#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتادششم
فرحناز که مشخص بود دیگه دردش به اوج رسیده لب زد:-از خدا بترس حوریه،راستشو بگو نذار خون بچمو بیگناه بریزن،به خدا آه این بچه چیزی نیست به این زودی از زندگی سایشو برداره!
حوریه که با ندیدن نگاه های خان که انگار با حرفاش تونسته بود قانعش کنه اعتمادبه نفس قبلیش رو دوباره پس گرفته بود با جدیت گفت:-چی میگی دختر میخوای گناهتو گردن من بندازی؟نکنه من مجبورت کردم قبل از عروسیت با اون مرتیکه بخوابی، تا وقتی خوش خوشونتون هست اسم منو وسط نمیکشین همین که مشکلی پیش میاد همه تقصیر حوریه هست،نمیخواستم دخالت کنم اما حالا میفهم حق با آقاته حق نداری حروم زاده توی این عمارت به دنیا بیاری!
بی بی که تا اون موقع ساکت مونده بود رو به خان گفت:-خوبیت نداره اژدر بچه دیگه الان یه انسان کامل شده نمیتونی بکشیش،دو ماه دندون سر جگر بذار،وقتی زایمان کرد بچه رو میدیم ماما تا خودش به یه خونواده ای بسپاره،تو هم دخترتو شوهر میدی اینجوری نه خانی اومده و نه خانی رفته،اگه دست به خطا بزنی اول از همه آبروی خودت توی ده میره،فردا توی ده چو بندازین که فرحناز بعد از شنیدن خبر مرگ شوهرش بچشو سقط کرده،همین جمیله چند سکه کف دستش بندازی همه آبادیای اطرافم خبر میکنه!
خان دستی به صورتش کشید و گفت هر کاری خودت صلاح میدونی انجام بده بی بی من که دیگه سر در نمیارم فقط تا اون موقع نمیخوام چشمم به این دختر و بچش بیفته،زایمان که کرد بچه رو بغلش نداده یکراست میفرستیش از این عمارت بیرون!
بی بی دو دستشو روی عصا فشرد و لب زد:-باشه پسر تو برو به کارت برس بقیشو بسپار به من!
نگاهی به طرف ما انداخت و گفت شماها هم برین توی اتاقاتون دختر بیچاره زهره ترک شد برین یکم به خودش بیاد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻