#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهدوم
با نزدیک شدن گلناز لبخندی به لب زدم:-خانوم جان به نظرتون همه چیز خوب پیش میره؟میترسم خونوادش از من خوششون نیاد!
لبخندمو پر رنگ تر کردم:-دلشونم بخواد دارن بهترین دختر این عمارت رو عروس خودشون میکنن!
گلناز ان شاالله ی گفت و مشغول کمک کردن شد،چند روزی میشد که اصغری به علاقه ای که بهش داشت اعتراف کرده بود و از آقام اجازه گرفته بود که فردا برای خواستگاری پا پیش بذاره، قرار بود بعد از چند ماه عزاداری بلاخره این عمارت بوی خوشی به خودش بگیره!
بیچاره احمد از وقتی به دنیا اومده بود تموم آدمای خونه سیاهپوش بودن تا الان،آقامم صلاح ندید بیشتر از این روحیه همه رو خراب کنه تصمیم گرفت با قبول کردن در خواست اصغری علاوه بر پدری کردن در حق گلناز دوباره شادی رو به عمارت برگردونه،هر چند من چشمم آب نمیخورد که زنعمو ساکت بمونه و اجازه بده همه چیز به خوبی و خوشی بگذره هر چی باشه هنوز سال پسرش تموم نشده بود!
نگاهی به گلناز که با غم مشغول چیدن شیرینی ها بود انداختم:-چی شده گلناز مگه کشتی هات غرق شدن اینجوری ناراحتی نا سلامتی قراره عروس بشی!
-خانوم جان شما که خوب میدونین خانواده اصغری اهل ده بالا هستن،اگه رفتمو دیگه خان اجازه ندادن شما رو ببینم چی؟
-چی میگی گلناز آقام از خان و پسراش ناراحته به پدر و مادر اصغری و تو چیکار داره،هر چند با شناختی که از آقام دارم حتما به خاطر کاری که با اورهان کرد هم از خودش ناراحته،مخصوصا که من براش توضیح دادم اون گناهی نکرده بود!
-ببخشید خانوم جان دوباره شمارو هم یاد اورهان خان انداختم!
لبخند تلخی زدمو رو بهش گفتم:-تو که بهتر از همه میدونی گلناز اورهان هیچوقت از یاد من بیرون نمیره،الانم خوشحال باش به قول خودت شگون نداره عروس آه بکشه،اصلا اینارو ول کن بیا بریم یه چیزی نشونت بدم!
-اما...
-تا صبح وقت زیاده همشو با هم مرتب میکنیم دنبالم بیا!
دستشو گرفتمو همراه خودم کشوندمش سمت اتاق،اتاقی که این چند ماه رو کنار گلناز داخلش شب رو صبح میکردمو قرار بود با رفتنش دوباره با تنهایی قسمتش کنم،آهی کشیدمو جلوی چشمای متعجبش به سمت صندوق قدم برداشتمو درشو باز کردمو پیرهن اطلسی که بی بی سفارش کرده بود برام بزرگتر بدوزن تا در آینده بتونم بپوشمش رو بالا گرفتم:-ببین خوشت میاد!
-این چیه خانوم جان؟از کجا آوردینش!
-چیکار به این کارا داری پاشو تنت کن ببینیم اندازه هست یا نه!
چشمی گفت و با شرم در حالیکه گونه هاش گل انداخته بود لباس رو تن کرد:-خیلی بهت میاد فردا همینو بپوش!
-اما خانوم جان نمیشه که این برای شماست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻