#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهل
گوش تیز کردم تا بلکه نوایی از صدای مهربونش به گوشم برسه،اما کلمه ای حرف نزد،انگار انتظار دیدن دوبارمو نداشت:-آقا بهشون دست نزنید من جمعشون میکنم!
صدای عصمت هول زده رو به ساره حرف میزد به گوشم رسید:-ساره تو دست نزن خودم جمعشون میکنم برو تا خانوم نیومده،یادت رفته تو دیگه کلفت نیستی!
چقدر دلم حتی برای شنیدن صداش پر میکشید اما همونم برام آرزو شده بود،با شنیدن صدای نزدیک شدن قدمهای کسی بیشتر توی خودم جمع شدم و با دیدن ساره که با لب هایی آویزون داخل شد و درو پشت سرش بست سیل اشکام روونه شد!
با غم کنار پام زانو زد و لب زد:-نمیدونم چی بگم اما ناراحت نباشین خانوم جان خدا بزرگه رنگ و روتون یکم پریده میرم ناهارتون رو بیارم!
جلوشو نگرفتم دلم میخواست برای چند ثانیه هم که شده تنها باشم تا فکرامو جمع جور کنم و ببینم غصه کودوم بدبختیمو باید بخورم،بی خبری از آنام،جدا شدنم از اورهان یا تحمل آتاش!
اشکامو پس زدمو آهی کشیدم چشم چرخوندم اطراف اتاق تا کمی حواسمو از اتفاقایی که افتاده بود پرت کنم،گوشه کنارای اتاق پر از رنگهای شادی بود که با سیاهی بختم تضاد داشت،طولی نکشید که در باز شد و دوباره ساره وارد شد،اینبار با سینی غذا توی دستش،مقابلم نشست و برای اینکه حواسمو پرت کنه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات اون یک ماهی که نبودم،از همه چیز میگفت به جز اورهان و سهیلا،خیلی دلم میخواست در موردشون بدونم و اینکه از جملاتش حذفشون میکرد بهم حس خوبی نمیداد اما جرات پرسیدنش هم نداشتم،تو فکر مادرم بودمو،گوشمو به حرفای بی سرو ته ساره سپرده بودم و با غذام بازی میکردم،که جمله آخرش توجهمو جلب کرد:-خانوم جان به نظرتون من تغییری نکردم؟🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻