#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستبیستهفتم
-بازم میگم ارسلان اگه دخترت رو عروس اورهان کنی زن دوم محسوب میشه و سهیلا عروس اولم برای من همیشه توی اولویته و پسری که اون به دنیا بیاره خان بعدی میشه!
نگران از حرفای اژدرخان سر به زیر انداخته بودم که آقام با اخمای درهم گفت:-اژدرخان من اورهان رو میشناسم پسر خوبیه،به این وصلت راضی ام ملاکم خوشبختی دخترمه به اینکه کی خان بعدی میشه کاری ندارم!
قلبم که تا اون لحظه از دلشوره می زد با این حرف آقام آروم گرفت،نفسم رو راحت بیرون دادم حوریه اشاره ای به سهیلا کرد و سهیلا با اکراه از جا بلند شد و به سمتم اومد و انگشتری از انگشتش درآورد و فرو کرد توی انگشتمو همه صلوات فرستادن،با بغض نگاهی بهش انداختم دوس نداشتم عذابش بدم از نظرم اونم قربانی حوریه شده بود،تو این فکرا بودم که دستمو گرفت توی دستاشو فشار محکمی داد و در حالیکه وانمود میکرد گونمو میبوسه دم گوشم با کینه و نفرت گفت:-شنیدی که خان چی گفت تو هیچی نیستی زن اول اورهان منم،من قرار وارثشو به دنیا بیارم،یکم صبر کن ببین وقتی از چشم اورهان افتادی چطور پرتت میکنم بیرون!
با صورتی که از درد فشاری که سهیلا به انگشتام داده بود جمع شده بود به اورهان خیره شدم،اخماشو درهم کرد و نگاهی با غیض به سهیلا که حالا کنارش جای گرفته بود انداخت و در گوشش چیزی گفت،نگاهی به انگشتام انداختم از درد سر شده بودن،با خودم گفتم این اول راهه معلوم نیست با این آدما چه سرنوشتی انتظارتو بکشه،هر چند سهیلا با حرفاش تموم عذاب وجدانی که داشتمو از بین برده بود و کاری کرده بود قوی تر از قبل توی این راه قدم بذارم،اون شب با همه نگرانی و شیرینی و تلخی هاش تموم شد و اهالی عمارت بالا برگشتن به دهشون،کنار گلناز دراز کشیده بودمو به اورهان فکر میکردم و از شدت هیجان خواب به چشمام نمیومد،همینجور خیره به سقف اتاق مونده بودم که گلناز از جا بلند شد و رفت بیرون اتاق،با نگرانی از جا بلند شدمو پشت سرش راه افتادم:-چه خبر شده گلناز؟
دستشو گذاشت روی قلبشو نفس عمیقی کشید:-ترسیدم خانوم جان،نمیخوام بترسونمتون اما خانوم بزرگ نباید این اشرف خاتون رو شب نگه میداشت همش میترسم یه آتیشی به پا کنه!
-دیدی که عزیز مجبور شد قبول کنه گلناز،به خاطر وضعیت آنام ما نمیتونیم بریم ده بالا،فردا همه آدمای اونا میان اینجا برای خوندن صیغه،اردشیر رو که گفتیم رفته شهر اگه اشرف هم نباشه شک میکنن!
گلناز لبشو به دندون گزید و نگاهی نگران بهم انداخت:-شما چرا نخوابیدین خانوم فردا مراسم عقد کنونتونه،باید سرحال باشین!
آهی کشیدمو گفتم:-میترسم گلناز نکنه سهیلا برام نقشه ای کشیده باشه،آخه آدمی نیست که به این راحتی تن به این خواسته اورهان بده،تازه چه مراسمی هممون عزاداریم فقط یه صیغه میخونیمو تمام!
-خانوم جان دلتونو بد نکنید،هر نقشه ای هم داشته باشه اورهان خان هواتونو داره بیاین داخل بریم بخوابیم مثل اینکه اشرف خاتونم خوابیده!
سری تکون دادمو با گلناز روی لحاف تشکمون دراز کشیدیم و مثل سه شب گذشته اونقدر از همه جا حرف زدیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد!
زمان مثل برق و باد گذشت و من با دستای یخ کرده روی تشکچه قرمز رنگی وسط مهمونخونه به انتظار اورهان نشسته بودم و با نگرانی دعا میکردم همه چیز به خیر بگذره،صدای پچ پچ مهمونا که بیشتر خودی بودن و کمتر از آدمای ده نگرانیمو بیشتر میکرد،عزیز چندتا از بزرگای ده رو دعوت کرده بود تا با زبون اونا توی ده بپیچه و آدمای آبادی حرفایی که پشت سرمون میزدن رو تموم کنن،سهیلا رو به روم نشسته بود و با پوزخندی عصبی نگاهم میکرد،دلهره امونمو بریده بود،پس چرا اورهان نمیومد!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻