#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستشصتنهم
عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:-من عقلم سر جاشه اونی که توی حال خودش نیست تویی،همین الان میری بقچتو میپیچی از این خراب شده میریم!
حلقه اشک توی چشمامو پس زدم و با تعجب گفتم:-کجا میریم؟مگه جنازه اردشیر رو ندیدی؟به خدا به شب نکشیده پیدامون میکنن،تازه ما به هم حرومیم هرجای دنیا هم که بریم چیزی عوض نمیشه!
با بغض نگاهی بهم انداخت و گفت:-تو که مرد نیستی ببینی دارم چی میکشم،نمیفهمی وقتی روی یه نفر غیرت داری نمیتونی نگاه چپ کسیو بهش تحمل کنی چه برسه به اینکه...شده تا آخر عمر بهت دست نمیزنم خیلی برام راحت تر از اینه که ببینم جلوی چشمم عقد یکی دیگه بشی!
خوب میدونستم این حرفاش همه از روی احساسه و خودشم خوب میدونست اگه فرار کنیم روز آخر زندگیمونو رقم زدیم، نمیخواستم دوباره آقامو عزادار کنم یا عروسی بهترین دوستمو به کامش تلخ...،اما با دلم چیکار میکردم؟قلبم دیوانه وار توی سینم میتپید تموم وجودم میگفت خودمو تسلیم حرفاش کنم!
-حرف بزن آیسن،باهام میای؟اگه قبول کنی هر چی شد تا آخرش هستم حتی اگه جنازمم بندازن کف این حیاط!
نگاهی به چشمای پر از بغضش انداختم مردن کنار این مرد رو به زندگی کنار برادرش ترجیح میدادم دهن باز کردم چیزی بگم که با صدای آتاش که سعی در کنترل بلندی صداش رو داشت با وحشت قدمی به سمت عقب برداشتم و سر چرخوندم...
،نزدیک شد یقه پیراهن اورهان رو توی دستش گرفت و گفت:-تو دیگه چه آدمی هستی،چطور باید بهت بفهمونم نزدیک زنم نشی،نشنیدی چی گفت؟نمیخواد فرار کنه!
اگه میخواست فرار کنه همون شب که بهش نامه دادی میکرد نمیومد نامتو بذاره کف دست من و بگه برادرت عقلشو از دست داده نذار خودشو از این بیچاره تر کنه!
🔵🌹🌷🔵🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻