#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستسیپنجم
دستمال مثل شی مقدسی توی دستام گرفتمو با شوق به سمت عمارت دویدم، قرار بود اولین بار برادرمو ببینم و اونقدر دستپاچه بودم که حتی بعضی قدم هامو هم ناموزون برمیداشتم و فقط میخواستم هر چه زودتر برسم،تقریبا نزدیکای عمارت بودم که پام به تکیه سنگی گیر کرد و نقش بر زمین شدم و تا به خودم اومدم دستمال و نخ های گره خورده درونش روی زمین افتاد ترس برم داشته بود میدونستم اگه دوباره برگردم عزیز به خاطر دیر رسیدنم توبیخم میکنه برای همین دستمال رو از روی زمین برداشتمو هر جور شده با دست و لباسام تمیزش کردمو نخ ها رو به همون شکل قبل درونش پیچیدم و بقیه مسیر رو ادامه دادم و به سرعت به دست عزیز رسوندم، داخل شد و در حالیکه مدام از پاکی و مقدس بودن نخ ها میگفت با دستای خودش یکیشو دور مچ آنام اون یکی رو دور مچ برادرم بست و بعد به ما اجازه ورود داد،وقتی از عزیز دلیل کارشو پرسیدم گفت عایشه بانوبه این نخ ها دعاهایی خونده که نحسی و مریضی رو از برادرم دور میکنه و با وجود اونا آل جرات نزدیک شدن بهش رو پیدا نمیکنه از اون روز عذاب وجدان و ترس گریبان گیرم شده بود هر شب وحشت میکردم که نکنه به خاطر اشتباه من برادرم آسیبی ببینه یا آل ببرتش که خدارو شکر تا امروز بخیر گذشته بود اما با حرف عزیز دوباره ترس به دلم افتاد!
نفس عمیقی کشیدم هر چی بود بلاخره قرار بود از شر اون نخ ها و تموم ترسایی که به خاطر ناپاک کردنشون داشتم راحت بشم چهل روز از ترس خواب به چشمام نیومده بود!
صدای مراد بلند شد و اومدن عایشه بانو و سکینه ماما رو اعلام کرد و در حالیکه نگاه چپ چپیه زنعمو بدرقمون میکرد همگی همراه هم راه افتادیم سمت حموم!
عزیز برگا و چند سکه درون تشت ریخت و عایشه بانو مشغول دعا خوندن شد و سکینه هم احمد رو میشست موقع غسل کردن آنام که رسید عزیز به نیت اینکه هر چه زودتر بچه دار بشم سرمو گرفت زیر سر آنامو با کاسه آب از تشت روی سر آنام میریخت،چشمامو بسته بودم تا آب توی چشمم نره و از ته دل آرزو میکردم اگه قراره بچه دار شم هیچوقت پدرش آتاش نباشه!🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻