#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستبیستسوم
با ضربه ای که به در خورد کمی ازش فاصله گرفتم:-میتونم بیام تو؟
اورهان روسریمو از روی سرش برداشت و گرفت سمتمو با چشم اشاره ای کرد که اون طرفش بشینم حرفشو گوش کردمو روسری که کمی به خونش آغشته شده بود روی سر انداختم:-بیا تو داداش!
ساواش با کاسه آب و دستمالی که توی دستش گرفته بود وارد شد،نگاه چپ چپی بهم انداخت و نشست بالا سر اورهان و دستمال رو خیس کرد و به پیشونی زخمیش کشید:-خوب جونی داری،اگه من بودم تا حالا صد بار مرده بودم!
اورهان همونجور که از برخورد دستمال با زخم پیشونیش صورتش از درد جمع شده بود رو به ساواش لب زد:-آقام چه حالیه؟
-میخواستی چجوری باشه؟مثل اسپند روی آتیشه،یه جا بند نمیشه،مدام از این حرف میزنه که از بچه شانس نیاورده،حقم داره به خدا!
-هنوزم میخواد بکشتم؟
-میخواد هر دوتون رو بکشه،برای چی این کارو کردی،پوزخندی زد و ادامه داد نکنه به تو هم مثل من دارو خوروندن؟
از حرفی که زده بود اخمای اورهان توی هم کشیده شد:-خیلی خب عصبی نشو نیازی نیست به من توضیحی بدی،من میرم خان ببینه اومدم اینجا دوباره خونش به جوش میاد،تازه یه ذره آروم شده،دارم راضیش میکنم به عقدتون رضایت بده!
ساواش نیم خیز شد تا از جاش بلند شه که اورهان ساعد دستشو محکم گرفت:-داداش یه خواهشی ازت دارم،اگه بلایی سر من اومد این دختر رو سالم برسون ده پایین،نذار بلایی سرش بیارن!
ساواش عصبی ابروهای پرپشتشو توی هم گره زد و گفت:-قرار نیست بلایی سر کسی بیاد گفتم کخ دارم خان رو راضی میکنم از خونتون بگذره اگه راضی شد که هیچ اگه نشد غروب نشده ترتیبشو میدم فرار کنین شهر،چند وقت از اینجا دور شین تا آبا از آسیاب بیفته!
-خودت که حال و روزمو میبینی اینجوری تا یه آبادی اونطرف ترم نمیتونم برم چه برسه به شهر!
-به همین زودی جا زدی؟اگه خاطرشو میخوای خودت زنده بمون نجاتش بده!
با رفتن ساواش و بسته شدن در طویله نگاهم روی اورهان ثابت موند باورم نمیشد اون حرفارو زده باشه،عصبی بودم چونم از بغض میلرزید منتظر جرقه ای بودم تا سیل اشکامو رها کنم که اسممو صدا کرد،بدون اینکه جوابشو بدم خزیدم گوشه طویله و صدای هق هقم بلند شد:-سرم سنگینه نمیتونم بلند شم،معذرت میخوام،خیلی خب گریه نکن!
بی توجه بهش به گریه کردنم ادامه دادم که با صدای آخ بلندی که گفت وحشت زده دستمو از روی صورتم برداشتمو بدون اینکه اشکامو پاک کنم سریع خودمو رسوندم بالا سرش،بینیمو بالا کشیدمو گفتم:-چی شد؟کجات درد گرفت؟بذار یه نفر رو خبر کنم باید شکسته بند بیارن!
از جا بلند شدم تا به در طویله بکوبم شاید کسی به دادمون برسه که دستمو کشید و اشاره ای به سینش کرد و گفت:-اینجا درد گرفت،حتی شکسته بندم نمیتونه درمونش کنه،اگه نمیخوای درد بگیره اشکاتو پاک کن!🌳🌳🌳🌳
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻