eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 حتما به خاطر این حوریه داد و بیداد راه انداخته با اضطراب دویدم سمت اتاق آوان،با شنیدن صدای جیغ و داد حوریه و صدای سهیلا که با گریه سعی داشت آرومش کنه،از ترس اینکه بلایی سر آوان اومده باشه پارچه روسریمو به دندون گرفتمو وحشت زده سر کشیدم داخل اتاق و با دیدن چهره عصبانی اورهان و آوان که توی بغلش میلرزید نفسمو بیرون دادم،اورهان بدون توجه به من نگاهی به حوریه که کف اتاق نشسته بود و خودشو میزد انداخت و گفت:-هر چقدر میخوای خودتو بزن،نمیذارم این وصلت سر بگیره مگه همه بازیچه دست توان به جای همه تصمیم میگیری،اگه میخواین اون دختر رو گرویی بگیرین زن من میشه همین که گفتم! حوریه وسط هق هقش لب زد:-بس کن پسر تو زن داری اگه حرفات به گوش آقات برسه عمارتو به خاک و خون میکشه! -اهمیتی نداره بذار بکشه،عمارتی که توش این همه ظلم میشه و آدماش خفه خون میگیرن همون بهتر خراب بشه یه بار این دختر رو به زور وادار به ازدواج کردین،نمیدونین چه بلاهایی سرش اومد،دیگه بهتون همچین اجازه ای نمیدم،مگه اینکه از روی نعش من رد بشین! حالا هم بساطتتونو جمع کنید برین بیرون آوان به اندازه کافی ترسیده یه مو از سرش کم بشه خودم این عمارت رو به خاک و خون میکشم! قبل از اینکه سهیلا و حوریه از اتاق بیرون بیان پا تند کردم سمت اتاق دلم غرق شادی شده بود،خدا رو شکر کردم که اورهان همه چیز رو فهمید حتما آوان بهش گفته بود،نفس عمیقی کشیدمو وارد اتاق شدم با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم جرأت رو به رو شدن با حوریه و از اون بدتر اژدرخان رو نداشتم ترجیح میدادم گرسنه بمونم تا اینکه دوباره حرف بشنوم،درازکشیدم توی رختخوابمو چشمامو روی هم گذاشتم،خوابم نمیومد اما اینجوری کمتر به چیزای منفی فکر میکردم،چند دقیقه ای گذشت تا با صدای در چشم باز کردم:-هنوز خوابین خانوم جان؟ببخشید در نزدم سینی دستم بود مجبور شدم با پا بازش کنم! با چشمای متعجب به سینی توی دست ساره زل زدم:-این چیه ساره؟میدونی اگه حوریه بفهمه برام غذا آوردی چقدر دعوات میکنه؟ -حوریه کیه خانوم جان،اورهان خان دستور دادن براتون غذا بیارم،تازه مگه نشنیدین ساواش چی گفت؟دیگه جرات نمیکنن به من حرفی بزنن،غذاتونو بخورین تا بی بی نیومده براتون یه چیزایی تعریف کنم که شاخ در میارین! لقمه ای غذا توی دهنم گذاشتمو با تعجب به دهانش چشم دوختم:-راجع به چی؟ -راجع به حوریه و زیور،یادتونه گفتم همه کلفت و نوکرارو بیرون کردن،میخواستن آبروشون بیشتر از این نره! -نکنه اژدرخان با زیور... -نه خانوم جان برعکس،چند سال پیش خونواده حوریه از چندتا آبادی اون طرف تر کوچ میکنن ده ما،اژدرخان هم وقتی برو روشو میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه و بدون هیچ پرس و جویی راجع به اصل و نصبش خان رو مجبور میکنه تا حوریه رو براش خواستگاری کنه،خونواده حوریه از رعیت بودن و آه در بساط نداشتن و از خدا خواسته قبول میکنند و خلاصه هفت شبانه روز اژدرخان براش جشن عروسی میگیره و میارتش عمارت اما شب عروسی حوریه از همین دواهایی که به ساواش و اورهان خان داد میده به خان و دستمالشو خونی میکنه تحویل طلعت بانو میده! این جمله که از دهان ساره درومد لقمه گیر کرد توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن،ساره لیوان آب رو گرفت سمتمو چند ضربه به پشتم زد تا راه گلومو باز کرد:-چی داری میگی ساره؟اگه این حرفات به گوش حوریه برسه حتی ساواش هم جلو دارش نیست،رو چه حسابی این حرف رو میزنی؟از کی شنیدی؟ -خانوم جان خیال کردین دروغ میگم؟همه اینارو از ساواش شنیدم،منظورش از زخمای کهنه همینا بود،حالا بقیشو گوش بدین...💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻