#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدوم 🧸
مشغول چنگ زدن به لباسم بودم که سایه ای از کنارم رد شد،با ترس به عقب برگشتمو با دیدن پسر جوانی که اسبش رو برای خوردن آب لب چشمه آورده بود جا خوردم،سریع لباس زیرمو گذاشتم توی بقچه تا نبینه،بی توجه به من مشغول آب دادن به اسبش شد،به نظرم خیلی خوش سیما و رشید میومد حداقل از پسر عمو اردشیر با اون همه کبکبه و دبدبه بهتر بود،همینجور که خیره بهش نگاه میکردم احساس کردم چیزی روی پاهام تکون خورد،نگاهی به پایین انداختمو با دیدن قورباغه سبزی که چشماش از حدقه بیرون زده بود و مسیر نگاهش سمت من بود جیغ بلندی کشیدم،چندباری پامو تکون دادم اما انگار خیال رفتن نداشت!
از قورباغه متنفر بودم،چندشم میشد بهش دست بزنم و از روی پام جداش کنم حتی چشمامو بسته بودم تا چشمم بهش نیفته،دیگه داشتم به گریه می افتادم که صدایی در گوشم گفت:-نترس ببین کاریت نداره!
آروم چشمامو باز کردمو نگاهم افتاد به چشمای قورباغه که حالا به جای پاهای من توی دست اون پسر جا خوش کرده بود،خجالت زده و ترسیده خودمو کنار کشیدمو نالیدم:-ببرش اونطرف!
خم شد و قورباغه رو توی آب چشمه رها کرد:
-خیلی ترسویی اون که کاریت نداشت،حتما دیده خوشگلی خواسته یکم نگات کنه!
از تعریفی که ازم کرده بود خون تو صورتم دوید مطمئن بودم لپام گل انداخته،با شرم سرمو پایین انداختمو خواستم برم که گوشه آستینمو گرفت:
-بقچتو رو فراموش کردی!
خم شدم بقچه رو برداشتمو پا تند کردمو از تپه بالا رفتم که بلندتر فریاد زد:
-مراقب باش سر نخوری زمین گلیه!
تا حالا کم پیش اومده بود با غریبه ای حرف بزنم چه برسه به یه پسر جوون،هر چند الانم حرف خاصی نزده بودم اما حس بدی هم نداشتم،نمیدونستم چرا ما رو از حرف زدن و دیدن آدمهای غریبه منع میکنن،همیشه فکر میکردم غریبه ها آدمهای بدی هستن که اینجوری میگن اما اون نبود،حداقل از پسرعمو اردشیر بهتر بود!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
#فاطمیه
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴