینم. فرھاد ھم صندلی می آورد و
می گذارد روبرویم.
-متن رو که حفظی؟!
سرم را به نشانه تایید تکان می دھم.
می گوید حواسم به ریتم باشد. آھنگ را جانی پخش می کند. فرھاد با بشکن و پا ضرب می
گیرد. چند بار تمرین می کنیم و من متن را دکلمه می کنم. ایرادھا را می گیرد و دوباره ضرب
می گیرد. بلاخره رضایت می دھد. بلند می شود. دستانش را می گذارد دو طرف سرم و
پیشانی ام را عمیق می بوسد. من ھم سر کج می کنم و کف دستش را گرم می بوسم.
جانی آن بیرون لبخند عمیقی می زند. فرھاد می رود بیرون. گوشی را می گذارم روی گوش
ھایم. دف نواخته می شود. صدای گیتار الکترونیک روژین . جاز حسین. صدای ساز کافکا.
صدای گرم فرھاد که می خواند. انگار گروه توی قلب من ایستاده اند و اجرا می کنند. این آواز
مال من است. قرار است صدایم جاودانه شود. دیگر چه اھمیتی دارد بار را دارم می بندم!.
فرھاد، آن طرف شیشه، بشکن می زند و من با پنجه ھایم ریتم می گیرم. وقتی می رسیم
به جایی که باید بخوانم، دستش را می برد بالا و تکان می دھد. چشم می بندم و با صدایی
محکم و رسا می خوانم. بدون لرزش.
-اسرار ازل نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
ھست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
شعر که تمام می شود، صورتم را با دستانم می پوشانم و به گریه می افتم. برای تمام
اتفاقاتی که تا حالا از سرگذرانده ایم. برای اسرار بیماری من. اسرار رفتن حسین. اسرار این
عشق. اسرار آمدن و بودن ھر کداممان که گاھی بدون اینکه بفھمیم، به جایی که آمده ایم
برمی گردیم. چیزی نمی گذرد که صدای قدم ھایش را می شنوم. می آید و مرا توی آغوش
مھربان و گرمش می کشد. فرھاد!. سر بودن تو در زندگی من چیست؟! سر بودنمان باھم در
این روزگار سخت؟!. سر این عاشقی؟!.
شستش را می کشد روی رگ گردنم . روی نبض تپنده ام. آرامش می ریزد توی رگ ھایم. دم
گوشم می گوید:
-آروم عزیز من. آروم باش.
دست می اندازم دور گردنش و سرم را می گذارم روی سینه اش. پوست داغ گردنش را می
بوسم و می گویم:
-فرھاد.
-جانم! جانم!.
نفسم بالا نمی آید. من از تو به خاطر خودت گذشتم ولی این گذشتن سینه ام را تنگ کرده.
خیلی تنگ. آنقدر تنگ که تا فشاری بھم می آید اشک ھایم جاری می شوند.دست می
کشد روی سرم. پشتم. آرام آرام نوازش می کند. توی گوشم می گوید:
-وبلاگتو خوندم. از اون قسمت ھایی که در مورد من نوشتی بیشتر خوشم اومد.
میان گریه می خندم. مرا فشار می دھد به خودش.
-بنویس لیلی. من می گم خاطراتتو بکن داستانی و بنویسش. بذار مردم داستان زندگیتو به
صورت یه کتاب بخونن.
گریه ام بند می آید. از آغوشش می آیم بیرون. با تعجب می گویم:
-کتاب؟!.
لبخند می زند. با انگشتھایش اشک ھایم را پاک می کند.
-آره. نوشته ھات پر از حسند. تو این توانایی رو داری که نویسنده بشی. پس نوشته ھاتو
سروسامون بده و بکنش یه داستان. بذار مردم زندگیتو بخونن.
چشم ھایم را تنگ می کنم و نگاھم را می دوزم به زمین. تا حالا بھش فکر نکرده ام که
سرنوشتم را داستانی کنم. شاید چیز بدی نباشد. بیراه نمی گوید. دست فرھاد آویزان
گوشم می شوم. با لبخند نگاھش می کنم.
-داری چکار می کنی؟!.
گوشه لبش را به دندان گرفته و دارد چیزی به گوشم آویزان می کند. دستش را جلویم می
گیرد. یک پروانه طلایی کوچک با بال ھای باز کف دستش جاخوش کرده. لبخندم بزرگتر می
شود. نگاھم را می کشم بالا. او ھم لبخند می زند. جانی می آید تو بالای سرمان می
ایستد. به شوخی میگوید:
-دادا خیلی خسیسی. من واسه عشقم طلای گنده گنده می خرم.
فرھاد در حالیکه پروانه را به گوش دیگرم آویزان می کند جواب می دھد.
-تو عشقتو اول پیدا کن بعد می بینیم چطور گنده گنده خرجش می کنی!. بعد از من می پرسد:
-برنامه فردات چیه؟!.
دست می کشم به پروانه ھا. می خندم. سرم را روی سینه اش می گذارم تا ملودی
دلنشین قلبش را بشنوم. دست ھایش را دور شانه ام می پیچد.
-قراره با مامان بریم پیش عمو و فرید. فردا روز من و مامانه. قراره کلی بھمون خوش بگذره.
آرام می گوید:
-دوباره فکر کن لیلی. اینبار به منم فکر کن و بعد جواب بده.
دستھایم را دور کمرش قفل می کنم. تو بگو ھر چی که می خواھی ولی من روی تصمیمم
مصرم فرھاد. چون خیلی دوستت دارم. خیلی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یکی می گفت ....
وقتی به یاد کسی غمگین میشی ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
ولی من
تو بهترین جمع دنیا هم باشم ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
تام هاردی...
اینجا رو خیلی قشنگ میگه ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
ما پشت سر کسی ...
غیبت نمی کنیم که ما فقط ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
خدایا اگر خودت آدم بودی
دوست داشتی کی رفیقت بود؟
همونو سر راه ما قرار بده!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
025.mp3
2.65M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و پنجم (۸۲ الی ۱۰۸ مائده)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه
به امید قدمت کون ومکان چشم به راه
رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست
قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادششم ♻️
🌿﷽🌿
محله ی غریبی است. نه من می شناسمش نه امیریل. کوچه ھا تنگ و تنگ تر می شوند.
یک نگاه به اسم کوچه ھا می اندازم و یک نگاه به کاغذ توی دستم. امیریل ھم رانندگی می
کند و ھم سرش را می چرخاند اینور و آن ور تا کوچه را پیدا کنیم. دیروز با مامان رفتیم
بیمارستان، تا در اتاق جلسه گروه را باز کردم، چشمم به عزت مرادی افتاد که با ھمان کلاه
بافتنی اش روی یکی از صندلی ھا نشسته بود. با دیدنم لبخندی کوتاه از سر آشنایی زد.
چند تایی به تعداد بیمارھا اضافه شده بود. دو تای دیگر کسانی بودند که من دعوتشان کرده
بودم به این گروه. جلسه با معرفی اعضا تازه وارد شروع شد.
بعد دکتر ھاشمی از عزت پرسید:
-عزت به ما بگو الآن چه حسی داری؟!.
عزت، قوز کرده توی صندلی اش درحالیکه نگاھش را زیر گرفته بود، گفت:
-من... من به درد ھیچ کاری نمی خورم. ھیچ کاری از دستم برای کسی برنمیاد. یه عاطل و
باطلم که فقط دارم پول خورد و خوراک زن و بچه امو می ریزم تو شیکم سرطانم که سیرایی
ھم نداره.
کسی چیزی نگفت. ھمه ساکت بودیم. دکتر رفت سراغ پسری جوان که نمی شناختمش.
لاغر و استخوانی بود. خودش را شایان معرفی کرد. دانشجوی کارشناسی ارشد IT از
دانشگاه امیرکبیر.سرطان ھوچکین دارد. موھای سرش ریخته و دماغش تیغه کشیده بود. پر
از انرژی بود. می گفت او ھم وبلاگی درست کرده و موقع شیمی درمانی پایینش خاطراتش
را می نویسد. ھمان کاری که من می کنم. مقاله ھای زیادی درباره سرطان جمع کرده و
ھمه را ترجمه کرده. حالا کتابش زیر چاپ است. می گفت سرطان باعث شده مترجم بشود و
از این بابت خیلی خوشحال است. فقط از یک چیز شاکی بود. می گفت:
- چیزی که منو خیلی اذیت می کنه یا بھتره بگم عصبانی می کنه اینه که مردم فکر می کنند
این بیماری من حاصل یک گناه کبیره است.
عزت با ھمان نگاه پایین جواب داد:
-بگن. بذار بگن. ماھایی که اینجا رسیدیم دیگه نباید با این حرف ھا ککمونم بگزه.
شایان از موضعش کوتاه نیامد.
-ولی آخه کدوم گناه؟!. مگه ھر کی مریضی لاعلاج میگیره قبلا کسی رو کشته یا کار
ناشایستی کرده. اگه اینجوره که ھمه مردم دنیا باید سرطان بگیرن.
عزت سرش را کمی بالا گرفت و از گوشه چشم نگاھی بھش انداخت.
- یه مھندسی. یه مترجم. یه کسی که اومدی اینجا و با حرفات مارو دلشاد می کنی. من
می گم یه ھمچین آدمی به خاطر گناه کبیره مریض نشده.
من ھم سرم را تکان دادم و در ادامه حرف عزت گفتم:
-منم با آقای مردای موافقم. تو یه عالمه افتخارات با خودت داری. وقتت رو ھدر نمی دیدی.
باید دنبال دلیل اصلی این بیماری گشت. باید دید دلیلی که پشتش خوابیده چیه. می تونه یه
دلیلش دلتنگی خدا باشه واسه ما آدم ھا. این گناه کبیره است؟!.
لبخندی روی لب ھای نازک شایان نقش می بندد. به من و عزت می گوید:
-ممنون بابت حرف ھای مفیدتون.
دکتر رو می کند به عزت با ابروھای بالا رفته.
-شنیدی عزت؟!. تو جلسه رو با این حرف شروع کردی که برای ھیچ کس مفید نیستی ولی
من شنیدم که شایان گفت برای اون مفید بودی؟!. تو ھم شنیدی؟!.
عزت سرش را راست تر گرفت و خیره شد به شایان. شایان دستش را جلو برد.
-ھی مرد تو معرکه ای.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادهفتم ♻️
🌿﷽🌿
لبخند روشنی روی لبھای عزت نشست. برق کمرنگی از امید را می شد توی چشم ھای
کدرش دید.
عموفرید موقع خداحافظی بھم گفت که زھره از میانمان رفته. گفت به حرفم گوش داده و با
دخترش آشتی کرده و ھمان شب توی خواب ما را ترک می کند. مثل اینکه دخترش با اشک و
آه آمده و خواسته از من تشکرکند که من نبوده ام. دکتر من و شایان را صدا کرد. تکه کاغذی
به ھر دو ما داد و گفت:
-به عنوان سفیر امید گروه ما، برید به اینجاھا و سخنرانی کنید. شاید کسی با شنیدن حرف
ھای شما مسیر زندگیشو تغییر داد.
و حالا من و امیریل دنبال آدرسی می گردیم که دکتر بھم داد. یکدفعه چشمم به کوچه می
افتد. با انگشت به امیریل نشانش می دھم:
-اوناھا. اونجاست.
می پیچد توی کوچه. وقتی می رسیم بر می گردم پشت و کیسه را برمی دارم. امیریل
نگاھی به ساختمان می اندازد و بعد به من می گوید:
-تو مطمئنی می خوای بری اونجا؟
کلاه گیس را در می آورم. لرز دستانم چند روزی است که بیشتر شده. امیریل کمک می کند
تا روی سرم بگذارمش. کلاه گیسی با موھای بلوند. مرتبش می کند و تارھایش را از جلوی
چشمانم می دھد کنار. خوب نگاھم می کند. نگاھی عمیق. می گویم:
-آره. می خوام اینکارو بکنم. فقط یکباره. زیاد طول نمی کشه.
درد تیزی می پیچد توی شکمم و نفسم را بند می آورد. از شدتش تا می شوم. امیریل
دست روی شانه ام می گذارد. با نگرانی می پرسد:
-چی شدی؟!.
نفس عمیقی می کشم. از صبح دردم شروع شده و تا حالا که دو بعدازظھر است با ھیچ
قرصی نیفتاده. لبم را می گزم. کمرم را صاف می کنم و سعی می کنم به روی خودم نیاورم.
لبخند می زنم.
-چیزی نیست. خوبم.
با اخم ھای درھم نگاھم می کند.
-لازم نکرده بری اونجا. برمی گردیم.
دست روی دستش می گذارم و تندی می گویم:
-امیریل!. نھایتش ده دقیقه حرف زدنه. کار خاصی که نمی خوام بکنم.
-با این حال...
حرفش را می خورد و لبخند می زند. لبخندی که ته مایه ھای غم دارد.
-ھر چی تو بخوای.
لب ھایم را روی ھم فشار می دھم. درد شدید و شدیدتر می شود. قبلا آرایش کرده ام.
کیفم را روی دوشم می اندازم و در را باز می کنم. امیریل از آنطرف پیاده می شود و می آید
زیر بغلم می گیرد. از ضعف و ناتوانی بدنم می فھمم که روزھای زیادی نمی توانم اینطور با
کمک دیگران راه بروم. ھر روز جایی برای رفتن دارم. مثلا دیروز بیمارستان بودم و امروز اینجا.
ولی حتما باید کسی باشد تا کمکم کند راه بروم. تنھایی نمی توانم بیشتر از چند قدم
بردارم.
از در می رویم تو. کمپ معتادین راه آھن است. حیاط بزرگی دارد که کفش سیمانی است.
چند سالن، کنار ھم، ته حیاط ساخته اند. چند جا، روی دیوارھا، شعارھایی نوشته اند:
-صداقت، روشن بینی، تمایل.
-به نام دھنده بی منت.
-روز نو مبارک ھمدرد.
می رویم جلوتر. دستم را روی شکمم می گذارم و کمی به جلو خم می شوم. چند زن با
پوست قھوه ای و صورت ھایی لاغر و تکیده گوشه گوشه حیاط نشسته اند. دفتر را پیدا می
کنیم و می رویم تو. امیریل مرا دست مسئول آنجا می سپارد و بعد از کلی سفارش کردن،
خودش می رود.
خانم مسئول میکروفونی به دستم می دھد و با ھم وارد یکی از سالن ھا می شویم. دو
طرف سالن از بالا تا پایین تخت ھای دو طبقه چیده اند. تعدادی از زن ھای در حال ترک روی
تخت خوابیده اند. چند نفری ھم دور ھم جمع شده اند و پچ پچ می کند. قیافه ھایشان زرد
است. بی حال و بی جانند. وقتی مرا با آن قیافه می بینند، توجھشان جلب می شود. چند
تایی بلند می شوند و می نشینند. آنھا که حرف می زدند ساکت شده اند. ھمه ی زورم را
می زنم تا راست بایستم و دردم را نشان ندھم. می رویم ته سالن. رو به ھمه می ایستیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🏴سالروزرحلت جانسوز امام خمینی(ره) بنیانگذارجمهوری اسلامی برشماتسلیت باد🏴*
➥ @hedye110
shahaadat.mp3
471.3K
دریغا ، ای دریغا ، ای دریغا ❗️
خدایی ، سایه ای رفت از سرِ ما
➥ @hedye110
✨ تمام عبادات من...
✅ امام به دخترم که از شیطنت بچه خود گله می کرد، می گفتند:
«من حاضرم #ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری، با ثواب تمام #عبادات خود عوض کنم.»
🎙فرزند امام خمینی(ره)
📚 مهر و قهر
#سیره_ستاره_ها
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
سال ها می گذرد ، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبرانقلاب : دلم برای رئیسی سوخت...😢
در حرم مطهر امام خمینی:
🖤 بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریانها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند..
➥ @hedye110
دلتنگم ...
اما تو را طلب نمیکنم
نه اینکه بی نیازم، صبورم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
کاش میشد قلبمو ...
واسه تموم دردایی که داره ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فقط اونجایی
که هوشنگ ابتهاج میگه ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
➥ @hedye110
AUD-20220604-WA0016.mp3
3.77M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و ششم (۱۰۹ مائده الی ۳۵ انعام)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
مداحی آنلاین - تواضع امام خمینی - آیت الله مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🏴 #رحلت_امام_خمینی(ره)
♨️تواضع امام خمینی(ره)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@Allah_Almighty
●➼┅═❧═┅┅───┄
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادهشتم ♻️
🌿﷽🌿
نگاھی به تک تکشان می کنم. ھیچ چیزی را از قبل آماده نکرده ام. آمده ام حرفم را بزنم و
بروم. میکروفون را روشن میکنم.
-سلام.
صدای یکی پیچید:
-برخرمگس معرکه لعنت.
ھمه می زنند زیر خنده. من ھم می خندم.
یکی دیگر از آن طرف سالن می گوید:
-چطوری مطوری خوشگله؟!.
با خودم می گویم درد امانم را بریده ولی تا حرف ھایم را نزنم بی خیال نمی شوم. موھا را از
جلوی چشمم می دھم کنار.
حالا اکثرشان به من نگاه می کنند. دراز کش. دست به سینه، زانو به بغل. با صدای محکمی
می گویم:
-اسم من لیلیه.
یکی دیگر خوشمزگی می کند.
-منم مجنونم. بپر بغلم.
صدای ھرھر خنده اشان بلند می شود. ھر کس چیزی می گوید. می گذارم خوب بخندند. زن
مسئول به من نگاه می کند. لبخند می زنم. به زنی که این حرف را زد خیره می شوم. زنی
است سی -سی و یک سال. با موھای سیاه که نامنظم روی صورت لاغرش ریخته. بلوز و
شلوار رنگ و رو رفته ای تنش کرده. خیره توی چشمش می گویم:
- ولی من یه بیمار سرطانی ام.
دیگر کسی چیزی نمی گوید. تعجب را از چھره اشان می خوانم. کلاه گیس را برمی دارم و
می اندازم زمین. دستمال مرطوبی از توی کیفم درمی آورم و آرایشم را جلو چشمھایشان
پاک می کنم. چھره ی واقعی ام برایشان مشخص می شود. به تک تک شان نگاه می کنم.
-دکترا گفتن زیاد وقت ندارم. پنج ماه پیش گفتن شیش ماه. ولی من ھنوز سرپام.
توجه ھمه جمع شده. به من گوش می دھند.
-اومدم اینجا یه چیزیو بگم و برم.
سکوت می کنم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دردم بیشتر می شود. صدایم را بالاتر می برم.
-اگه زندگیتونو نمی خواید بدینش به من.
با تمام وجوم می گویم:
-میخواید زندگیتونو با مواد مخدر از بین ببرید. جسموتون می خواید با شیشه و کراک نابود
کنید. این کارو نکیند بدینش به من. من عاشق زندگیم. پانکراستون رو نمی خواید؟! من می
خوامش. کبدتونو چی؟!. بدینش به من.
صدایی از ھیچ کس در نمی آید. ھمه گوششان را داده اند به من. با صداقت می گویم:
-من عاشق اینم که مادر بشم ولی نمی تونم. پس اگه رحمتونو نمی خواید بدینش به من.
من دلم یه بچه می خواد. بچه ای که تو بغلم بگیرمش و بوش بکشم. من روز به روز زندگی
شما رو می خوام. من تک به تک عضو بدنتونو می خوام. نمی خواینش؟!. مشکلی نیست.
من برش می دارم. من لیلی. که سرطان داره تمام اعضا بدنشو نابود می کنه به قلب و کلیه
و ریه ھاتون نیاز دارم. به استخون ھاتون. به معده اتون. به دست ھاتون که موقع خودن غذا
نلرزه.
با حرارت می گویم:
زندگیتونو بدین به من. من می خوامش. تا اونجایی که بتونم می خرمش. لحظه لحظه شو.
سکوتی سنگین میان سوله پیچیده. ھمه به من نگاه می کنند. ھمه نشسته اند و دیگر
کسی دراز کش نیست. درد چنان زیاد شده که دیگر نمی توانم راست بایستم. خم می شوم
جلو. زانوھایم تا می شوند. سرم را می گیرم بالا و با قیافه ای درھم بھشان نگاه می کنم.
ھمه نیم خیز شده اند و نگران به من نگاه می کنند. با صدایی لرزان می گویم:
-من یه عاشقم ولی نمی تونم ازدواج کنم اگه سلامتی تونو نمی خواید بدینش به من.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻