#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهپنجم
نشستم گوشه اتاق و چشم دوختم به در شاید قسمت منم همین بود،تموم عمر زخم زبون شنیدن!
چند دقیقه ای گذشت و با صدای پایی که از بیرون اتاق به گوشم رسید دراز کشیدم کف اتاق و پلکامو آروم روی هم گذاشتم حتما گلناز بود و میخواستم همراهش به مهمونخونه برم،نمیتونستم برای نرفتن دلیلی پیدا کنمو ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم اینجوری دلش نمیومد بیدارم کنه،چند لحظه گذشت و با بسته شدن دوباره در چشمامو باز کردم،دلم نمیخواست گلناز رو توی همچین شرایطی تنها بذارم اون تموم روزای سختمو کنارم بود اما چاره چی بود مجبور بودم به خاطر خودش تحمل کنم اگه یه درصد هم حرفایی که آناش میزد حقیقت داشت نمیخواستم من باعث بهم خوردن خوشبختیش بشم!
نشستم سرجامو گردنبند خورشیدمو از صندوقچه ام بیرون کشیدم،تو این چند ماه بعد گناز تنها مرهمم فقط همون شی بی جون بود تموم حرفایی که حتی نمیتونستم با گلناز درمیونش بذارم برای اون تعریف میکردم،انگار که خود اورهان نشسته باشه رو به رومو با دقت به حرفام گوش میده!
تقریبا ساعتی گذشت با صدای بیرون رفتن مهمونا دوباره سر جا دراز کشیدمو خودمو به خواب زدم،دلم نمیخواست گلناز رو به خاطر حرف مادرش برنجونم،با صدای باز شدن در غلتی زدمو به سمتش چرخیدم و با دیدن گلناز چشمامو تا آخرین حد باز کردم:-من خوابم برد چرا بیدارم نکردی دختر؟
آهی کشید و بغل دستم نشست و زانوهاشو بغل گرفت:-خسته بودین خانوم جان دلم نیومد!
-چه خبر شده تو که هنوز ناراحتی؟
-به خاطر آنامه،نمیدونی چقدر اصغری رو کوچیک کرد انگار که خودش خانوم بزرگه عمارته!
با تعجب سر جام نشستم:-یعنی همه چیز به هم خورد؟
-نه خدا نکنه خانوم جان،اصغری اصلا به روی خودش نیاورد،همه رو زیر سیبیلی رد کرد اما از چشمای مادرش میشد فهمید به دل گرفته،خدا بهم رحم کنه اگه نظرشو برگردونن چی؟
-مگه صیغه نخوندین؟دیگه چه کاری از دستش ساختس؟به علاوه خود اصغری مهمه اگه میخواست پا پس بکشه تا این حد جلو نمیومد!
-نه چه صیغه ای هنوز نه به داره نه به باره،این مادری که من دیدم تا همه جای منو ورانداز نکنه اجازه صیغه نمیده،داشتن میرفتن گفت فکراشونو میکنن اگه نظرشون مثبت بود فردا میان منو حموم ببرن!
لب به دندون گزیدمو با خنده نگاهی بهش انداختم:-پس بگو چرا زانوی غم بغل گرفتی،خجالت میکشی؟
خجالت زده سرشو پایین انداخت و سکوت کرد!
-پس آنات چی میگفت ،میگفت با خودشون ملا آوردن!
خانوم جان اون ملا،عموی اصغریه،شهر زندگی میکنه بزرگ خاندانشونه،برای عقد کردن نیومده بود اومده بود تا بزرگتری کنه!
سری تکون دادمو رو بهش گفتم:-دیگه غصه نخور،من مطمئنم اصغری اونقدر خاطرتو میخواد که حتی شده تو روی آناش بایسته!
-اگه آناش چیز خورش کرد چی؟آخه شنیدم میشه با خوروندن دعا آدمارو مطیع خود کرد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻