#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهفتاددوم
پلکمو نیمه باز کردمو نگاهم به عصمت افتاد جلوی در اتاق ایستاده بود و گه گاهی از پنجره سرکی به داخل میکشید،ترس چهرش حتی از زیر روسری هم پیدا بود،پوزخندی روی لبم نشست، بی شک نگران جون من نبود بلکه می ترسید از جانب آتاش مورد مواخذه قرار بگیره و اونوقت الله و اعلم!
چند دقیقه ای گذشت،دیگه خبری از نم روسری و حال خوشش نبود سرجام نشستم تا بندازمش روی سرم که با برخورد بی مقدمه در به دیوار دستم رو هوا خشک شد،نگاهم رو بالا کشیدم و با دیدن آتاش که نگران نگاهی بهم انداخت و نفسی پر صدا بیرون داد ابروهامو توی هم گره دادم،نمیدونستم چرا اینقدر از اینکه بلایی سر خودم بیارم واهمه داره!
عصمت نگاهی بهم انداخت و وحشت زده لب زد:-آقا به خدا قسم تکون نمیخوردن ترسیدم بلایی سرشون او... آتاش دستشو بالا برد و گفت:-خیلی خب ساکت باش!
بدون اینکه اورسیهاشو در بیاره وارد شد و چرخی توی اتاق زد و همه چیز رو از زیر نگاهش گذروند و در آخر چشماش روی موهامو ثابت موند،روسری که دستم بود رو سریع روی موهام کشیدمو با عصبانیت لب زدم:-چیه؟ میترسی بلایی سر خودم بیارم؟چرا نمیذاری برم؟خودتم خوب میدونی که این کارات از سر علاقه نیست،خوب میدونی من کاری نکردم،چرا به گناه نکرده مجازاتم میکنی؟
عصبانیتم رفته رفته به بغض تبدیل شد و کم مونده بود بزنم زیر گریه که چشم از صورتم گرفت و گفت:-به جای این خزعبلات برو دستی به سرو روت بکش مثل میت شدی خوب نیست عروس اینقدر رنگ پریده باشه پشت سرش حرف در میارن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻