#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهلپنجم
اخمای پیشونیشو غلیظ تر کرد:-چرا اینقدر هول کردی مگه جن دیدی؟
-نه ی...یک دفعه اومدی ترسیدم!
چرخی دور اتاق زد و با پوزخند گفت:-اینجا تا دو روز دیگه اتاق خودم میشه، چرا باید در بزنم؟
از ترس اینکه مبادا نامه توی دستمو ببینه با چرخیدنش منم همزمان میچرخیدم،نگاهی به عروسک روی طاقچه و تکیه پارچه های روی زمین انداخت و سر بلند کرد و به چشمام نگاه کرد وچند ثانیه ای روی چهره ی رنگ پریدم مکث کرد و نزدیک شد و سرش رو چند سانتیمتری صورتم جلو آورد جوری که نفس هاش به صورتم میخورد بوی گند نجسی از نفس هاش کاملا پیدا بود و این باعث میشد بیشتر از قبل وحشت کنم،ساره بهم گفته بود که آتاش دیگه ملاحظه خان رو هم نمیکنه و حتی جلوی اون هم نجسی میخوره!
جدی توی چشمام زل زد و با سوالی که پرسید مثل مجسمه ای خشکم زد:-چی پشتت قایم کردی؟
حس میکردم علائم حیاطی بدنم متوقف شده با ترس لب زدم:-چیزی نیست،داشتم عروسک میدوختم!
-کور که نیستم عروسکی که دوختی رو دیدم،چی پشتت قایم کردی؟دستتو بیار جلو!
با ترس توی چشماش زل زدم و مظلوم نالیدم:-آتاش...
عصبی و بلندتر داد کشید:-مگه کری دستتو بیار جلو!
کم مونده بود گریم بگیره نامه رو رها کردمو دستمو جلو آوردمو مقابلش گرفتم!
اما زرنگتر از این حرفا بود همونجوری که با غیض به چشمام خیره مونده بود خم شد و بدون اینکه چشم از چشام برداره نامه رو از زمین بلند کرد و ازم فاصله گرفت و بازش کرد!
میدونستم تا چند ثانیه دیگه مثل آتش فشانی منفجر میشه،با رنگی پریده نزدیک شدم و التماس وار دوباره اسمشو صدا زدم!
نگاهشو با عصبانیت بهم دوخت،سینش تند تند بالا و پایین میشد و رگ گردنش متورم،چشم از نامه گرفت و نگاهشو به سمتم چرخوند،مظلوم به چشماش زل زدم تا شاید دوباره دلش به رحم بیاد اما پلک بر هم گذاشت و در حالیکه نامه توی دستشو توی هوا تکون میداد عصبی لب زد:-کی اینو بهت داده؟
نفس کم آورده بودم احتمال میدادم هر لحظه پس بیفتم،بلندتر داد کشید:-حرف بزن!بگو که کار اورهان نیست!
هول زده گفتم:-کار اون نیست!
چرخید پوزخندی عصبی زد:-معلومه که کار اونه،هیچ کس دیگه همچین جرأتی نداره!🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻