#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاههشتم
آهی کشیدمو خودمو انداختم روی تشک:-نترس گلناز کاری که از دستم ساخته نیس نصف شبی که نمیتونم برم پی اورهان!
-خانوم جان شما که این همه تحمل کردین یکم دیگه هم صبر کنین تا مادر اصغری حرف آخر رو بزنه اونوقت خودم شده به بهونه دعوت عقدمون میرمو به اورهان خان همه چیز رو میگم آخه آقاتون گفت اگه همه موافقت کنن برای منو اصغری یه جشن کوچیک توی همین عمارت میگیرن دستشون درد نکنه برام پدری کردن!
باشه ای گفتمو نفسی پر صدا بیرون دادم:-گلناز میشه فردا منم همراهت بیام حموم؟
ذوق زده سرجاش نشست:-آره خانوم جان خیلی خوب میشه،اینجوری جلوی چشممین منم دلم قرص تره البته اگه مادر اصغری بیاد!
با لبخندی که به روش زدم،سرجاش دراز کشیدو با خیال راحت پلکاشو روی هم گذاشت،دوست نداشتم سرشو شیره بمالم اما از نظرم بیشتر از این صبر کردن جایز نبود،همین الانشم دیر بود از فکر اینکه اورهان خواطرخواه کس دیگه ای شده باشه اخمام در هم شد هر جور شده باید همین فردا میرفتمو میدیدمش!
با این فکر پلکامو روی هم گذاشتمو هر جور شده سعی کردم چند ساعتی بخوابم!
با صدای خروس پلکامو از هم باز کردمو چشم چرخوندم توی اتاق خبری از گلناز نبود،از فکر اینکه تنهایی رفته باشه حموم شوک زده از جا پریدم و در اتاق رو تا آخر باز کردم و با دیدن گلناز که داشت عمارت رو آب و جارو میکرد نفسمو پر صدا بیرون دادم آخه این تنها راهی بود که میتونستم بدون اینکه مواخذه ام کنن از عمارت بیرون برم و نمیخواستم از دستش بدم،صدای عزیز توی گوشم پیچید:-بسه دختر بلند شو برو حاضر شو الانه که مادرشوهرت سر برسه، پیغوم فرستاده که حاضر باشی،همینمون کم مونده بود که رعیت جماعت هم برای ما پیغوم پسغوم بفرستن و امر و نهیمون کنن!
گلناز سری تکون داد و جارو رو بغل حیاط گذاشت و هول زده به سمت اتاق اومد،سعی کردم حال و روزم وعادی نشون بدم تا به چیزی شک نکنه:-خانوم جان مشتلق بدین مادر اصغری پیغوم فرستاده که داره میاد،باید بقچمو ببندم الانه که برسه!
-من که گفتم میاد الکی مضطرب بودی مکثی کردمو ادامه دادم:-گلناز میشه یکی از لباساتو هم بدی من بپوشم؟
دست از کار کشید و متعجب نگاهی بهم انداخت:-خانوم جان انگار شما بدتر از من دستپاچه شدین،این همه لباس ابریشمی خوب دارین لباس کلفتی من به چه کارتون میاد؟
در حالیکه با انگشتای دستم بازی میکردم لب زدم:-نمیخوام اونارو بپوشم شاید خدایی نکرده مادر اصغری گمون کنه خواستم بهتون فخر بفروشم،فقط یک روز میپوشمش بعد برش
میگردونم!
با غم رو ازم گرفت و بقچه لباسشو باز کرد و کف اتاق گذاشت:-حق دارین خانوم جان،اخلاقای خاصی دارن،من فقط همین دوسه تیکه لباس رو دارم خودتون یکی انتخاب کنین،گرچه هیچ کودوم برازنده شما نیست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻