┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
#سلام_امام_زمانم
💔الا ای صاحب قلبم کجایی⁉️
🏴محرم شد نمی خواهی بیایی⁉️
◾️هوای شال مشکی عزایت
دل زار مرا کرده هوایی💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاهپنجم🦋
🌿﷽🌿
تواشپزخونه وسرمیز نشستم
دوباره پوزخندرولبام
نقش بست...مسخره ترین کسی که توعمرم
دیدم فرهودبودبه کسی که عاشقش بودمیگفت:مثل
خواهرم میمونی..
هه!خواهر!؟واقعامسخره ست...حتماآیه هم عاشق فرهوده
وبخاطر غرور واین چیزا اعتراف
نمیکنه...البته عشق که کشکه واینام کشکی شدن نه
عاشق...ازلحظه ای که فرهود اعتراف به عشق
آیه کرد بیشتر راغب شدم برای بدست اوردن آیه ...برای
تصرف قلبش...برای اینکه به فرهود اثبات
کنم آیه شایدبیشتر ازمن نه امابه اندازه من کثیفه!
من بایدآیه رومال خودم میکردم...ازطریق قلبش بایدکاری
میکردم که هم باباهم فرهودجنس
دخترایی مثل آیه روبفهمن ...ازروزاول ازآیه خوشم
نیومد الانم خوشم نمیادچون حس میکنم ریاکاره
چون وقتی میبینمش یادلعیامیفتم ...چون بادیدنش نفرت
انگیزترین زن زندگیمو بخاطرمیارم...چون
که ازلعیا متنفرم وآیه هم باشباهتاش به لعیاباعث شده
ازش متنفربشم...اصلا من ازجنس مونث
متنفرم...ازهرچی زنه چه مجردچه متاهل...من ازهمشون
متنفرم ...بخاطرهمینه که همیشه توزندگیم
نقش دستمال داشتن وبعدازاستفاده ازشون پرتشون
میکنم توسطل اشغال...آیه وارد آشپزخونه
شدروی صندلی کناریم نشست سریع کمی پنبه روبه
بتادین اغشته کردوگرفت سمتم دستموبه
سمت پنبه میبردم که وسط راه الکی آخ گفتم که آیه
نگران گفت:چی شدید؟
-خب بااون یکی دستتون بگیرید-
مچ دستم اسیب دیده
-من بادست راست نمیتونم کارکنم خودت
انجام میدی?
مرددنگاهم کرد:امامن...من...
سرموجلو بردم که مردد دستشو بالا آورد وپنبه روبه جای
زخمم نزدیک میکرد...یه طوری نگاهم
میکرد واقعامثل یه خرگوش زشت ...چقدر بد بودکه بازشت
گفتنای من آیه زشت نمیشد...دستش
تویک سانتی پوست صورتم متوقف شد وپنبه روروی
میزگذاشت:من نمیتونم میرم یکی ازکارمندای
اقاروصدا میکنم بیادکمکتون
قبل ازاینکه جلوی رفتنشو بگیرم از آشپزخونه رفت بیرون
ومن موندم ونقشه ای که نقش براب شده
بود...حالابایدبه جای آیه بایکی ازکارمندای مرد دل میدادم
وقلوه میگرفتم...هرچندمطمئن بودم
اگرآیه میموندهم بازمن بودم وآیه ای که سعی میکرد ذات
واقعی خودشو ازم پنهون کنه وسرسخت
باشه اما باهمه ی سرسختیای الکیش وخوب بودنای
تظاهریش بازهم مغلوبش میکنم چون من پاکانم
چون روش من فرق داره من قلبشو نشونه گرفتم
...تیرانداز ماهریم...تیرم به هدف میخوره...چون
من پاکانم...بعدازاینکه زخممو پانسمان کردم وظاهرمومرتب
،همین که از آشپزخونه بیرون رفتم آیه
به سمتم اومدوپرسید:الان خوبین
-خوبم نگران نباش
چرابه این روزافتادین دعواکردین؟
-آره یه دعوای کوچیک-
باحرص گفت:یه دعوای کوچیک اینطوریتون کرده؟
لبخندشیطانی زدم:خرگوش کوچولو چیشده حرصی شدی؟
حس کردم هول شد:نه...نه فقط خب اخه چه معنی داره
بیخودی دعوامیکنین خودتونوزخمی
میکنین؟
-ازکجامیدونی بیخودی بود؟
خندیدم واقعاشیرین عقل بود:بروسرکارت-
باخودی بود؟
-تریلی که ازروم ردنشده یه دعوای کوچولو بود بدو برو--چشم...
شماخوبین دیگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاهششم🦋
🌿﷽🌿
تواتاقم داشتم یکی ازپروژه هاروبررسی میکردم که تویه
قسمتی یه مشکلی پیداکردم خوشحال
ازاینکه شاید مفیدواقع شم ازاتاقم بیرون رفتم آیه
نبودبیخیال به سمت اتاق بابا رفتم تقه ای به
درزدم وسریع دروبازکردم:بابااین پروژه...بادیدن صحنه روبه
روم هم قدرت حرکت ازم گرفته
شدهم تکلم...آیه رومبل نشسته بودبابا دستشو پشتش
گذاشته بودخم شده بودسمتش وصورتش به
صورت آیه خیلی نزدیک بودهم زمان باپوزخندم ناخوداگاه
اخمی روصورتم نشست ...پس این
حدسمم درست بود!! دین!؟مزخرفه برای دست به
سرکردن من یه مشت چرت وپرت تحویلم دادن
اماخب ماه که هیچوقت پشت ابرنمیمونه وهمینطورهیچ
چیزازنگاه تیزبین من دورنمیمونه...تامتوجه
من شدن بابا بلند شد وبه سمتم اومد:چی شده؟
به آیه نگاه کردم ناراحت بود چشماش اشک
آلودبود...هه!حتماسلاح شوبرای بابای ساده لوح من
روکرده ...حرصم گرفت ازساده بودن بابا...ازحدسیات
درستم ...ازآیه ی متظاهر...بااینکه
قبلا میدونستم آیه خوب نیست...اما چرا بااثباتش به خودم
حالم انقدر بدشده...عصبانیتم
بیشترشده...فقط گفتم:هیچی بعدا میام
وسریع ازاتاق خارج شدم ودرو بهم کوبیدم رفتم تواتاقم
دروقفل کردم به سمت میزرفتم و وسایلای
روشو ریختم زمین فریادکنترل شده ای کشیدم ولگدپرت
کردم به هرچی که جلوم بودحرصی بودم
دلم میخواست آیه الان جلوم ایستاده
بودتا استخووناشو خردکنم ...دختره ...با بابای من ریخته
روهم
داره گولش میزنه ومی تیغتش....کورخونده اگه بذارم
پولای بابای بدبختمو بالا بکشه بهش حالی
میکنم پاکان کیه وچه کارایی ازدستش برمیاد...وقتی به
دست وپام افتادکه ولش نکنم حال و روزش
دیدن داره...خیلی عصبی بودم ...اماهرچقدرهم که
میخواستم خودموگول بزنم یه صدایی ازدرونم
فریادمیزد درد تویه چیز دیگست...
همچنان داشتم حرص میخوردم که تقه ای به در وارد شد
و بابا اومد تو اتاق رو به من گفت :پاکان
بابا کاری داشتی؟
گفتم:گفتم که بعدا میام بهتون میگم
-خوب الان که خودم اومدم بگو
-چیه میترسین دوباره بیام و برای یه بار دیگه دستتون رو
بشه ؟؟؟
بابا بلند خندید و گفت :دست چیم رو بشه پسر ؟تو حتی
واینستادی حرفای منو بشنوی
منم خر شدم خوشحال و شاد واسه-
دوباره میخواستین یه دروغ تحویلم بدین و با این فکر که
خودتون بگردید؟؟برای چی باید کاری کنم که احمق
فرض بشم ؟دوتا حرف قشنگ قشنگ راجب
دین و مرگ پدر این دختره میارین تحویل من میدین و
فکر میکنین که من نمیفهمم ؟
بابا با آرامش گفت :اون حرفای قشنگ قشنگ همش
حقیقت محض بود و من فقط آیه رو دختر
خودم میدونم و بس و به هیچ چشم دیگه ای هم بهش نگاه نمی کنم تو هم بهتره این افکارتو
بندازی دور چون فقط خودتو عذاب میدی
همدیگه رو بغل میکنن و با هم حرف-
عههه پدر و دختری هوووم؟کدوم پدر و دختری اونطوری
میزنن
بابا تک خنده ای کرد و گفت :همه ی پدر و دخترا
هم دیگه رو بغل میکنن اما آقا پاکان من آیه رو
بغل نکرده بودم چون اون دختر اجازه ی این کار رو بهم
نمیده دوما داشتم در مورد یه چیزی
باهاش حرف میزدم که یهو گریه اش گرفت منم برای
اینکه آرومش کنم یه ذره بهش نزدیک شدم
گریه اشون گرفت-
میشه بپرسم راجب چی حرف میزدین که خانم خانوما
-راستش رفتار دیشب اون پسره بود اسمش فرهود بود به
نظرم یه ذره عجیب اومد امروز به آیه
نظرمو گفتم و گفتم که احساس میکنم فرهود بهش
احساسی داره که آیه هم اولش انکار میکرد که
ازش پرسیدم نکنه خودشم دوستش داره که خیلی قاطع
گفت فرهود رو فقط به عنوان یه برادر
دوست داره و از اینکه احساس میکنه برادری داره که
پشتشه احساس خوبی داره و منم وقتی بهش
اخطار دادم که شاید حس فرهود بهش همون حسی که
آیه نسبت به فرهود داره نباشه و بهتره که
یه ذره مواظب روابطشون باشن آیه هم ناراحت شدکه
نکنه برادری مثل فرهود رو از دست بده
وزدزیرگریه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
میگذرد....
دفعه قبل هم گذشت....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
کاش...
تصورات خوبی که نسبت به کسی داریم
خراب نشه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
سعی کن..
عهدی را که در طوفان با خدا
می بندی،در آرامش فراموش نکنی ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
توقع بود بفهمی!
نه اینکه بفهمونمت...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
شعور آدم ها
تو عصبانیتشون معلوم میشه
وگرنه همه در آرامش میتونن
ادای با شخصیت ها رو در بیارن !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رنجبران مجری صدا و سیما ،
چهره ات را خوب آشکار کردی
نفوذی ها را در صدا و سیما بشناسیم!
#نفوذ
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
➥ @hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
#سلام_امام_زمانم
سلام آقا
صدای پای تو
خبر از آمدن باران می دهد
ای بهار سبز هستی
ماه محرم هم آمده است
کی می آیی
ای صاحب عزا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
21.mp3
9.3M
[تلاوت صفحه بیست و یکم قرآن کریم
به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاههفتم🦋
🌿﷽🌿
-همین ؟الان انتظار دارین باور کنم ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :اصلا برام مهم نیست، تو کی
حرف منو گوش دادی که بار دومت باشه؟
با تردید به چشماش نگاه کردم چشمای آدمها رو دوست
داشتم، تنها عضوی که می شد تمام حقیقت
وجود آدمی رو ازشون فهمید دو گوئی که عنصر وجودی
هر فرد رو نمایان میکرد .اما تو چشمای بابا
فقط حقیقت بود .یه حقیقت خالص که حق بودن کلامش
رو فریاد میزد.
بابا وقتی سکوت منو دید با لبخند مهربونی گفت :حالا
چیکار داشتی؟
بعد از رفع مشکل پروژه با کمک بابا به یه سری دیگه از
کارها رسیدگی کردم که وقت ناهار رسید
سریع از اتاق بیرون زدم که دیدم آیه ظرف غذا دستشه و
داره به سمت آشپزخونه میره با دیدن
ظرف توی دستش سریع گفتم :آخ جون غذا
آیه هم با لبخندی گفت :اتفاقا برای شما هم آوردم
دستامو به هم مالیدم و گفتم :پس زودتر بریم روده
کوچیکه بزرگه رو خورد
به سمت آشپزخونه رفتیم آیه توی یه ظرف دیگه برام غذا
ریخت و گذاشت جلوم با دیدن غذای
رو به روم صورتم رفت تو هم.... فسنجون ؟؟؟؟؟؟این
دختره با خودش چی فکر کرده مگه ندید که
من دیشب اصلا فسنجون هم نخوردم
با دیدن قیافه ی درهم من سریع گفت :چی شده آقا
پاکان ؟
-میگم بدم میاد-
ای وای واقعا ؟خب پس چرا دیشب نگفتین-چون نپرسیدی-
حالا یه ذره بخورین شاید خوشتون اومد-
من از فسنجون متنفرم
مظلومانه انگشتشو به علامت یه کوچولو جلوم نگه داشت و
گفت :فقط یه قاشق
مجبور بودم به خاطر اینکه تظاهر کنم حرفش برام
مهمه.برای اینکه کم کم با این رفتارهام نظرشو
به خودم جلب کنم اینکه کم کم عاشق خودم کنمش همه
ی اینا لازم بود حتی اگه مجبور می شدم
غذای مورد علاقه ی لعیا رو بخورم
به زور قاشقی برداشتم و با خوردنش ابروهام از فرط تعجب
بالا پرید فسنجون اینقدر خوشمزه بود
و من نمیدونستم ؟
بعد از اینکه دوباره قاشقی برداشتم و شروع به خوردن
کردم آیه نفس راحتی کشید و سرجاش
نشست و شروع به خوردن کرد در حضور چند تا از
همکارهای دیگه مشغول خوردن بودیم منم که
تازه طعم خوشمزه ی فسنجون زیر دندونم رفته بود و
داشتم با ولع تمام اینهمه سال محروم موندن
از خوردنش رو جبران میکردم که بابا اومد تو با چشمای
گرد شده به من نگاه کرد و گفت :پاکان
با دهن پر گفتم :بله ؟
همچنان متعجب ادامه داد :میدونی داری چی میخوری ؟
فقط سری به علامت مثبت تکون دادم
کارمندهای شرکت متعجب به من که عین قحطی زده ها
روی غذا افتاده بودم و لقمه رو جویده و
نجویده قورت میدادم نگاه میکردن
بابا با شک گفت :پاکان بابا غذایی که داری میخوری
فسنجونه ها همونی که خیلی بدت میاد
اشاره ای به غذا کردم و گفتم :نه آخه این خیلی خوشمزه
است
یکی از کارمندای زن که فکر کنم اسمش ستاره بود سریع
گفت :آیه از فردا باید برای ما هم غذا
بیاری
همه ی کارمندها با اشتیاق موافقت کردند و بابا هم فقط
خندید
آیه هم که فکر میکرد جدی گفتن گفت من مشکلی ندارم
ولی آوردن غذا اونم این تعداد خیلی
سخته
ستاره بلند خندید و گفت :شوخی کردم دختر دست
پختت ارزونی خودت هرچی باشی به پای من
نمیرسی که
امیر شوهر ستاره سریع گفت :صد البته هیچ کس مثل
ستاره نمیتونه غذا رو ته دیگ کنه و کربن
تحویل بده و بگه بخور خداتم شکر کن
ستاره گفت :عههه اینطوریاست ؟بشکنه این دست که
نمک نداره آقا امیر دیگه همون کربنش هم
جلوت نمیذارم ببینم میخوای چیکار کنی
امیر به نشونه ی دعا کردن دستشو بالا برد و گفت:خدایا
شکرت یعنی دیگه لازم نیست کربن دی
اکسید بخورم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاههشتم🦋
🌿﷽🌿
ستاره خواست حرفی بزنه که بابا گفت :دعوا زن و
شوهریتون رو بذارید واسه بعد فعلا غذاتونو
بخورید زودتر برید سرکارتون
رو به آیه پرسید :دخترم چیزی مونده به منم بدی ؟
آیه با تاسف سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
والا سهم منم آقا پاکان خورد
با تخسی گفتم :خب گشنمه
بابا بلند خندید و گفت :تو کلا همیشه گشنه اته
آیه گفت :خوبه بدتون میومد اگه خوشتون میومد حتما
میز رو هم باهاش میخوردید
شاکی گفتم :الان ناراحتی که من غذاتو خوردم اصلا از این
به بعد از بیرون غذا سفارش میدم
آیه سریع گفت :نه نه منظور من این نبود نوش جانتون
بابا نزدیک آیه اومد و گفت :ناراحت نشو دخترم مطمئن
باش این پسر تا وقتی که بتونه غذای
خونگی بخوره نمیره سراغ غذای بیرون
آیه یه ذره غذایی رو که براش باقی گذاشته بودم رو به
سمت بابا گرفت و گفت :میخواید اینو
بخورید
بابا با خنده گفت :اینو به مورچه بدی قهر میکنه دختر
میرم غذا سفارش بدم واسه تو هم میدم این
یه ذره هم بده پاکان بخوره
هنوز آیه چیزی نگفته بود که ظرف غذا رو از دستش
کشیدم و گفتم :آره نظر خوبیه
****
شب بود که با بابا و آیه داشتیم توی سالن فیلم میدیدیم
که تلفنم زنگ زد نگاهی بهش انداختم که
با دیدن اسم آرمان که روی صفحه گوشی خاموش و
روشن می شد سریع جواب دادم :چی شده
دوباره ؟
با صدای پر انرژیی گفت :ســــلام رییس
-مسافرت خوش میگذره-آره میگذره حالا چیکار داری ؟
چیکار داری آرمان زود بگو حوصله اتو ندارم
حالا به ما میگفتی رفتی پیش بابات کار کنی-
باشه داداش ما بی ارزش ولی قبول کن که دروغ گفتی
باور کن ما جلوتو نمیگرفتیم
چه دروغی دارم که بگم آخه ،اصلا تو فکر کردی ارزش-
اینو داری که من بخوام به خاطرت دروغ-
بگم ؟تو از کجا فهمیدی ؟
-منو دست کم گرفتی ها به من میگن آرمان-
خب آرمان خان که چی؟الان چه کنم ؟
بدونم فکر کردی اگه به من میگفتی نمیذاشتم-
هیچی داداش مگه من گفتم کاری بکن فقط خواستم
بری پیش باباجونت ؟
بالأخره بابا بیشتر از من تو این کار بوده-
دلم میخواد یه تنوعی بشه و یه ذره هم کار یاد بگیرم
لبخند مهربون بابا رو رو خودم حس کردم متقابلا به بابا
لبخندی زدم
آرمان دوباره گفت :حالا که مسافرت نرفتی میای با بچه ها
بریم رامسر ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آنجا که صفا هست٫در آن نور خدا هست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
هرکه بی ما خوش است
در خوشی اش برکت....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
عاقلانه نه ولی صادقانه حرف میزنم..!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
واگر در غم هایم کنارم ماندی،دوست داشتنت واقعی است....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●