#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتادنهم
از درد آخ بلندی گفتم،دلم نمیخواست از رابطش با اورهان بهم بگه درد شنیدن حرفاش از کشیدن موهامم بیشتر بود،داد کشیدم:-ولم کن این چیزا به من مربوط نمیشه!
عصبانی تر از قبل گیسمو محکمتر کشید و با حرص گفت:-که به تو مربوط نمیشه نه؟شوهرمو دیوونه کردی الان نوبت به برادرش رسید؟دیگه بهت اجازه نمیدم بقیه رو گول بزنی، تویی که باعث این حال و روز منی،اینبار باید بمیری خودمم دیگه نمیخوام زنده باشم ولی نمیذارمم با تنهایی مردنم تو هم به آرزوت برسی،با دستای خودم میکشمت!
با شنیدن حرفاش جیغ از ته دلی کشیدم،انگار رسما دیوونه شده بود،متکای بغل دستمو برداشتمو بینمون گذاشتم تا فاصلمو باهاش کمتر کنه و با آخرین توانی که داشتم جیغ کشیدم،با زور متکا رو از جلوی صورتم کنار کشید و دستشو دور گلوم حلقه کرد،نمیدونستم باید برای رهایی ازش چیکار کنم که چشمم افتاد به سنجاق قفلی لباسم به سختی بازش کردمو با تمام وجودم توی دستش فرو کردم با درد دستشو پس کشید قبل از اینکه بهش فرصت دیگه ای بدم به عقب هلش دادمو به سمت در دویدم که دوباره گیس هامو اسیر دستش کرد و به سمت عقب کشوندم،دیگه نتونستم تحمل کنم با همه قدرتی که داشتم با آرنج به شکمش زدم و سیلی محکمی به صورتش کوبیدم، روی زمین افتاد و شروع کرد به ناله کردن با ترس ازش دور شدم و در حالیکه نفس نفس میزدم به دیوار اتاق چسبیدم درست در طرف مخالف در،مزه خون رو توی دهنم حس می کردم اما جرأت تکون خوردن و رفتن به سمت در رو نداشتم چون سهیلا درست روبه رو در نشسته بود و از درد به خودش میپیچید از فرصت استفاده کردم و چراغ نفتی گوشه طاقچه رو برداشتم تا اگه دوباره به سمتم حمله کرد با اون از خودم دفاع کنم که در باز شد و با دیدن اورهان که شوکه شده نگاهی به سهیلا و بعد به من انداخت ذره ای دلم آروم گرفت،اما به بغضم اجازه ریختن ندادم،نمیخواستم غرورم جلوی مردی که دیگه هیچ نسبتی به من نداشت خورد بشه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻