eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 لبخند پیروزی که روی لبم نشسته بود رو پررنگ تر کردمو یکی از لباسای توی بقچه رو برداشتم:-این چه حرفیه که میزنی گلناز هر کی ندونه تو که بهتر خبر داری من با کهنه لباسای سحرناز بزرگ شدم،زود باش بقچتو ببند الانه که سر برسن،منم میرم از آنام اجازه بگیرم! *** ساعتی گذشت گلناز بقچه به دست کنارم توی ایوون نشسته بود و یکریز ناخوناشو میجوید حقم داشت،انگاری دیر کرده بودن،یا شایدم از عمد خواسته بود معطلمون کنه،خودم کم مضطرب بودم نگرانی گلناز هم بدترش کرده بود دهن باز کردی چیزی بهش بگم که با صدای مراد حرفمو خوردم:-های گلناز اومدن پی ات زود بیا! دست یخ زده گلناز رو توی دستم گرفتمو تا دم در همراهیش کردم،چهره مادرشوهرش با دیدنم در هم شد اما چیزی نگفت، پشت چشمی نازک کرد و رو به بقیه زن ها گفت:-بریم! از نگاه های چپ چپیشون خوشم نمیومد حالا خوبه تو رخت و لباس کلفتی بودم وگرنه حتما با نگاهشون میخوردنم،همه جلو جلو میرفتن بدون اینکه به گلناز احترامی بذارن،دلم نمیومد میون این آدما تنهاش بذارم اما چاره ای نبود،نرسیده به حموم بازوشو گرفتم توی دستمو گفتم:-گلناز بقچه منو بگیر ببر من یکم دیگه میام! چشماش اندازه دوتا نعلبکی شد:-کجا خانوم جان؟ -درد پام دوباره شروع شده یکم همینجا بنشینم! -منتظر میمونم بهتر شین! -برو گلناز همین اول کاری بهونه دستشون نده،بچه که نیستم این دو قدم رو خودم میام! با تردید سری تکون داد و نگران خودشو به بقیه رسوند،با دور شدنش از جا بلند شدم و دویدم سمت جاده!  همینجور که نفس نفس میزدم‌ و میدویدم تصاویر روز حموم عروسی ساره توی سرم نقش میبست و به خاطر اینکه گلناز یه وقت به خاطر کاری که کردم مجازات نشه سرعت قدم هامو‌ بیشتر کردم تا رسیدم به پیرمرد گاریچی که کنار جاده ایستاده بود،دستی به پر شالم بردم حتما با یکی از این سکه ها راضی میشد تا ده بالا برسونتم،روسریمو کشیدم توی صورتمو نزدیک شدم:-عمو جان میرین ده بالا؟ نگاهی به سرتاپام انداخت و کیسه ای از روی زمین بلند کرد و داخل گاری انداخت و با صدای زمختش گفت:-دارم بار میبرم اونجا،چی شده مشکلی داری؟ -میشه منو هم تا اونجا برسونین،آنام مریضه پی طبیب میرم،پول هم دارم! کیسه ی دیگه برداشت و لب زد:-میتونی بشینی روی این کیسه ها؟ تند تند سری به نشونه مثبت تکون دادم:-خیلی خب بشین تا بریم! نفسی از سر آسودگی بیرون دادمو خودمو میون کیسه ها جا کردم،بی شک اگه آقام تو همچین وضعیتی منو میدید با تموم مهربونی که داشت اینبار از گناهم نمیگذشت! صدای قلبم از صدای تکون خوردن چوب های گاری هم واضح تر به گوش میرسید،اما با فکر اینکه الان میرم به اورهان همه چیز رو میگم و اون ازم حمایت میکنه آرامش میگرفتم،حدود نیم ساعت طول کشید تا به ده بالا برسیم،نمیتونستم مستقیم برم عمارت و بگم که با اورهان کار دارم،مسلما خان همونجا زنده زنده چالم میکرد،نزدیکیای خونه خدیجه بی بی فریاد زدم:-عمو جان بی زحمت نگه دار همینجا پیاده میشم! پیرمرد اسب رو نگه داشت و رفتم کنارش و سکه رو به سمتش گرفتم:-نمیخواد دختر پولتو نگه دار برای خودت ان شاالله حال آنات هم خوب میشه! از دروغی که بهش گفتم شرمزده تشکری کردمو دویدم سمت خونه خدیجه بی بی وقتی برای تلف کردن نداشتم،ممکن بود گلناز به خاطرم توی دردسر بیفته،هر چند میدونستم همین الانم از اضطراب حال خوشی نداره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻