#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتدوم
همون که سرخاب سفیداب کرده بود نشسته بود بالای منبر و برای ما پشت چشم نازک میکرد،حتما خیال کرده فقط عروس غشی اون میتونه بچه بزاد ما همه اجاقمون کوره هرچند بچه اون کجا و بچه های ما کجا!
مادم برده بود،باورم نمیشد،اورهان که میگفت سهیلا رو طلاق میده،اصلا کی حامله شده بود؟
حتما همون شب...باورم نمیشد،قلبم از تپیدن ایستاد و مردمک چشمم روی چشما و لب های زن دو دو میزد!
با صدای نزدیک شدن اسبی زن دستمو گرفت و به سمت دیوار کشید بیا اینور،گمون کنم پسر خانه،حتما به گوشش رسیده و خودش رو رسونده!
با اضطراب سر چرخوندمو با دیدن اورهان که از اسب پایین پرید نفسم توی سینه حبس شد،حرفای زن دوباره توی گوشم زنگ خورد،اورهان داشت بچه دار میشد!!!
پس من اینجا چه غلطی میکردم؟
-چرا ماتت برده دختر؟دختر می هستی؟تا حالا این دور و بر ندیدمت!
سر به زیر انداختمو تا نم اشک رو توی جشمام نبینه و با وارد شدن اورهان به عمارت رو به زن لب زدم:-ببخشید خانوم جان من باید برم!
قبل از اینکه هر حرف دیگه ای بزنه دویدمو خودمو به عمو حسن رسوندم که عصبی به گاری تکیه داده بود و به انتظار من ایستاده بود،با دیدنم اخماش درهم شد:-کجا موندی دختر یالا سوار شو همین الانشم دیر شده!
سری تکون دادمو بدون هیچ حرفی چپیدم پشت گاری اشکامو پس زدمو زل زدم به شیرینی کف دستم،شیرینی بچه دار شدن اورهان...
بغض بدی توی گلوم نشسته بود،تا همین چند دقیقه پیش گمون میکردم تموم موانعی که بین منو اورهان بوده از بین رفته و قراره کنار هم خوشبخت زندگی کنیم،اما الان قضیه فرق کرده بود،پای بچه ای وسط بود که هیچ گناهی نکرده بود و مسلما اورهانی که من میشناختم حس پدریش رو به عشقمون ترجیح میداد،آه از ته دلی کشیدم چه خوش خیال بودم که فکر میکردم قراره بعد از تحمل این همه سختی به چیزی که لایقشه برسم!
با ایستادن گاری سربلند کردم اینقدر توی فکر و خیال فرو رفته بودم که حتی گذر زمان رو متوجه نشدم:-رسیدیم دختر زود پیاده شو که امروز از کار و کاسبی انداختیمون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻