#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادهفتم
نگاهی به گلناز که کم مونده بود بزنه زیر گریه انداختم،دلم به حالش میسوخت با این اتفاقایی که افتاده بود مسلما خاطره ی خوبی از روز عروسیش توی ذهنش باقی نمیموند!
با باز شدن در اتاق و صدای صلوات فرستادن مردم نفسمو پر صدا بیرون دادمو با چشمای ریز شده به صورت اورهان زل زدم،اخماش توی هم بود نه اینکه عصبانی باشه بیشتر انگار کلافه به نظر میرسید،دوباره دلهره به جونم افتاد،آقام دستی به پشت اورهان گذاشت و به سمت مهمونا هدایتش کرد اما اورهان لبخندی زورکی به لب نشوند و چشم چرخوند میون جمعیت و نگاهی به من انداخت و رو به آقام اشاره ای به در کرد،انگار که قبول نکرده بود برای شام بمونه!
با رفتن اورهان سمت در و ایستادن آقام حلوی مردم نگاهی به ثمین خانوم که بغل دستم ایستاده بود و داشت به ثنا تشر میزد که آروم بگیره انداختمو رو بهش گفتم:-بدینش به من حتما از شلوغی کلافه شده،میبرمش یکم این اطراف بازی کنه!
-میبینی دختر با این صداش تموم مراسم رو به هم ریخت شما چرا بری خودم میبرمش!
-ممکنه آنام به شما احتیاج داشته باشن حضور من که اینجا لازم نیست!
سری تکون داد و دست ثنا رو توی دستم گذاشت:-دختر نبینم آیسن خانوم رو اذیت کنی ها!
ثنا نگاهی بهم انداخت و از فکر اینکه الان میریمو با هم کلی بازی میکنیم لبخند پهنی روی صورتش نقش بست!
دستشو کشیدمو از عمارت بیرون زدم،خدا رو شکر توی اون شلوغی حواس کسی به من نبود،مراد هم که به انتظار مجازاتش توی طویله زندونی شده بود!
دست ثنا رو فشردمو به سرعت اطراف عمارت چرخی زدم تا شاید اثری از اورهان ببینم،اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین چند قدمی برداشتم تا به کوچه ی منتها به جاده برسم که...
که ثنا با دیدن گوسفندی که به درخت بسته بودن تا جلوی پای عروس و داماد قربونی کنند از سر ذوق جیغ کوتاهی کشید و دستمو رها کرد و دوید به سمتش و مشغول بازی باهاش شد!
بی توجه بهش و تنهایی به سمت کوچه رفتم اما هیچ اثری از اورهان نبود،آهی کشیدمو نا امید به سمت ثنا برگشتم و داشتم به این فکر میکردم که حتما قسمت نیست همه چیز رو بهش بگم که با دیدنش که لبخند به لب کنار ثنا روی زمین نشسته بود چشمام از تعجب گرد شد!
انگار دنیارو بهم داده بودن،دویدم سمتشون و ایستادم مقابلش،ثنا با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت:-ببین داره علف میخوره!
اورهان مقداری علف به سمتش گرفت و گفت:-میخوای بهش غذا بدی؟
ثنا تند تند سرشو بالا و پایین کرد و اورهان دسته ای علف از روی زمین برداشت و گرفت سمتش:-کم کم بهش بده تا دل درد نگیره!
از حرفی که زده بود لبخند روی لبم نشست،ثنا همونجوری که اورهان گفته بود یدونه یدونه علف هارو از توی دستش برمیداشت و به سمت دهان گوسفند بیچاره میبرد!
اورهان از جا بلند شد،نزدیکم شد و در گوشم گفت:-دنبالم بیا!
و کمی از ما فاصله گرفت و طرف دیگر درخت توی سایه ایستاد،نگاهی به ثنا انداختمو وقتی خیالم ازش راحت شد به سمت اورهان قدم برداشتم و مظلوم مقابلش ایستادم:-آقام چی بهت میگفت؟
-چیز خاصی نگفت فقط قانعش کردم که به خاطر دشمنی اینجا نیومدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻