#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستدوازدهم
نمیدونم چرا اما بی توجه به حس و حال سهیلا از حرف اورهان لبخندی اومد روی لبام، صدای حوریه در حالیکه نفس نفس میزد و کلمات رو بریده بریده ادا میکرد به گوشم رسید:-پسرم ببخشش من مجبورش کردم نتونستم جلوی همه بگم،آخه به گوشم رسیده توی ده حرفای بدی پشت سرت پیچیده،تو رو به روح برادرت قسمت میدم نذار بی آبرو بشیم،خودت میدونی دختر رو از خونه شوهرش بیرون کنن چقدر پشتش حرف در میاد،سهیلا دختر خالته از بچگی با همبزرگ شدین،تو که نمیخوای به خاطر یه اشتباه کوچیک بی آبروش کنی؟به خاطر من نه به خاطر آبروی آقات قسمت میدم یه فرصت دیگه بهش بدی اگه اشتباهی ازش سر زد خودم میفرستمش خونه آقاش!
صدای التماس حوریه و گریه های سهیلا دل سنگم آب میکرد حتی منم دلم به حالشون سوخته بود چند ثانیه ای گذشت و در اتاق باز شد، اورهان عصبی بیرون اومد و نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت،پس قبول کرده بود میخواست یه فرصت دیگه بهش بده،سر چرخوندم و بی توجه بهش که آروم اسممو صدا زد رفتم سمت اتاق بی بی و بی هیچ امید و انگیزه ای چشم بر هم گذاشتم!
***
چارقدمو سر انداختمو نگاهی به چهره رنگ پریدم توی آیینه روی طاقچه انداختم،دیروز مراسم چهلم آتاش به خوبی برگزار شد همه بزرگای اومده بودن حتی اونایی که چند آبادی اون طرف تر بودن و به خان تسلیت گفتن،آقامم اومده بود وقتی دیدمش اشک توی چشمام حلقه زد پیرتر و شکسته تر از قبل به نظر می رسید اما با ابهت تر:-دختر بیا دستمو بگیر راه بیفتیم الان صدای اژدر در میاد،بعد از مردن پسرش کم طاقت شده!
همین چند دقیقه پیش زیور اومده بود و خودش شخصا ازمون خواست که حاضر شیم تا برای تسلیت گویی بریم ده پایین،برام عجیب بود که زیور که اینقدر از من و خانوادم متنفر بود و مارو مسئول مرگ پسرش میدونست راضی به انجام همچین کاری شده،دلم شور میزد از ساره شنیده بودم که اورهان دیشب اصلا برنگشته عمارت انگار سعی داشت هر جور شده با پیدا کردن قاتل آتاش کمی از عذاب وجدانش کم کنه ،از دیروز حتی برای لحظه ای هم از کنار بی بی تکون نخورده بودم احساس عذاب وجدان میکردم،میدونستم اورهان ،سهیلا رو دوست نداره اما تا وقتی اون زنش بود نمیخواستم نزدیکش بشم،فقط دوبار توی مراسم چشمم بهش خورده بود و دیگه حتی توی عمارتم ندیده بودمش،همگی سوار اسب شدیم و راه افتادیم،خبری از اورهان نبود اما سهیلا رو هم آورده بودن،نگاه های وقت و بی وقتش و خندیدنای درگوشیش با حوریه آزارم میداد،چشم ازشون گرفتمو سعی کردم با فکر کردن به آنام و بچه ی تو شکمش خودمو مشغول کنم!
رسیدیم در عمارت بعد از مراد آقام خودش شخصا به استقبالمون اومد دوست داشتم بال در میاوردمو پر میزدم سمت اتاق کوچیکمون و مادرمو در آغوش میگرفتم اما همین که قدم برداشتم با احساس سوزش توی دستم سرجام میخکوب شدم:-وایسا سر جات دختر هر جا ما بریم تو هم میای!
-میخوام به آنام سر بزنم!
-نترس آناتم میبینی وقت زیاده!
با بغض چشم از در اتاقمون گرفتمو سر به زیر انداختمو وارد مهمونخونه شدیم،بعد از ما عزیز و آنام و عمه هم به جمعمون اضافه شدن،با دیدن شکم آنام که حسابی جلو اومده بود لبخندی از سر ذوق زدم که دوباره مساوی شد با اخمای زیور:-خوش اومدین خان قدم رنجه کردین!🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻