eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 ،از خودم بدم اومد،با اینکه آتاش شوهر عقدیم بود اما روح و دلمو متعلق به اورهان میدونستم،با این حرکتم اورهان که به خودش اومد،با اخم از جلوی پنجره کنار رفت خیره به جای خالیش ایستاده بودم،آتاش مغرورانه رد نگاهمو دنبال کرد تا دلیل این حرکت یهویی ام رو بفهمه نگاهش به قاب خالی پنجره افتاد،ابرویی بالا انداخت و گفت:-چی شد؟ترسیدی؟اگه میبینی ممکنه دوباره حالت بهم بخوره بگو بمونم! سری به نشونه منفی تکون دادمو با ناراحتی لب زدم:-نه خوبم! -خیلی خب پس از اینجا تکون نخور تا برگردم! گوشه اتاق کز کردم،پلک روی هم گذاشتم، باورش برام سخت بود که اردشیر مرده باشه،یعنی آقام با شنیدن این خبر چه حالی میشد؟زنعمو چی؟حتما دنیا روی سرش خراب میشد،نمیتونستم حتی برای لحظه ای هم که شده خودمو به جاش بذارم توی کمتر از یک سال هم پسر و هم شوهرش رو از دست داده بود،حتی اگه به جنون میرسید هم حق داشت،با وجود اینکه به خاطر اردشیر این همه اتفاق سرم اومده بود بازم از جوون مرگ شدنش ناراحت بودم بیشتر از همه برای فرحناز! هنوز مطمئن نبودم که آتاش راست گفته باشه،شاید میخواست ذهنمو گمراه کنه که اسم اردشیر رو آورده بود،به هر حال کاری جز صبر کردن از دستم ساخته نبود! چند دقیقه ای گذشت و کم کم صدای داد و بیدادی که از حیاط عمارت به گوش میرسید خاموش شد و برای چند ثانیه عمارت توی سکوت مطلق فرو رفت،با چشمایی که اشک توش حلقه بسته بود نزدیک شدمو آروم لای در رو باز کردم،جنازه چادر پیچی شده ای وسط حیاط افتاده بود،زیور با هول و ولا خودشو نزدیکش رسوندو هق هق از ته دلی سر داد،بیشتر برای بیوه شدن دخترش و بی پدر شدن نوه اش اشک میریخت تا مردن اردشیر اینو از جملاتی که با سوز دل به زبون میاورد میشد فهمید... 💐🌷💐🌷💐🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻