#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتانهم
با حال بدی وارد حیاط شدم حتی لقمه ای از گلوم اون شب پایین نرفت،میدونستم اورهان آدمی نیست که توی این مورد سکوت کنه،اگه بلایی سر سهیلا یا بچه اش می آورد هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم!
نا امید وسط باغ نشسته بودمو به دستور آقام سیب های سالمی که کف باغ افتاده بود رو از روی زمین جمع میکردم،دو روزی از عروسی گلناز میگذشت و تموم این دو روز چشم به راه خبری از اورهان بودم،نمیدونستم کجاست یا توی چه حالیه؟اصلا با آقا مظفر صحبت کرده یا نه؟
هنوزم نگران بچه توی شکم سهیلا بودم و دلخوش به اینکه هیچ اتفاق بدی نیفتاده که اگه افتاده بود خبرش تا به الان توی تموم ده پیچیده بود،هر چند از اژدرخان بعید نبود که به نحوی جلوی پخش شدن خبر های بد رو بگیره و هر جور شده با بستن دهان اطرافیانش حفظ آبرو کنه!
آهی کشیدمو سیب توی دستمو درون صندوق چوبی بغل دستم انداختم،دو روز تموم کارم شده بود آه کشیدن،گمون میکردم حالا که اورهان متوجه شده به هم حروم نیستیم از رو به رو شدن با من واهمه داره،یا از اینکه مجبوره به خاطر بچه اش سهیلا رو به من ترجیح بده شرمنده هست،فکر و خیال دمی راحتم نمیگذاشت!
نگاهی به باغ سرسبزمون که هنوز بوی نفت تموم فضاشو پر کرده بود انداختم،اگه عمارت همین باغ رو هم نداشت بیشتر شبیه به کلبه احزان بود،بس که همه توی لاک خودش فرو رفته بود!
آقام همون شب بعد از بدرقه گلناز چند نفر فرستاد پی زنعمو تا دست و پا بسته بیارنش و براش مجازات مشخص کنه،اما ساعتی بعد همشون دست از پا دراز تر برگشتن و گفتن اشرف خاتون از ده رفته،همه شوکه شده بودیم آخه زنعمو کسی رو نداشت،آقام شبونه کل ده رو به خط کرد و همه با مشعل و فانوس راه افتادن به دنبالش اما مثل سوزنی شده بود توی انبار کاه،حتی به تک تک ده های اطراف هم آدم فرستادیم تا اگه خبری ازش پیدا کردن حتما بهمون اطلاع بدن،میدیدم که حال آقام مثل اسپند روی آتیشه که یه جا بند نمیشه حتما چون نتونسته زنعمو رو به سزای کارش برسونه اینقدر عصبی بود یا شایدم از این ترس داشت که دوباره برگرده و اینبار زیرکانه تر از قبل دشمنی خودش رو با اهل عمارتش اعلام کنه!
وقتی خبری از زنعمو نشد آقام مراد و تموم کارگرا رو به صف کرد و اینقدر سوال و جوابشون کرد تا همه به حرف اومدن و اعتراف کردن که مراد برای اینکه دعوای ساختگی راه بندازن تا آقامو سرگرم کنن بهشون سکه داده،اما قسم خوردن از کاری که مراد میخواسته انجام بده هیچ اطلاعی نداشتن!
برای همین آقام از گناهشون گذشت اما حاضر نشد از مراد بگذره و تحویلش داد به پاسبونا تا مجازات کارشو پس بده!
خود مراد هم انتظار همچین مجازاتی نداشت خوب میدونست چه شانسی آورده که آقام آدم خوبیه مسلما اگه عمو زنده بود تپانچه اش رو بیرون می آورد یه گلوله خرجش میکرد و تموم!
آخرین سیب رو برداشتم و توی صندوق گذاشتم،سرم از بوی نفت به دوران افتاده بود از جا بلند شدم تا به سمت اتاق برم که دستی دورم حلقه شد و بلافاصله صدای شاد گلناز توی گوشم پیچید:-سلام خانوم جان!
با ذوق سر چرخوندم و با تموم وجود در آغوشش کشیدم:-اینجا چیکار میکنی گلناز؟
-اصغری برای کار اومد ازش خواستم منم همراه خودش بیاره دلتنگتون شده بودم!
بوسه ای روی گونه اش نشوندم بعد از شستن دستام همراه هم داخل اتاق شدیم،گلناز اینقدر ذوق زده بود که تک تک دقایقی که توی این دو روز گذرونده بود رو برام یه ضرب تعریف کرد،از این همه پر حرفیش خندم گرفته بود اما با لذت به حرفاش گوش میدادم:-همین دیگه خانوم جان درسته مادر اصغری یکم زبونش تنده ولی چیزی تو دلش نیست،حس میکنم از آنای خودم بیشتر دوستم داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻