eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 دهن باز کردم اما کلمه ای حرف از دهنم بیرون نمیومد انگار گنگ شده بودم،اورهان دستشو روی سرش گذاشت و نزدیک اومد:-آقاجون این چه حرفیه که میزنی من پسر خودتم مگه می تونم برادر خودم رو بکشم! اژدرخان ضربه ی محکمی به اورهان زد و غرید:-گمشو کنار تو دیگه پسر من نیستی بی ناموس! با گریه افتادم روی پاهاش و هق زدم:-خان ترو خدا التماست میکنم کاری بهش نداشته باش... عصبی بازومو گرفت و کشوندم توی طویله:-تو یکی خفه شو که باید همون شب که پسرم مرد تورو هم باهاش خاک میکردم! ساواش دوباره جلو اومد و دست اژدرخان رو گرفت:-خان دایی ولش کن قربونت برم الان یه بلایی سرتون میاد! -دستت رو بکش ساواش برو بگو قبرشونو از الان بکنن! -خیلی خب بذار یکم آروم تر بشی اون وقت هر چی شما گفتی همون کارو میکنیم،دست اژدرخان رو بوسید و لب زد:-نذار بی بزرگتر بشیم خان! اژدرخان نفسشو صدادار بیرون داد و ضربه ای به کمر ساواش زد و گفت:-کاش این مرتیکه یه جو از مردونگیه تورو داشت از این به بعد تو پسر منی ساواش،برو جنازشو جمع کن بیار بنداز اینجا تا وقتی تصمیم نگرفتم چجوری میکشمشون نمیخوام جلوی چشمم باشن! ساواش چشمی گفت و برای راحت کردن خیال اژدرخان رفت و زیر بغل اورهان رو گرفت و انداختش کنارم روی علوفه ها و اژدرخان درو با عصبانیت بست و چوب پشتشو انداخت و رو به بقیه داد کشید:-هیچ کس حق نداره بهشون آب و غذا برسونه بفهمم کسی اینکارو کرده میکشمش،شیر فهم شد؟ صدای ساواش به گوشم خورد که داد زد:-ساره برو برای خان یه لیوان آب بیار،بقیتونم برین سر کاراتون نمایش تموم شد! زیر باریکه های نوری که از سوراخای در چوبی طویله به داخل می افتاد نگاهی به چهره اورهان که کنارم روی علوفه ها دراز کشیده بود انداختم،با دست آستین پیراهنشو کشیدمو آروم لب زدم:-اورهان؟ جوابی نداد خیلی ترسیدم با خودم گفتم نکنه بلایی سرش اومده باشه اون وقت هیچوقت خودمو نمیبخشیدم حتی اگه همین امروز به دست اژدرخان چال میشدم،وحشت زده سرمو نزدیک تر بردمو بهش خیره شدم و دوباره صداش کردم اما کوچکترین واکنشی نشون نداد صورتش غرق خون بود حتی پلکم نمیزد،روسری ای که نصف و نیمه موهامو پوشونده بود رو بیرون آوردمو با گوشه اش خون روی صورتشو تمیز کردم و فشار دادم روی زخمش،نگاهی به قفسه سینش انداختم توی اون تاریکی بالا و پایین رفتنش رو نمیدیدم، ترسیده سرمو روی سینش گذاشتمو با شنیدن صدای قلبش دلم کمی آروم گرفت،سرم اونقدر سنگین شده بود که انگار قصد جدا شدن از سینه اورهان رو نداشت اشکام پشت سر هم میریخت،هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم بتونم توی یه همچین فاصله کمی از اورهان آروم بگیرم،توی حال خودم بودم که تک سرفه ای کرد،هول زده و با خجالت خواستم سرمو بردارم که دستش رو روی سرم فشار داد و جای قبلی بر گردوند با خنده گفت:-من که اون همه تهمت رو به جون خریدم حداقل بذار این سر چند دقیقه ای همینجا بمونه! از خدا خواسته چشمامو روی هم گذاشتم صورتم از درد گز گز میکرد اما توی اون لحظه تموم درد ا و ترسامو فراموش کرده بودم و فقط به صدای زمزمه هاش گوش میکردم لبخندی زد و گفت:ترسیدی مرده باشم؟نترس من به این راحتیا جون نمیدم! نوک انگشتام رو به پیشونی زخمیش نزدیک کردم!چشماش رو با درد بست:-همش تقصیر من بود،کاش میگفتیم کار آتاش بوده،سرت خیلی درد میکنه؟ -درد مال مرده،تو چرا معذرت میخوای من توی دردسر انداختمت چاره ای دیگه ای نداشتم اگه میفهمیدن کار آتاش بوده باید تا آخر عمرت بیوه میموندی درست مثل عمه نورگل که بعد از مرگ شوهرش آقام بهش اجازه نداد شوهر کنه! سرمو از روی سینش برداشتمو زل زدم توی چشماش:-یعنی این که من بیوه میموندم از الان که قراره بمیریم سخت تر بود؟ دست سالمشو زیر سرش گذاشت و لب زد:-برای من آره،دیگه نمیتونم ببینم جلوی چشممی و مال من نباشی! ♻️♻️♻️♻️♻️♻️ 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻