#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدیکم
آتاش خنده ای عصبی کرد:-مطمئنی؟یعنی میخوای بگی تو نبودی که همین الان به این دختر گفتی خاتون برات پول میفرسته!
علی دله با ترس نگاهی به اطراف انداخت و در کمال پررویی به دروغ جواب داد:-من خاتون رو گفتم همونی که براش کار میکنم توی ده بالا زندگی میکنه اون چه ربطی به حوریه داره من سال های زیادی میشه که راهمو از اون جدا کردم!
آتاش که مشخص بود تحمل این حد از شارلاتانی رو از یه پیرمرد نداره عصبی زانو خم کرد و با پا ضربه ای به وسط شکمش زد،قیافه ام جمع شد،انگار ضربه رو به من زده باشه. دستم رو روی شکمم کشیدم و آروم لب زدم:-نکن میمیره،شاید داره راستشو میگه!
آتاش پوزخندی زد و رو بهش با همه پافشاری گفت:-راستشو میگی یا همینجا سرتو گوش تا گوش ببرم،تو که گفتی چند ساله از ده پاتو بیرون نذاشتی پس خاتون رو از کجا میشناسی؟براش چیکار میکنی که این همه اشرفی می ارزه؟
-ک...شاورزی میکنم،برین ببینین چندتا زمین کشاورزی دارم هر چی محصول میده میفرستم براش!
آتاش قهقهه وار خندید:-خیلی خب حرفاتو زدی حالا بلند شو بریم ده،همین جوابارو تحویل خان بده،اونجا حتما میتونی خاتون رو هم به عنوان شاهد احضار کنی و رو به من گفت:-برو گاریچی رو بگو بیاد جلوی در اینو فقط خان میتونه به حرف بیاره!
چی میگفت؟من گاریچی رو از کجا باید پیدا میکردم،دهن باز کردم ازش بپرسم که علی دله با عجز و ناله گفت:-خیلی خب میگم،میگم!
آتاش یقه لباسشو کشید و عصبی توی صورتش زل زد:-زود باش حرف بزن فرصت ناز کشی ندارم فقط بگو چرا حوریه بهت باج میده همین!
-به خدا غلط کردم،💩 خوردم،بهش دروغ گفتم!
آتاش سر جاش ایستاد و جدی پرسید:-چه دروغی؟
-گفتم اون پسر خل و چلش رو از من آبستن شده،گفتم میتونم ثابت کنم چون عموی منم شبیه همین پسره هس،اما به علی دروغ گفتم من همچین عمویی ندارم،پسره شبیه دایی خودشه،وقتی بچه بود ننه بزرگش انداختش توی چاه ده،همش همین بود،حالا بذارین برم منو با خان درگیر نکنین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻