#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهارم🦋
🌿﷽🌿
...یدفعه فرنوش جیغ زد:مگه توام ازاین کارامیکنی؟
-آرایش کردن واینطور کارا-
چه کارایی؟
-نه خیرمگه همه چی آرایش کردنه ؟میخوام لباسموعوض
کنم باچادرم...
به پاکان نگاه کردم وادامه دادم:یه چادرقشنگ هدیه
گرفتم امروز
پاکان مستقیم نگاهم کردحس کردم چشماش برق
زد...لبخندی که به لبهاش زینت دادتضادجالبی
باابروهای گره خوردش ایجادکرد
فرنوش:کی بهت کادوداده؟
-اومدم میگم کاری نداری؟
-خدافظ-
باشه پس فعالخدافظ-
نه دیگه فقط زودبیاباشه؟
به محض خداحافظی پاکان سریع پرسید:نمیشه نری؟
تماسو قطع کردم وگفتم:نه نمیشه تازه شم واسه چی نرم؟خب ...خب...هیچی بیخیال اماده شومن میرسونمت
-نه نمیخوادشمازحمت بکشین خودم میرم-
اونوقت باچی؟
باآژانس-
قاطعانه گفت:نوچ نمیشه خودم میرسونمت-
سریع به سمت پله هارفت که اجازه اعتراض روهم ازم
گرفت من هم بیخیال شدم
وچادرجدیدموبرداشتم وبه سمت خونم رفتم سریع لباسای
تنمو بایک دست مانتوشلوار
رنگ روشن
که روحیموشادکنه عوض کردموچادرجدیدموسرکردم
ونگاهی به آیینه انداختم.دستی به چادرم
کشیدم وناخوداگاه لبهام کش اومدن ...ازخونم بیرون
اومدم که پاکانودیدم، روپله هانشسته
بودوانگاربه درخیره بودچون به محض بیرون اومدنم
نگاهامون باهم تلاقی کردازدیدنش روپله
هاتعجب کردم ویه تای ابروم رفت
بالا:تواینجاچیکارمیکنی؟..
دوباره گفتم تو...بی اختیار...بی اراده...بدون هیچ فرمانی
ازطرف مغزم.زبونم سرکشانه اون
"تو"خطاب کرده بود...بلندشدوبالبخندی
روپرمهرگفت:منتظرتوبودم
مکث کردومرددگفت:اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟یا
بدبرداشت کنی؟
کنجکاوشدم:بگو
یه باردیگه غیررسمی صحبت کردم انگارواقعاباهاش راحت
شده بودم...واین راحتی برام
راحتتربودوهمین بودکه شگفت زدم میکرد...لبخندش
عریض شدوبه چادرم اشاره کردوگفت:خیلی
بهت میاد...خوشگل شدی...سریع درادامه حرفش گفت:به
جون بابا بی منظورگفتم
نمیدونم چرانه احساس کردم منظوربدی ازحرفش داره نه
ازحرفش ناراحت شدم بلکه تمام وجودم
مملوازیه حس ناب شد...یه حس خوبی که ازوقتی
پاکانوشناخته بودم گه گاهی میون دل شکستگی
هام وگریه هام سراغمومیگرفت...ناخوداگاه لبخندی
رولبهام شکل گرفت یه لبخند غیر ارادی ...که
از اراده من خارج بود...اون هم لبخندزدوگفت:بریم؟
سری تکون دادم وباهم ازخونه خارج شدیم واین
باربخاطرکارای امروزپاکان وفرصت جبرانی که
بهش دادم. روصندلی جلوجاگرفتم که لبخندپاکان هم
عریض شد...به محض بیرون اومدن ازحیاط
یه ادرس کلی بهش دادم واون هم به اون سمت حرکت
کرد وپرسید:اهنگ گوش بدیم؟
-گوش بدیم
پخشوروشن کردوکمی
اهنگاروزیرورو،ودراخریکیشونوانتخاب کرد وهردومون
محوموزیک
وبعدلحظاتی صدای خواننده شدیم:ازم دوری امادلت
بامنه...ازت دورم امادلم روشنه...توچشمای
توعکس چشمامه وتوچشمای من عکس چشمای تو...تواین
لحظه هایی که دورم ازت ...همه خاطره
هامونو خط به خط ...دوباره تو ذهنم نگاه میکنم ...دارم
اسمتو هی صدا میکنم ...می دونم توام مثل
من دلخوری...توام مثل من بغضتو میخوری...نگاهت پر از
حرف و درد دله ...ولی خب تموم میشه
این فاصله ...دوباره مثل اون روزای قدیم ...که
باهم تو بارون قدم می زدیم ...از احساس همدیگه حظ
میکنیم ...زمین و زمانو عوض میکنیم
)...محمدعلیزاده
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجم🦋
🌿﷽🌿
سرموبه سمتش مایل کردم ونگاهش کردم اونم
سرشوسمت من برگردوند ونگاهم کرد...خیره
خیره ...یه باردیگه غرق درخشش چشمای همدیگه شدیم
...درخششی که شایدحاصل تلاقی
نگاهامون بود...من وپاکان گاهی اوقات عجیب میشدیم
...اونقدرعجیب که حالا پاکان حین رانندگی
تمام هوش وحواسش سمت من بود ومن هم اصلا توجه ای
نداشتم که بانگاه خیرم شایدجونمون به
خطربیفته....هردوداشتیم غرق میشدیم تونگاه همدیگه، یه
باردیگه واسه چندمین بار یدفعه صدای بوق ماشین رشته ای روکه نگاهامونوبه هم متصل کرده
بودازهم گسست ومن سریع
مسیرنگاهموعوض کردم وبه جلونگاه انداختم بادیدن
ماشینی که به سمتمون میومدسریع
دادزدم:پاکان مراقب باش
پاکان هم که شوکه ودستپاچه بودبدون اینکه کاری بکنه
فقط به جلوخیره بود
تودلم گفتم:خدایانجاتمون بده...که یدفعه پاکان مسیرمون
ومنحرف کردوماشینونگه داشت ونفس راحتی کشید ومن هم نفس حبس شده اموبیرون دادم
وگفتم:خدایاشکرت
پاکان کمی نزدیک شدوبانگرانی پرسید:حالت
خوبه؟چیزیت نشد؟
نمیدونم چراازاینکه دیدم نگران من شده دلم هرری
ریخت...لبخندزدم یه باردیگه ناخوداگاه...اون
هم لبخندزد ...دوباره خیره شدیم به هم لبخندامون کم
کم صدادارشد ویدفعه خندیدیم وپاکان لابه
لای خنده هاش گفت:ببین توروخدا یه نگاه کردن داشت
چه بلایی سرمون میاورد
سرخ شدم خیلی صریح حرف زد مثل همیشه ...بادیدن
چهره شرمگین من بلندترخندید:شکل
لبوشدی دختر مگه چی گفتم؟
فقط گفتم:میشه راه بیفتین؟
-میشه چرانمیشه
ازم فاصله گرفت وراه افتادومدتی بعدرسیدیم خونه
فرنوشینا ووقتی مامان وبابای فرنوش فهمیدن
پاکان منورسونده وهمراهمه دعوتش کردن بیادتووپاکان
هم تواولین تعارف اوناازخداخواسته
واردخونه شد...همگی توسالن نشستیم که فرنوش سریع به
سمتم اومدوگفت:آیه جون پاشوبریم
چادررنگی بهت بدم ...میدونستم پشت این حرف کلی
سوال پنهونه لبخندی زدم وباهم به اتاقش
رفتیم وبه محض اینکه دروبست پرسید :کی بهت
چادرداده؟
ریزخندیدم این دخترزیادی کنجکاوبود
گفتم :پاکان
باابروهای بالا رفته نگاهم کردوگفت:پاکان واست
چادرخریده؟
-اوهوم چیش انقدرعجیبه؟نمیدونم ولی ازپاکان بعیده راستی چقدراین پسرپرروئه
ننه بابای من یه باربهش تعارف زدن-
وخودشوشام انداخت اینجا
خندیدم:حالا خسیس بازی درنیاریه شامه دیگه ،بیابریم
راستی بهم یه چادربده دروغ نگفته باشی
بعدازتعویض چادرم باهم واردسالن شدیم وفرنوش رفت
سمت اشپزخونه منم خواستم برم که
سریع گفت:توبشین
مطیعانه رفتم سمت بقیه کنارخاله نشستم ومشغول حرف
زدن بودیم که سنگینی نگاهی رو روخودم
حس کردم مسیرنگاهو دنبال کردم که رسیدم به فرهود
دستشوزیرچونش گذاشته بود ومات نگاهم
میکرد حتی وقتی نگاهش کردم هم نگاهشونگرفت
خجالت کشیدم بایدازقبل فکریه رویارویی دیگه
بافرهودومیکردم...نگاهموچرخوندم رسیدم به پاکان ...پاکان
بافاصله ای ازفرهودنشسته بودوبااخم
غلیظی خیره شده بودبه فرهودوحتی پلک هم نمیزد
شوکه شدم ایناچرااینطوری بودن؟فرهودخیره
به من اونم مات وبی حرکت وپاکان خیره به فرهوداونم
بایه اخم غلیظ....
ومنم نگاهموبین این دومیچرخوندم که فرنوش باسینی
چایی که جلوی پاکان گرفت باعث شد پاکان
نگاهشوازفرهودبگیره فنجون چایی روبرداشت وتشکرکرد
وبعدازدورشدن فرنوش دوباره اخم
کردودوباره خیره شد به فرهود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
حلال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق
برگرد که روزمرّگی ما را کشت
الحق که سفينةالنجاتی ای عشق
🍃سلام بر قطب عالم امکان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۴۹.mp3
8.46M
[تلاوت صفحه چهل و نهم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدششم🦋
🌿﷽🌿
پاکان*
ازهمون لحظه ای که آیه کنارمادرفرنوش نشست
*
فرهوددستشوگذاشت زیرچونشوخیره
شد به آیه وآیه هم بیخیال بامادرفرنوش صحبت
میکرد...ازنگاه خیره فرهودحرصم گرفت مگه
قبلا نه نشنیده پس چراهنوزم باکاراش ورفتارش روداشتن
آیه اصرارداره...صاف نشستم وخیره شدم
به فرهودوناخوداگاه ابروهام رفتن توهم ...خیره شدم بهش
تاشایدروش کم شه ونگاهشو ازآیه
بگیره اماانگارنه انگار،نگاه منو کاملا نادیده میگرفت یاشایدم
اونقدرمحوخرگوش کوچولوی مقابلش
که متعلق به من وفقط من بودشده بود که متوجه نگاه
سنگین من نشده بود...ولی من هم
نگاهمونمیگرفتم هرچقدرهم طول میکشید فرقی
نمیکردبایدبه یه طریقی پلی روکه ازچشماش به
خرگوش کوچولوی من درست کرده
بودرومیشکوندم...همینطوربااخم نگاهش میکردم که سینی
چای حواسموپرت کرد نگاهمو گرفتم وتوچشمای فرنوش
نگاه کردم وفنجونی برداشتم وسریع
گفتم:ممنون
ودوباره نگاهمودوختم به فرهودی که اگه تاچنددقیقه
بعدبه نگاه خیره اش به خرگوش کوچولوی
من ادامه میدادقطعاخونشو همونجاوسط خونشون میریختم
.اون هم مثل من وقتی فرنوش بهش چای
تعارف کرد نگاه شواز آیه گرفت وفنجونی برداشت وخواست
دوباره به آیه خیره شه که نگاهش
افتادبه من باحرص لب زدم:بخورش اینطوری نمیشه
اخم کردوسرشوانداخت پایین ...چه عجب روش کم شد
این پسرهیز چشم چرون!!جالب بودکه به
فرهودمیگفتم هیز درحالی که خودم موقع رانندگی
اونقدرخیره خیره به آیه نگاه میکردم که
فراموش کرده بودم پشت فرمونموکم مونده بود هردومونو به
کشتن بدم ....امامن ازروی هوس نگاهش نمیکردم...مثل وقتایی که به دوست دخترام خیره
میشدم. بهش خیره نشده بودم من وقتی به
آیه نگاه میکردم...بهش خیره میشدم ...مطیع قلبم
بودم...مطیع احساس ناآشنای قلبم
...شایدفرهودهم مثل من به خواسته قلبش عمل میکرد
امابازهم نمیتونستم هضم کنم مرد دیگه ای
جزمن توخلسه شیرین وجودآیه فروبره...من قادربه هضم
نگاههای خیره فرهودبه خرگوش
کوچولوم نبودم ...موبایلم زنگ خورد به صفحه اش نگاه
انداختم بابا بودسریع جواب دادم :بله؟
-سلام پاکان خوبی؟
-سلام مرسی توخوبی بابا؟خوبم شکر راستی چرابه خونه زنگ میزنم جواب نمیدین
به آیه ام زنگ زدم خاموش بود-تولدآیه ست خانواده دوستش براش جشن گرفتن اومدیم
خونشون-
-وای من به کل یادم رفته گوشی روبده آیه-چشم
موبایلوازگوشم فاصله دادم وبه آیه نگاه کردم...گفتم :آیه جان بابامیخوادباهات حرف بزنه.
چشمای همه گردشد مخصوصاچشمای فرهود ،آیه بیچاره
سرخ شد، براش کمی ناراحت شدم
امابااین حال ازکارم راضی بودم ولبخندی پیروزمندانه
رولبم نشوندم آیه لب گزید وشرمگین به
سمتم اومد موبایلو گرفت ومشغول حرف زدن شد:
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهفتم🦋
🌿﷽🌿
سلام بابا...خوبم شماخوبی...؟خداروشکر...اشکال
نداره بابایی انشاءالله برگشتی یه جشن دونفره
میگیرم....معلومه من بایدازباباییم یه کادوی قشنگ
بگیرم...دستتون دردنکنه ....چشم بزرگیتونو
میرسونم....مراقب خودتون باشین خدافظ.
موبایلوبه سمتم گرفت وتهدیدآمیزنگاهم کرد اولین
باربودکه نگاهش رنگ تهدیدبه خودش
میگرفت ...بایدخدابه دادم میرسید...تهدیدش این شکلی
بود معلوم نبودعملش چه شکلیه
...موبایلوگرفتم واون هم سریع به سمت فرنوش رفت
تاکنارش بشینه ودرهمون حال گفت:باباسلام
رسوند
همه باهم گفتن :سلامت باشه ...مدتی بعد فرنوش رفت
سمت اشپزخونه وفرهودم یه دفعه بلندشد
کاملا به نقششون پی بردم وحدس میزدم که چی قراره
بشه فرهودچراغاروخاموش کرد وباگوشیش
هاله ای ازیه نورضعیف انداخت توخونه وفرنوش همون
لحظه باکیکی گردکه پرازشمع بود
دوتافشفشه اطرافش اومدسمت آیه وآیه هم ذوق کرد
وهمه باهم شروع کرده بودن شعرتولدمیخوندن وفقط من
بودم که همراهیشون نمیکردم چون مات
لبخندهای ازته دل ونگاه معصومانه خرگوش کوچولوم
بودم وبه این فکرمیکردم که چقدرخوبه که
آیه واردزندگیم شده چقدرخوبه که یه خرگوش کوچولو
دارم. خیلی خوبه همه چی...ازوقتی که آیه
وارد زندگی جهنمیم شده ...همه چی خوبه....همه چی
خوب خوب بود...البته به جزحماقتای من...همه
چیزخوب بود...حتی تپش های نامنظم قلبم هم خوب
بود...گرگرفتنام...مسخ شدنام...همه چی خوب
بود ...یقیناوجودآیه تکه ای ازبهشت بود که جهنم
زندگیموبهشتی کرده بود...یدفعه نگاه پرازذوقش
به من افتاد ولبخندزد بهم یه لبخندی که برای من خیلی
خاص بود بانورشدیدی که خونه روروشن
کرد نگاهشوازم گرفت ومن هم نگاهموچرخوندم که بااخم
فرهودروبه روشدم ولبخندپیروزمندانه
ای تحویلش دادم که حسابی حرصش گرفت...تودلم
گفتم:اره اقافرهودآیه نگاهش وحواسش
ولبخندش مال منه نه تو...پس بکش کنار بذاربادبیاد!!
موقع دادن کادوهابود پدرومادرفرنوش مشترکی براش یک
دست لباس گرفته بودن وفرنوش هم
براش عروسک گرفته بود یه عروسک که نه کوچیک
بودونه بزرگ یه خرس ملوس ناز...آیه توذوق
عروسکی بود که هدیه گرفته بودومنم بالبخندنگاهش
میکردم که یدفعه فرهودجعبه ای به سمت
آیه گرفت
وگفت :ناقابله.
آیه مرددنگاهی به فرهودانداخت وجعبه کوچیک روگرفت
وتشکرکردامابازش نکردکه
فرهودگفت:بازش نمیکنین؟
آیه نیم نگاهی به من که بااخم زیرنظرداشتمشون انداخت
وجعبه روبازکرد وچشماش برق زدومن
وارفتم برق چشماش نشون میداد که ازکادوی فرهودخیلی
خوشش اومده...وقتی کادوی منوگرفت
زارزارگریه کردوحالا چشماش برق زدن؟این انصاف
نبود...شی ء داخل جعبه روبیرون اورد یه پلاک
زنجیرنقره بود...پلاکش "خدا"بود...پرمهربه فرهودنگاه
کرد:دستتون دردنکنه خیلی هدیه قشنگیه
وسریع بازش کردوبردسمت گردنش وانداختش ...ومن
رسماروی مبل شل ووارفته افتادم وبه
لبخندپیروزمندانه فرهودخیره شدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیهالسلام ......و سلامتی زائران اربعین حسینی 🌺
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۱۴
ستاد خبری اطلاعات بسیج
اگه هنوز هم دنبال کسی می گردی
که بیاد و زندگیتو تغییر بده
یه نگاه به آیینه بنداز ...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#حرفحساب🤷♀
@harfe_hesab132
به خودت اجازه نده
فراموش کنی که
چقدر با ارزشی ...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#حرفحساب🤷♀
@harfe_hesab132
اگه خوبه ، اگه بده
اگه کمه ، اگه زیاده
من فقط همینو می خوام ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🏴🏴🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
بی تو دلمان خیـــر ندیده است بیا
در لاک گنـاه خـود خزیده است بیا
هم بارش غصههایمان بیحداست
همکاردبهاستخوانرسیدهاست بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلامبرامامرضا
#عاشقانِمامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهشتم🦋
🌿﷽🌿
توراه برگشت به خونه بودیم ومن اخم غلیظی کرده بودم
وبه جلوخیره بودم ومدام صحنه ای که
آیه درجعبه روبازکرد وپلاک وزنجیروانداخت گردنش
وازفرهودتشکرکرد ازمقابل چشمام
عبورمیکرد...برق چشماش ...لبخندش...تشکرش...داشت
دیوونم میکرد...شیشه روتااخردادم پایین
وسرعتموزیادکردم نیم نگاهی به آیه انداختم ...بی توجه به
من کاملا روصندلی لم داده بود و دستش پلاک خدارومیفشرد وچشماش خماربودن...انگارکه خوابش
میومد...ازاینکه انقدربااحساس هدیه
فرهودونگه داشته بودحرصم دوچندان شد اماسعی کردم
خودم وفریادمونگه دارم تایه باردیگه قلب
شیشه ایشونشکونم ...توحیاط ماشینومتوقف کردم وبهش
نگاه کردم چشماش کاملا بسته بودوهنوزم
تودستش پلاک خدابود...صداش زدم :آیه بیدارشورسیدیم
حتی پلکشم تکون نخورد دوباره صداش زدم امابیفایده بود
دستموبردم جلوتاتکونش بدم که به
خودم تشرزدم آیه دوست نداشت لمسش کنم ومن
نبایدازاعتمادش هرچندشکسته سوءاستفاده
میکردم
...باموبایلم زدم به بازوش وگفتم:خرگوشکم بیدارنمیشی؟
کمی تکون خورد امابازهم به خوابش ادامه داد بیخیال
شدم و صندلیشوخوابوندم صندلی خودمم
همینطور ...روپهلوبه سمتش درازکش شدم روصندلی
وخیره شدم بهش توشال لیمویی کم رنگش
مثل فرشته های آسمونی شده بود...معصوم ...زیبا...دوست
داشتنی...این دختر که مثل فرشته
هاخوابیده بود وپلاک خدایی رومیفشردکه فرهودبراش
خریده بود...یه چیزی تووجودش داشت
...یه چیز عجیبی که ازش سردرنمی اوردم...یه چیزی که
منوجذب میکرد به خودش ....یه نیرویی
داشت ...مثل نیروی آهن ربا...فقط یه فرقی داشت ...آیه
آهن ربانبود ....آیه دل ربابود...
آیه بدون هیچ عشوه ای دل ربابود...بدون هیچ
خودنمایی...بدون هیچ آرایشی ...آیه
ارزشمندبود...مثل الماس...شایدازالماس هم ارزشش
بالاتربود...کاش زودترازاین هاپی به ارزش این
دخترمیبردم...کاش انقدرقلبشونمیشکوندم...قلب
ازشیشو...واقعاچراتوتموم این مدت این
معصومیتوتوچهره اش ندیده بودم؟شایدم دیده بودم
وخودمو به ندیدن میزدم...درسته ...من فقط
داشتم خودموگول میزدم ...چون دلم نمیخواست باورکنم
که یه دخترنمیتونه خوب باشه...پاک
باشه...معصوم باشه...باوری که لعیاتوذهنم حک کرده
بودازهم جنسای خودش اجازه نمیدادآیه
روباورکنم...اما...چی باعث شد یدفعه باورش کنم...پاکدامنی
هاش؟اشکهاش؟خواب
سرهنگ؟یا...یااحساس ناآشنایی که داشت به تموم سلول
های بدنم رخنه میکرد...؟؟؟اونقدربه
خرگوش کوچولوی خوشگلم خیره شدم که کم کم پلک
هام سنگین شد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدنهم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
با احساس پرتو های نور خورشید که جسورانه سعی در
عبور از پلک های بستم داشتن به آرومی
تکون کوچیکی به پلک هام دادم و سعی در گشودنش
کردم اما با کمی گشایش، نور تند خورشید به
سرعت چشمهام رو زد و من مجبور شدم به سرعت
دوباره چشمهام رو ببندم کمی خودم رو مایل کردم تا نور
خورشید مستقیم تو چشمهام نیفته با باز
کردن دوباره ی چشم هام و دیدن صحنه ی غیر قابل باور
رو به روم سریع چشمهام رو بستم تا
مطمئن شم که کاملا از خواب بیدار شدم اما با باز کردن
دوباره ی چشمام و دیدن صورت پاکان اون
هم مقابل چشمهای خودم با ترس سرجام نشستم و با
صدای نیمه بلندی رو به پاکان غرق در خواب
گفتم : آقا پاکان....
تکونی خورد ولی نه صدایی ازش در اومد و نه حتی تکون
کوچیکی به پلک های بسته اش داد
مصررانه صداش زدم : آقا پاکان.....
وقتی جوابی نشنیدم با کیفم ضربه ی کوچیکی به بازوش
وارد کردم وقتی باز هم بی نتیجه موندم
ضربه هام رو متداوم و محکم تر کردم که پاکان فقط جای
خودش رو عوض کرد و پشت به من
خوابید کلافه پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در
ماشین رو با تمام قدرت به هم کوبیدم و به
سمت خونه راه افتادم که با صدای باز شدن ماشین با
عصبانیت به سمت پاکان که اخم آلود از ماشین
پیاده شد برگشتم که بدون اینکه فرصتی برای اعتراض به
من بده خودش دست به شکایت زد و
پیشقدم شدبرای گلایه کردن با لحن عصبی ای گفت : این
در ماشینه ها در کامیون نیست که حتما
محکم بکوبیش تا بسته بشه
با شرمندگی گفتم : میخواستم بیدار شید
پاکان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت : خب باید
صدام میزدی نه اینطوری با کوبیدن در
عجولانه گفتم : نه ...نه....باور کنید صداتون کردم حتی با
کیفم تکونتون هم دادم اما بیدار نشدید
ابروهای خوشفرمش رو بالا انداخت و گفت : عه جدا؟
صدام زدی ؟ چی گفتی که بیدار نشدم چون
من خوابم سبکه
مشکوک نگاهش کردم و گفتم : آقا پاکان
بشکنی زد و گفت : د همین دیگه منکه آقا پاکان نیستم
من پاکان خالیم
با این حرفش و فهمیدن این موضوع که تو تمام اون مدت
بیدار بوده و خودشو به خواب زده بوده و
همچنین یاد آوری اینکه منو و پاکان توی یه ماشین شب
رو به صبح رسونده بودیم با عصبانیت گفتم
:اصلا شما چرا منو دیشب بیدار نکردید برم تو خونم ؟؟؟
دست به سینه شد و با لحن جسوری گفت : من چیکار
کنم که هر چقدر صدات زدم و تکونت دادم
بیدار نشدی ؟؟؟
با بهت و تعجب و کمی ترس گفتم : تکونم دادید ؟؟؟؟
جدی نگاهم کرد و گفت : از بس با گوشیم تکونت دادم
اجزای گوشیم جا به جا شد
نفس راحتی کشیدم و با قدردانی از اینکه حرمت ها رو
حفظ کرده ازش تشکر کردم پاکان هم سری
تکون داد و گفت دیشب که رفتیم خونه ی دوستت و
غذای رستوران موند بریم بخوریمش
با تعجب گفتم: غذا سفارش داده بودید؟
خونسرد سری به نشونه ی آره تکون داد و بی توجه به من
راه خونه رو پیش گرفت وقتی به پیشگاه
در ورودی رسید به سمت من برگشت و وقتی متوجه شد
که من پشتش نیستم با تعجب پرسید: پس
چرا نمیای؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ارزشش رو نداشت ....
جمله ای که خیلی دیر بهش میرسیم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
متنفرم از رابطه هایی که اگه
خودت پیگیر نباشی
به هم میخوره ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
ای فلک آسودگی در سرنوشت ما نبود؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
وقتی دلت میگیره
تازه میفهمی چقدر هیشکی رو
نداری باهاش حرف بزنی ...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#حرفحساب🤷♀
@harfe_hesab132
هیچ کس رو بیشتر از کوپنش
تحویل نگیرید ...
بیچاره جوگیر میشه
فکر میکنه اوراق بهاداره
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
این قافله ی عمر عجب می گذرد !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
احمق تر از تویی که رفتی
منم که منتظرم برگردی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●