#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستشصتهشتم
دیروز توی جشن حنابندون گلناز هم اومده بود،نمیدونستم امروزم میاد یا نه اما گفته بود که آقام اینا به خاطر مرگ اردشیر نمیتونن بیان،وقتی از حال و روز زنعمو پرسیدم گفت مثل دیوانه ها رفتار میکنه، مدام اسم فرحناز رو تکرار میکنه و میگه میخواد با دستای خودش بکشتش آقامم توی اتاق زندونیش کرده کاش میفهمید پسرش تاوان بدجنسیای خودشو پس داده و این هیچ ربطی به فرحناز بیچاره نداره!
فرحناز هم با وجود اینکه هنوز از مردن اردشیر خبر نداره،باز هم مثل مرده ای متحرک گوشه ای کز میکنه و با خودش حرف میزنه!
حال من از اونم بدتر بود و بدترین قسمتش این بود که من حتی کسی رو نداشتم که غمم رو باهاش شریک بشم حتی فرحنازم زیور رو داشت که مثل پروانه دورش بچرخه!
چند تا سیب برداشتمو با دستمال پاک کردمو درون سبد گذاشتم،برای رسم امشب همین کافی بود...
نگاهی به سبد سیب توی دستم انداختمو به یاد اون شبی که اورهان توی باغ، سیبی به دستم داده بود و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم آهی کشیدمو پامو از در انبار بیرون گذاشتم!
خواستم به سمت مطبخ برم که دستم کشیده شد،با فکر اینکه حتما دوباره آتاش هست و میخواد تهدیدم کنه اخمامو در هم کردمو سرچرخوندم سمتش اما با دیدن اورهان جا خوردم!
عصبی دستی روی بینیش گذاشت و کشوندم توی حیاط پشتی نزدیک مستراح!
اضطراب اینکه اگه کسی ببینتمون ممکنه چه شر بزرگی به پا بشه رنگ به روم نذاشته بود، دستمو از دستش کشیدم بیرون و آروم لب زدم:-چیکار میکنی اورهان الان آتاش میاد!
-آتاش میاد؟ازش میترسی یا چون دوستش داری نمیخوای ناراحتش کنی؟
بوی نجسی که خورده بود دلمو زیر و رو کرد،آروم لب زدم:-توروخدا بذار برم!
-میگن میخوای امروز عقد آتاش بشی؟بگو که این کارارو فقط از لج با من انجام میدی آیسن از اینکه نتونستم سر قولم بمونم،از اینکه قول دادم خوشبختت میکنم و نتونستم،وگرنه تو آدمی نیستی به این زودی وا بدی و بری توی بغل یه مرد دیگه!
با تکونی که بهم داد با ترس لب زدم:-اورهان تو تو حال خودت نیستی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻